گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: از سال 58 عضو بسیج شدم و آموزشهای نظامی را در پایگاه صاحب الزمان واقع در یافت آباد که امروز به نام پایگاه شهید دربندی میشناسند، گذراندم. 17 ساله بودم که با فرمان حضرت امام (ره) مبنی بر پر کردن جبههها، عزم حضور در جبهه را گرفتم اما به جهت کم سن و سال بودن و جثه ریزی که داشتم، اعزامم نمیکردند. سال 60 بدون رضایت والدین عازم کرمانشاه شدم. در آنجا به پایگاههای مختلف مراجعه کردم اما به جهت نداشتن رضایتنامه اولیاء از اعزام خودداری میکردند. پس از گذشت سه روز به تهران بازگشتم اما سودای حضور در کنار رزمندگان بار دیگر من را به مناطق عملیاتی کشاند. این بار به اهواز رفتم، در آنجا هم از اعزام سر باز زدند. تصمیم گرفتم این بار با اجازه والدین در مسجد محل ثبت نام کنم.
زمانی که در صف اعزام ایستادم، از شدت خوشحالی، صدای ضربان قلبم را میشنیدم. بر روی نوک انگشت پا ایستادم تا قدم را بلندتر نشان دهم. در همین حین صدایم کردند و گفتند که شما از صف خارج شوید. آن لحظه برایم خیلی سخت بود. با گریه به خانه رفتم. این ماجرا نه تنها من را از رفتن منصرف نکرد، بلکه عزمم را راسخ تر کرد.
مدتی بعد مجدداً از سوی مسجد محل ثبت نام کردم، این بار برخلاف گذشته نامه رضایت نامه را به دستم دادند و گفتند: شما میتوانید به جبهه اعزام شوید. آن لحظه از خوشحالی زبانم بند آمده بود. مسیر مسجد تا خانه را دویدم.
متن بالا برگرفته از سخنان جانباز نخاعی «علی چناری» از رزمندگان تیپ محمدرسول الله (ص) است که در پی سلسله گفتوگوهای عملیات بیت المقدس به ثبت رسیده است. در ادامه ماحصل گفتوگوی خبرنگار دفاع پرس با این رزمنده دوران دفاع مقدس را میخوانید.
تاسیس تیپ «چناری»ها
زمانی که رضایت نامه اعزام به جبهه را مقابل پدرم گرفتم. کمی در امضا دو دل بود اما نگاهی به من کرد و گفت: «تو ماندنی نیستی. عشق علی». در همین حین بوسهای بر گونهام زد و گفت: «به سلامت.» پدرم به خاطر علاقهام به جبهه لقب «عشق علی» را به من داد.
نمیدانم روزها تا روز اعزام چگونه گذشت. تمام فکرم در خط مقدم جبهه بود. زمانی که لباس رزم را در لانه جاسوسی برای نخستین بار بر تن کردم، احساس غرور داشتم. با همان لباس به سمت خانوادهام که برای خداحافظی آمده بودند، رفتم. پس از بوسه مادرم، به صف برگشتم.
ساعاتی بعد رزمندگان به راه آهن منتقل شده و به دوکوهه رفتیم. در آنجا نیروها سازماندهی شدند و یک دوره آموزشی کوتاه گذراندند. در صف حضور و غیاب، چندین رزمنده همنام من بودند. به شوخی میگفتیم «چناری»ها یک تیپ تشکیل دهند.
«نبات علی دربندی» و «کریم آتش بار» دو رزمندهای بودند که با من به جبهه اعزام شدند. سال 60، شب قبل از آغاز عملیات فتح المبین، نبات علی خطاب به کریم گفت: «من شهید میشوم. پس از من مراقب خانوادهام باش.» کریم هم میخندید و میگفت: «به من وصیت نکن. من هم شهید میشوم.» در عملیات فتح المبین این دو بزرگوار به شهادت رسیدند.
