دختر مبارز کرجی در گفت‌وگو با دفاع پرس (قسمت دوم):

سخت‌ترین ساعات زندگی‌ام شب‌های عملیات «والفجر 8» بود/ رشته تحصیلی‌ام را با نظر امام انتخاب کردم

«فرزانه سادات حسینی» دختر مبارز کرجی گفت: اگر از من بپرسند که سخت‌ترین و دردناک‌ترین ساعات زندگی‌ات کی بود، می‌گویم شب‌های عملیات «والفجر 8»؛ بخش مجروحان شیمیایی بیمارستان امام خمینی (ره).
کد خبر: ۲۴۲۸۱۲
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۲:۰۰ - 11June 2017

«فرزانه‌سادات حسینی» دختر مبارز کرجی در قسمت دوم گفت‌وگوی خود با خبرنگار دفاع پرس در استان البرز اظهار داشت: زندگی ما جوان‌ها در دوران دفاع مقدس یک تفاوت اساسی با زندگی نسل امروز و نسل قبل از خودمان داشت.

این که ما در هر کاری نگاه می‌کردیم ببینیم که امام خمینی (ره) چه می‌گوید و از ما چه می‌خواهد. من رشته تحصیلی‌ام را با نظر امام انتخاب کردم، چون امام فرمودند پرستاری واجب کفایی است. یعنی این که به گردن ماست تا زمانی که امام بگوید دیگر وجوبی نیست و تکلیف تمام است.

من پرستاری را با رتبه پزشکی انتخاب کردم و فرشته شدم...

من یک دختر اسلحه به دست بودم اما پرستاری نیاز به روحیه لطیف یک خانم داشت 

آن زمان 3 تا استخاره کردم. چون برای انتخاب، سه گزینه پیش‌رو داشتم. اول این که با جهاد سازندگی به سیستان و بلوچستان بروم. دوم این که حوزه علمیه قم قبول شده بودم و می‌خواستم بروم. سوم هم این‌که رشته پرستاری دانشگاه تهران پذیرفته شده بودم و حالا باید از بین این 3 گزینه انتخاب می‌کردم.

یک حاج آقایی بود که خیلی قبولش داشتم و در کارهایم گاهی از او مشورت می‌گرفتم. از او خواستم برای سه نیت من استخاره کند. اصلا در مورد نیت‌هایم صحبت نکردم. جواب نیت اول متوسط بود. حاج آقا گفت چندان کار مهمی برای شما نیست، هر کس دیگری هم می‌تواند آن را انجام دهد. جواب استخاره دوم خیلی خیلی بد بود. اما جواب برای گزینه سوم بسیار عالی بود. آیات بهشت آمد. حاج آقا از من پرسید مگر چه کار می‌خواهی انجام بدهی که تمام بهشت زیر پای تو خواهد بود؟

همه اطرافیان از انتخاب من تعجب کرده بودند. خوب به تیپ من نمی‌خورد. من یک دختر اسلحه به دست بودم. جهادگر بودم. پرستاری نیاز به روحیه لطیف یک خانم داشت.

سال 1362 رفتم دانشکده پرستاری. ولی خوب؛ پرستاری تمام زندگی، سرنوشت و نگاه مرا به همه چیز تغییر داد.

در سال 1364 در بخش مجروحان بیمارستان امام خمینی (ره) تهران در کنار درس‌هایم کار هم می‌کردم. در زمان عملیات «والفجر 8» اولین دوره مجروحان شیمیایی را برای‌ما آوردند. آن زمان هیچ کس هیچ چیز در مورد مجروحان شیمیایی نمی‌دانست.

خاطرم هست 15 شبانه روز از بیمارستان خارج نشدیم و به خاطر پرستاری از مجروحان شیمیایی فرصت غذا خوردن یا حمام کردن هم نداشتیم. تمام این 15 شبانه روز، شب ها فقط 2 ساعت می‌خوابیدیم، آن هم خوابی همراه با استرس. چون می‌دانستیم وقتی که برگردیم حداقل 20 الی 30 مجروح را از دست داده‌ایم.

