به گزارش خبرنگار دفاع پرس از البرز، «سید
محمد حسینی» از جانبازان عملیات بزرگ و غرورآفرین «بیت المقدس» میگوید:
من «سید محمد حسینی» متولد 1 اسفند 1340 هستم. به همراه برادرم در تاریخ 2 فروردین 1361 جهت حضور در عملیات فریب بیت المقدس اعزام شدیم. وقتی به اهواز رسیدیم چند روزی را در یک مدرسه مستقر شدیم تا این که ما را تقسیم کردند. رفتیم اندیمشک و در یک شهرک متروکه اسکان یافتیم تا به نقاط عملیاتی مورد نظر اعزام شویم.
عملیات «بیت المقدس» که تثبیت شد، رفتیم محور فکه (تپه های رقابیه). من و برادرم هر دو در تیپ «المهدی» به فرماندهی سردار «علی فضلی» با هم بودیم. من معاون گردان «شهید باهنر» بودم و برادرم تیربارچی. تیپ المهدی 3 گردان از کرج داشت. گردانهای «علیرضا انصافی»، «شهید کریم آخوندی» و «ناصر پالیزگر» که معاونش من بودم. فرمانده محوری که ما قرار بود در آن وارد عمل بشویم سردار شهید «مهدی شرع پسند» و جانشین وی سردار شهید «حاج یدالله کلهر» بود.
نزدیک عملیات شد. من برای شناسایی میرفتم
مناطق اطراف. شب عملیات رفتیم «دهکده حضرت رسول (ص)» تا آماده و تجهیز شویم. در خط
مرزی فکه مستقر شدیم. از منطقه «رقابیه» تا «چنانه». ما ابتدا نمیدانستیم که هدف عملیات،
آزادسازی خرمشهر است. فقط به ما گفتند که عملیات ایذایی شما در این منطقه بسیار حساس
و حیاتی است.
با عملیات ما سپاه سوم عراق با تصور این
که میخواهیم از این منطقه به سمت بغداد برویم، نیروهایش را از خرمشهر خارج و در همان
نقطهای که ما عملیات فریب را آغاز کرده بودیم، مستقر کرد.
به این صورت شد که رزمندگان ما موفق به نصب پل پیروزی و فتح خرمشهر شدند.
عملیات ایذایی ما یک هفته طول کشید. بعد از آن یگانهای ما به عقب برگشتند و پس از تجدید قوا و سازماندهی جدید برای مرحله آخر عملیات بیت المقدس آماده شدند. تیپ المهدی در محور شلمچه و از سمت پل نو وارد عمل شد و دشمن را از پشت سر غافلگیر کرد و اولین گروهی بود که به فرماندهی سردار شهید «مهدی شرعپسند» وارد «خونین شهر» شد.
روز دوم عملیات ایذایی در دشت مشغول شکار
تانک بودم که با ترکش تیر مستقیم یک تانک که دنبالم کرده بود، زخمی شدم. پاهایم به
شدت زخمی و استخوان ران متلاشی شد. به سختی خودم را به عقب رساندم. در بیمارستان صحرایی
دزفول اقدامات اولیه را انجام دادند و بعد به بیمارستان ذوب آهن اصفهان اعزام شدم.
وقتی برگشتم متوجه شدم که برادرم هم در همین عملیات زخمی شده و پیکر نیمه جانش به اسارت بعثی ها درآمده است. برادرم در اسارت به شهادت رسید و استخوان های مطهرش سال ها بعد به آغوش خانواده بازگشت.
روز 3 خرداد من که از استراحت در منزل خسته
شده بودم رفتم سینما. وقتی از سینما خارج شدم دیدم که همه ماشینها بوق و چراغ میزنند.
مردم در خیابان شیرینی پخش میکنند و در حال شادی هستند.
واقعا از شنیدن این خبر ذوق زده شدم و خودم را به مقر سپاه رساندم. در آن جا همراه دوستانم عکس یادگاری گرفتیم.
دو روز بعد همراه دوستم یواشکی فرار کردیم
و رفتیم منطقه. تحمل خانه ماندن نداشتم. میخواستم این شادی بزرگ را همراه دوستانم
در منطقه جشن بگیرم... .
انتهای پیام/