زمانی که در عملیات فتح المبین برای پاکسازی منطقه همراه با گروه رفتم، شاهد معجزه الهی و نبرد میان حق و باطل بودم. هوا به شدت گرم بود. پیکر کشته شدگان عراقی از شدت گرما متلاشی شده بودند، اما پیکر شهدای ما گوی به خواب عمیقی فرو رفتهاند.
میخواستم آخرین شهید جنگ باشم/ وصیتنامه مشترک رزمندگان
پس از اتمام عملیات فتح المبین به مدت یک روز به رزمندگان مرخصی دادند. پای حرکت به سمت خانه را نداشتم. منزل «کریم آتش بار» روبروی خانه ما بود. نمیتوانستم با خانواده شهید آتش بار روبرو شوم و بگویم که بدون دوستم بازگشتم.
یک شب در خانه ماندم. روز بعد برای دیدار با اقوام به قزوین رفتم. روز سوم با دوستم تصمیم گرفتیم که به جبهه برگردم. مادر میگفت که دوستانت به شهادت رسیدند. نمیترسی که به جبهه برگردی؟ پاسخ دادم: «من شاهد شهادت دوستانم بودند. چگونه میتوانم آسوده در خانه بنشینم. اسلام که پیروز شد، برمیگردم». فراق از دوستان سخت بود. در دل دعا میکردم که در آخرین روزی که در برابر متجاوزین پیروز شدیم، شهید شوم.
در وصیتنامهام خواهران و برادران به حفظ حجاب و ولایت فقیه توصیه کرده بودم. همچنین خطاب به خانوادهام نوشتم که اجازه ندهند اسلحهام بر روی زمین بماند و پس از شهادت من گریه نکنند. این وصیت مشترک رزمندگان بود.
زمانی که به جبهه رسیدیم مشاهده کردم که دیگر رزمندگان هم همچون من نتوانستند بیش از دو روز طاقت بیاورند و به جبهه برگشتند. در آن لحظه جمله امام خمینی (ره) که فرمودند یاران من در گهواره هستند، افتادم. این رزمندگان یاران امام راحل بودند که جان بر کف گذاشته و به جبهه آمدند.
پیش از آغاز عملیات بیت المقدس چند مرحله عملیات مقدماتی انجام شد. نخستین نبرد در جاده اهواز – خرمشهر صورت گرفت. در آنجا نیروها به ستون شدند و دستور آمد که هیچ کس حق تیراندازی ندارد. باران شدیدی میآمد که ایجاد سر و صدا میکرد و از سوی دیگر وسایل رزم نیروها هم عامل تولید صدایی بود، اما با وجود اینکه به سنگرهای عراقی بسیار نزدیک بودیم و صدایشان را میشنیدیم، آنها صدای ما را نمیشنیدند. خیلی زود توانستیم آنها را محاصره کنیم که این لطف خداوند بود. نماز صبح را در جاده آسفالت اهواز – خرمشهر خواندیم. پس از کمی استراحت به سمت مرز حرکت کردیم. محور به محور عملیات صورت میگرفت.
از درمانگاه فرار کردم
شدت باران به حدی بود که کفشهایمان سنگین شده و توان حرکت نداشتیم. کفشها را در آوردیم و پابرهنه رفتیم. با روشن شدن هوا، عراق شروع به پاتک کرد. کمبود خاکریز عامل افزایش تلفات میشد. سنگرسازان بیسنگر (نیروهای جهادی) در زیر آتش دشمن شروع به ساخت سنگر کردند.
اسلحه سبک به همراه داشتم که پاسخگوی حملات تانک نبود. به همراه شهیدان کربلایی و علم پور به سنگرهای عراقی رفتیم و چند آرپیجی و گلوله به غنیمت گرفتیم. چند تانک را منهدم کردیم ولی ناگهان خمپارهای در کنار ما به زمین اصابت کرد که باعث شهادت چند تن از رزمندگان شد. زخم مجروحین را پانسمان کردم تا به عقب منتقل شوند. یکی از دوستان گفت: «خودت هم برو.» ترکش به پایم اصابت کرده بود و متوجه نشده بودم. پاسخ دادم: «این ترکش مثل نخود است. به عملیات ادامه میدهم.» آنقدر سرگرم عملیات بودم که درد را احساس نمیکردم.