اکثر رزمندگان در «فاو» با گاز خردل آلوده شده بودند. اغلب چشم‌ها، دهان و گلوهایشان سوخته بود. بدن‌هایشان پر از تاول‌های دردناک بود. تاول‌ها را دانه به دانه پانسمان می‌کردیم.

چشم‌ها و دهان‌هایشان را شستشو می‌دادیم. هر روز و روزی چند مرتبه باید این کار را انجام می‌دادیم.

در فاصله‌ای که به یک مجروح رسیدگی می‌کردیم، بغل دستی‌اش شهید می‌شد. تا به آن یکی می‌رسیدیم دیگری شهید می‌شد. اولویت همه ما در آن ثانیه‌های تلخ نجات جان آن جوان‌های شجاع و پر از درد بود. خیلی شب‌های دردناکی بود. اگر از من بپرسند که در تمام زندگیت سخت‌ترین و دردناک‌ترین زمان کی بود، می‌گویم شب‌های عملیات والفجر 8؛ بخش مجروحان شیمیایی بیمارستان امام خمینی (ره).

همه آن‌ها تشنه بودند ما اجازه نداشتیم از راه دهان به آن‌ها آب بدهیم. صدای العطش مجروحان قلب‌هایمان را آتش می‌زد. اصلا دلم نمی‌خواهد آن شب‌ها و روزها را مرور کنم. خاطرات شیرینی برای یادآوری وجود ندارد. ما با آن تلخی‌ها لحظه‌به‌لحظه زندگی کردیم. تمام دقایقمان با اشک گذشت.

یکی از کارهایی که شب‌ها انجام می‌دادم این بود که بالای سر تک‌تک مجروحانی که اجازه آب خوردن نداشتند می‌رفتم و می‌پرسیدم «برادر تشنه ای؟» و اگر آب می‌خواست با سرنگ آهسته از گوشه دهانش به او آب می‌دادم. اما آن‌هایی که اجازه نداشتند آب بخورند، تاول‌های دهان و لب‌هایشان را آرام آرام خیس می کردم و می‌شستم و روی زبان‌هایشان را آهسته خیس می‌کردم.

ولی درد کهنه‌ای دارم از آن شب‌ها که هرگز فراموش نمی‌کنم و انگار که این زخم همیشه برایم تازه و پر از رنج است. نمی‌دانم چرا آن شب‌ها یک جوان رعنا و رشید کوهدشتی را نمی‌دیدم! حواسم به او نبود! بالای سر همه می‌رفتم اما انگار او را نمی‌دیدم. چون اکثر مجروحان چشمهایشان بسته بود و فقط می‌شنیدند که یک خانمی شب‌ها بالای سرشان می آید و می‌پرسد برادر آب می‌خواهی؟ و به آن ها آب می‌دهد.

یک بار که داشتم طبق معمول بی‌حواس از کنار تختش رد می‌شدم، یک دفعه لباس مرا گرفت و گفت خانم پرستار!

خیلی جا خوردم. چون این کار خیلی عجیب و غریب بود. مجروحان خیلی برای خودشان و ما محدوده قائل بودند و خیلی رعایت می‌کردند. رفتارهایشان برای ما خیلی پر از حیا و امنیت بود. به همین علت گرفتن لباس یک پرستار برایم به شدت عجیب بود. با تعجب پرسیدم بله؟

گفت: «خواهر یک هفته است تو از همه پرسیدی تشنه‌ای، جز من!» و من متوجه شدم که این جوان را ندیده‌ام و هیچ شبی از او نپرسیده‌ام که تشنه هست یا نه. چشم‌ها و دهانش سوخته بود. ادامه داد: «من هر شب صدای شما را دنبال می‌کنم. هر شب می‌شنوم که این صدا بین مریض‌ها می چرخد و به همه آب می‌دهد به جز من! و من هر شب جا می‌مانم. شما هر شب مرا جا می‌گذاری. امشب می‌شود پیش من بنشینی؟» گفتم: «بله، حتما»

اسمش «مروت» بود. آنقدر قدش بلند بود که از قسمت ساق پا از پایین تخت بیرون رفته بود. 20 سال داشت. چهارشانه بود و درشت اندام. به صورتی که تمام حجم تخت بیمارستان را پر کرده بود. یک چوپان کوهدشتی که رفته بود جبهه. برایم تعریف کرد که در دنیا فقط یک مادر دارد و آخرین آرزویش در این دنیا دیدن دوباره مادرش است.

