به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «مرصاد برگ زرین غرب» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است، که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمعآوری و تدوین شده است. خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «محمد فتحی» از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دفاع مقدس میباشد.
... به منطقهی گیلانغرب رسیدیم. به طور موقت در پادگان «کاسهکران» که الآن به «شهید ثابتخواه» تغییر نام داده است، اسکان یافتیم. لحظهای که ما رسیدیم، منطقه بمباران خوشهای شد. یکی از اتوبوسهایی که بچهها را رسانده بود، آتش گرفت و کلاً سوخت. بچهها را به نمازخانهی آنجا که سولهی بزرگی بود، هدایت کردم تا استراحت کنند. پادگان از چند سوله ساخته شده بود. بعد از استراحت مختصری، خدمت مسئولین از جمله برادر ناصح فرمانده تیپ نبیاکرم (ص) و برادر اصغر میرزایی، مسئول ستاد اجرایی قرارگاه که بعد از جنگ از سپاه بیرون آمد و در ادارهای دیگر مشغول به کار شد، رسیدیم.
برادر ناصح جلسهای تشکیل داد و از ادوات و توان نظامی ما پرسید. قرار شد شبانه دو تنگه تحویل بگیریم. گیلانغرب دو تنگه دارد: تنگهی «کورک» و تنگهی «حاجیان». هنوز آمادهی رفتن نشده بودیم که بلندگوی پادگان اعلام کرد: «برادر محمد فتحی به سولهی فرماندهی.» خودم را به آنجا رساندم. چهرهاش گرفته و ناراحت بود. گفت: «ارتش طبق دستور، دارد از منطقه عقبنشینی میکند. تو همین الآن به کمک بچهها برو که دست تنها نمانند گویا تیپ 2 از لشکر 81 در آنجا مستقر بودهاند.»
قرار شد در مقابل دشمن، عملیات پدافندی انجام دهیم. در اصل در مقابل حملهی آنها یک سد ایجاد کنیم. متأسفانه ما خط را از دست داده بودیم و بچهها عقبنشینی کرده بودند. از طرفی نمیدانستیم دشمن در چه نقطهای قرار دارد.
ما نیروهایمان را به سمت جلو فرستادیم تا در هر نقطهای که به دشمن برخوردیم، آنجا را سد کنیم؛ دقیقاً حرکت مخالف آفند. نفرات ما در مقابل هجوم سیلآسای دشمن، بسیار ناچیز بودند.
در پدافند و ضد حمله، نیرو باید قویتر باشد تا بتواند با دشمن مقابله کند؛ مثلاً برای مقابله با یک گروهان از نیروی دشمن، یک گردان لازم است. در حالی که برای آفند و حمله عکس آن است. برای مقابله با یک گردان، یک گروهان کفایت میکند. چون حرکت برای اخذ تماس است و میخواهد بداند دشمنی که عقبنشینی کرده در کجا مستقر شده است؟
ما گردان را برداشتیم و تا گورسفید رفتیم. خواستیم سد ایجاد کنیم، ولی فضا مناسب نبود. یکی از برادران ارتش پیشم آمد؛ خیلی نگران بود. علت را پرسیدم. گفت: «تانکم را جا گذاشتم.» گفتم: «خب چرا نیاوردیش عقب؟ بچههای یگان شما که عقباند.» گفت: «راستش شنیاش در رفته بود.» او را سوار تویوتا کردم و رفتیم کنار تانک. یک چرخ تانک از توی شنی در رفته بود و مشکل دیگری نداشت. این برادر طبق دستوری که از ارتش گرفته بود، میتوانست به عقب برگردد ولی احساس مسئولیت او را نگه داشته بود. حتی بعد از این که ما مستقر شدیم، او را دیدم که با یک تفنگ کلاش دفاع میکرد.
هجوم دشمن، ما را به عقبنشینی واداشت. در ورودی گیلانغرب مستقر شدیم. برادر امینی نمایندهی ولی فقیه قرارگاه نجف، همراه ما بود. پسرعمویش مربی تخریب بود که در بازیدراز به شهادت رسید. با همفکری ایشان بچهها را به سه قسمت تقسیم کردیم: تعدادی از نیروها را به سمت راست پل فلزی و تعدادی را به سمت چپ روی یک تپه با مسئولیت برادر امینی فرستادیم. من هم به همراه تعدادی از بچهها بین آن دو گروه در کنار یک جوی آب مستقر شدیم.
تعدادی از بچههای سپاه کرمانشاه هم آمدند و در کنار ما مستقر شدند. درگیری شروع شد. بیسیمچی به من خبر داد که از پشت محاصره شدیم. به طرف ارتفاع سمت راست رفتم. آقای امینی از ارتفاع پایین آمد. سر سهراهی که به طرف سومار میرفت، همدیگر را دیدیم گفت: «دارند ما را دور میزنند و محاصرهمان میکنند.» گفتم: «حتماً دشمن هلیبرن کرده.» خودم را به بالای ارتفاع رساندم. آقای رضایی از لشکر 7 ویژه شهدا روی تپه بود. از بچههای تهران بود. هیکل درشت و قدی بلند داشت. دو تا از بچههای درشتاندام هم کنارش بودند. هر سه لباس خاکی به تن داشتند. یک آرپیچی روی تپه گذاشته بودند. گفتم: «چرا نمیزنید؟» گفت: «گلوله داخلش گیر کرده خواستم اوضاع را بررسی کنم ببینم آیا در محاصرهایم یا نه!» به محض اینکه کمی سرم را بالا بردم، رگباری به طرفم شلیک شد. امینی درست گفته بود از پشت هم داشتند میزدند.
بالگرد دشمن آمده بود و هر جایی که مقاومتی صورت میگرفت، نیرو پیاده میکرد. به رضایی گفتم: «سریع آرپیچی را ببرید عقب.» یکی از همراهان آقای رضایی که سرباز بود، گفت: «این آقا یک پا نداره، جانبازه.» منظورش آقای رضایی بود. من هم نمیدانستم. گفتم: «اگر نمیتوانید از ارتفاع بکشیدش پایین، یک نارنجک بندازید داخل دهنهی سلاح تا سالم به دست دشمن نیفتد.» برادر رضایی بندهی خدا همین کار را کرد.
تا گرگ و میش هوا مقاومت کردیم. هنگام غروب، خط از نیروهای خودی خالی شد. به طوری که من فقط هفت هشت نفر از نیروهای خودمان را میدیدم. به ناچار عقب کشیدیم و آمدیم داخل شهر گیلانغرب و آنجا یک خط ایجاد کردیم.
آقای محمدرضا شفیعی که دانشجوی سال سوم علوم سیاسی و بیسیمچی گردان ما بود. او را صدا زدم تا از طریق بیسیم با ردههای بالا ارتباط برقرار کنم. بیسیم را روشن کردم؛ متوجه شدم خط ما توسط دشمن کنترل میشود. وضع ارتباطیمان کاملاً به هم ریخته بود. دوباره بچهها را جابهجا کردم و به پشت شهر آمدیم. نزدیک پادگان کاسهگران شدیم. داخل پادگان هیچ کس نبود. گویا نیروها روی یکی از ارتفاعات منطقه مستقر شده بودند.
بالگرد عراقی روی سرمان دور میزد. پیش خود گفتم: «دارد منطقه را ارزیابی میکند. الآن است که دشمن به سمت ما حملهور شود.» داشتم پیش بچهها برمیگشتم که فرمانده لشکر 81 زرهی را داخل یکی از تویوتاهای استیشن، دیدم، خواستم از ایشان احوالی بگیرم که بچهها فریاد زدند: «آمدند!» دیدم تانکهای عراقی دارند به طرف ما میآیند. آن هم نه یکی نه چند تا، شاید سی، چهل تا پشت سرهم. نیروهای پیاده هم همراهشان میآمدند.
جایی که بودیم، درختان زیادی داشت. سلاح خاصی نداشتیم تا بتوانیم تانکها را بزنیم. گلولههایمان را شلیک کرده بودیم. فقط تفنگ کلاش داشتیم. یک تویوتای وانت داف بود. یکی از بچههای بیستون رانندهاش بود. اسمش را فراموش کردم. آموزش دورهی هفتم پیش خودمان بود. وقتی داد زدم، نگهداشت. تنها کاری که از دستم برمیآمد، این بود که بچهها را سوار ماشین کنم. مدام گلولهی توپ و تانک و کالیبر 50 شلیک میشد. همه را سوار کردم؛ اما خودم و بیسیمچی سوار نشدیم.
محمد بتویی، از بچههای گردان، به اتفاق چند نفر دیگر کمی جلوتر از ما بودند. صدایشان زدم که بیایند و سوار ماشین شوند تا برویم بالای ارتفاع مستقر شویم. این بندهی خدا وقتی میبیند کنار ما مدام گلوله میخورد، تصمیم دیگری میگیرد به جای این که بیایند روی جاده و سوار ماشین شوند، از دشتی که در سمت راست منطقه بود، می روند و روی ارتفاعات آنجا مستقر میشوند.
راننده چند بار توقف کرد تا ما سوار شویم. البته کمی هم میترسید که کاملاً طبیعی بود؛ چون عراقیها مدام گلوله مستقیم توپ میزدند و شلیک کالیبر 50 هم قطع نمیشد. وقتی راننده متوجه شد ما سوار نمیشویم، گاز ماشین را گرفت و رفت؛ احتمال میداد که ما ماشین پشتیبانی داریم.
من و بیسیمچی ماندیم. کار به جایی کشید
که توی جاده شروع به فرار کردیم. گفتم: «بیسیم را محکم به زمین بزن» او آن قدر
محکم بیسیم را به زمین زد که بیسیم خرد شد. دست چپ جاده را گرفتیم و رفتیم. از
درخت هم خبری نبود که خود را لابهلای آن مخفی کنیم. به زمین شخمزدهای رسیدیم.
طوری بود که تانکها به بغل دستمان رسیدند. هر چه گلوله داشتیم، شلیک کردیم. شاید
دویست گلوله بیشتر به طرف ما شلیک شد؛ ولی به خواست خدا هیچکدام به ما برخورد نکرد.
در نهایت زمینگیر شدیم و به اسارت دشمن درآمدیم. علی زارعی که سرباز ما بود و
پدرش قبلاً شهید شده بود، یک گلوله به فکش خورده بود. فکر نمیکردم زنده بماند. او
هم اسیر شد و خواست خدا بود که زنده بماند.
انتهای پیام/