پس از تثبیت خط، روز سوم برای استراحت به مقر برگشتیم و نیروهای تازه نفس جایگزین ما شدند. گردان ما نیز برای عملیات بعدی سازماندهی شد. فرمانده من را به درمانگاه صحرایی فرستاد تا زخم پایم عفونت نکند. در درمانگاه گفتند که باید به تهران بروم. گفتم عملیات در پخش داریم، برنمیگردم. دارو گرفتم و به مقر برگشتم.
زمانی که فرمانده چشمش به من افتاد، گفت: «چرا برگشتی؟» پاسخ دادم که درمانگاه اجازه داد به مقر برگردم. فرمانده از من خواست تا برگه ترخیص را نشان دهم که گفتم: «برگهای به من ندادند.» فرمانده متوجه دروغم شد ولی عکس العملی نشان نداد.
شب عملیات بیت المقدس میان رزمندگان شربت توزیع میکردند. بچهها میگفتند: «شربت شهادت را بنوشید». خیلی از دوستان و همرزمانم در آن عملیات به شهادت رسیدند اما من توفیق نداشتم.
شهید علم پور حین نوشیدن آب شهید شد
در ابتدا به غرب خرمشهر؛ شلمچه رفتیم. درگیری شدید بود. با یک گروه در نخلستان، نیروها را گم کردیم. از هر طرف گلوله به سمت ما شلیک میشد. با روشن شدن هوا، تیمم کردیم و نماز را در یک شیار نشسته خواندیم. عطش بسیار به ما فشار میآورد.
یک تانک عراقی به سمتی شلیک میکرد، با توجه به هدف تانک مسیر را پیدا کردم اما بعدها متوجه شدیم که آن تانک غنیمتی بوده و نیروهای خودی به سمت دشمن شلیک میکردند. خوشبختانه یکی از نیروها متوجه این امر شد و مسیر رفته را برگشتیم. به سختی از محاصره درآمدیم. به خاکریز که رسیدیم، نیروهای آبادانی آماده رزم بودند. نیروها تجدید قوا کرده و مجدد به عملیات بازگشتیم.
در خاکریز نشسته بودم و با دوربین به تانک دشمن نگاه میکردم که از سنگر خارج شده و شلیک میکرد. علمپور در کنارم آب مینوشید که در همین حین یک خمپاره به زمین افتاد. علم پور یک «یاحسین» گفت و شهید شد. من روی زمین افتاده بودم و تمام نگاهم به شهید علم پور بود. اسلحهام چند متر با من فاصله داشت، میخواستم اسلحه را برداشته و شلیک کنم اما نمیتوانستم تکان بخورم. آنقدر دستم را بر روی زمین میکشیدم که سر انگشتانم زخم شدند.
درگیری شدیدی بود. هر لحظه گلولهای در کنارمان به زمین میخورد. یک رزمنده با ماشین وانت تویوتا در حال کمکرسانی به مجروحین بود. خطاب به من گفت: «عشق علی چرا روی زمین خوابیدی؟» پاسخ دادم: «نمیتوانم تکان بخورم. اسلحه را به من بده و برو.» قصد کمک به من داشت که فریاد زدم پیکر شهید علمپور را به عقب ببر. در آن لحظه به یاد شب قبل از عملیات افتادم که شهید علمپور از طرف من برای خانوادهام نامه مینوشت.
برای تسکین دردهایم اهل بیت را صدا میزدم
آن رزمنده گفت: «علم پور شهید شده اما تو سالم هستی.» گفتم تا وقتی که پیکر وی را در ماشین قرار ندهی، سمت من نیا. زمانی که دید در حرفم مصمم هستم. شهید علم پور را داخل ماشین قرار داد و به سمت من آمد. در تمام طول مسیر کمرم به صندلی ماشین میخورد و درد میکشیدم ولی حسرت کشیدن یک «آه» را بر دل دشمن گذاشتم. برای تسکین دردهایم اهل بیت را صدا میزدم.
ادامه دارد ...
انتهای پیام/ 131