در همان زمانی که داشت برایم حرف می‌زد من آهسته‌آهسته تاول‌ها و زخم‌هایش را شستشو می‌دادم. مروت آخرین خواسته‌اش از من نوشیدن یک لیوان آب بود. اما من فقط توانستم دهانش را خیس کنم. بعد از این که کارم و حرف هایش تمام شد، رفتم که کمی استراحت کنم. فقط 2 ساعت گذشت. اما دائم اضطراب داشتم. خواب آن جوان کوهدشتی را دیدم که آب می‌خواست. با هیجان زیاد از خواب پریدم و با عجله از نمازخانه بیمارستان دویدم به سمت بخش.

اما وقتی رسیدم با حسرت دیدم که تخت آن جوان رعنا خالی است! و آخرین آرزویش هرگز برآورده نشده.

فکر می‌کنم چون خودش می‌دانست که آخرین شب زندگی‌اش را می‌گذراند از من خواست که کنارش بمانم تا آخرین حرف‌هایش را بشنوم. من همان جا با اشک برایش دعا کردم که یک لیوان آب از دست مبارک حضرت زهرا (س) بنوشد.

مجروحان در مقابل چشمان ما عذاب می‌کشیدند و ما برای نجات جان آن‌ها سخت می‌جنگیدیم. همیشه به خانواده‌های شهدا می‌گویم که ما لحظاتی از بچه‌های شما را دیدیم که آن زمان شما در کنار آن‌ها نبودید و ما در آن لحظات برای فرزندانتان خواهری کردیم. برایشان مادری کردیم. البته خوب لحظاتی از رفتن‌شان را هم دیدیم که برای ما خیلی سخت بود. ولی خوشحالم که خواهران و مادران آن‌ها آن لحظات را ندیدند. چون مطمئنم که تاب نمی‌آوردند.

خاطرم هست در عملیات «کربلای 5» اکثر شهدا با اصابت تک تیر در پیشانی به شهادت رسیده بودند. یک عمل جراحی داشتیم که من در اتاق عمل تمام مدت اشک می‌ریختم. مجروح یک جوان بسیار زیبای 17 ساله بود که تیر به جمجمه اش خورده بود. 2 چشمش را تخلیه کردیم. بینی و لب ها را تخلیه کردیم. در آن عمل جراحی من دستیار دکتر آذر بودم. وقتی داخل مغز را شستشو می‌دادیم به دکتر گفتم که آقای دکتر این رزمنده 17 سالش است. این جوان چند سال دیگر زندگی خواهد کرد؟

تیر به پیشانی اش که پشت آن مرکز کنترل احساسات است خورده بود. فکر کردم که این جوان چند سال با این چهره و مشکلات روحی و روانی زندگی خواهد کرد. کل صورت و فک و دندان‌هایش از بین رفته بود. فقط دهانش را بدون لب کمی باز گذاشته بودند تا صدایش به آهستگی از حنجره خارج شود.

به علت صدمه به مغز دائم جوک تعریف می‌کرد و مرتب شوخی می‌کرد. اما موقعی که جوک می‌گفت کسی در اطرافش نمی‌خندید و همه برایش گریه می‌کردیم. چون او نمی‌فهمید. اما ما می‌دانستیم که او هرگز به حالت طبیعی یک انسان معمولی برنخواهد گشت و مجبور است سال ها به همین شکل زندگی کند.

الان که به جوان‌ها نگاه می کنم دوست دارم داستان آن جوان‌ها را برایشان تعریف کنم. داستان قهرمان‌های بزرگی که خیلی از ما دور نبودند. مثل ما بودند. با تمام امیدها و آرزوهایشان. اما بزرگ شدند و پرواز کردند و الگوی پرواز نسل‌ها شدند...

(پایان قسمت دوم)

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار