دو روز از شروع عملیات کربلای پنج گذشته بود، تا حدودی مواضع تصرف شده تثبیت شده بود و میبایست خاکریزها زده میشد، قرار شد شب خاکریز حدفاصل پاسگاه بوبیان و دریاچه ماهی را شروع کنیم، با تاریک شدن هوا، من و معاون گردان مهندسی برادر احمد رنجبر به اتفاق دو عزیز دیگر، رضا زارع و جلال رهاوی با یکدستگاه لودر عازم محل مأموریت شدیم.
آتش دشمن سنگین بود و مرتب به سمت ما شلیک میشد اما چارهای نبود و باید این خاکریز زده میشد، برادر رهاوی نشست پشت لودر و کار را شروع کرد و ما سه نفر دیگر پشت خاکریز داخل یک سنگر عراقی که مخروبه هم بود نشستیم، عراق متوجه شده بود که ما کار خاکریز را شروع کردیم به همین دلیل حجم آتش را زیاد کرد اما جلال با شجاعت تمام کار میکرد و ما گوشمان به صدای لودر بود و ذکر میگفتیم و از خدا میخواستیم اتفاق بدی نیفتد.
در همین مدت رضا که در کنار ما نشسته بود مرتب درخواست میکرد که او برود به جای جلال کار کند و من میگفتم صبر کن، شاید جلال حدود نیم ساعت بیشتر کار نکرده بود که رضا با اصرار جای او را گرفت و جلال آمد در کنار ما نشست، جلال راننده خوبی بود اما رضا خیلی چالاکتر بود، در کارش مهارت خاصی داشت و دارای سرعت عمل بالائی بود و سرعت عمل در اینگونه مأموریتها بسیار مهم بود، رضا روحیه بسیار عجیبی داشت، در حالی که هر لحظه آتش دشمن زیادتر میشد و گلولهای در کنارش منفجر میشد. زمزمههای آواز خواندنش را در حال کار کردن ما از داخل سنگر میشنیدیم، کار داشت به خوبی پیش میرفت که ناگهان خمپارهای کنار لودر منفجر شد و صدای لودر فرو نشست؛ یا اباالفضل چه خبر شد؟
بلافاصله از سنگر بیرون آمدیم و خود را به پای لودر رساندیم، رضا ترکش خورده و روی فرمان افتاده بود، با سرعت او را از لودر پایین آوردیم و با خودرو تویوتا تا پای اسکله رساندیم، رضا با ما حرف میزد، آن لحظه نگران مادرش بود و میگفت اگر شهید شوم مادرم دق خواهد کرد، او حق داشت نگران مادرش باشد زیرا این مادر سالیانی پیش شوهرش را در حادثهای از دست داده بود و او تنها پسر و امید مادرش بود، او را داخل قایق گذاشتیم و خداحافظی کردیم و سکّانچی حرکت کرد اما ظاهراً به اورژانس نرسیده روحش به ملکوت اعلی پیوست و به شهادت رسید.
انتهای پیام/