خاطرات امیران (8)؛

احساس افتخار می‌کردیم که می‌خواهیم از چنین ملتی دفاع کنیم

اصلاً انتظار چنین بدرقه‌ی را از مردم نداشتیم. وقتی به صورت‌های مهربانشان نگاه می‌کردیم و حلقه‌ی‌ اشک را در چشمان نگرانشان می‌دیدیم، احساس افتخار می‌کردیم که می‌خواهیم از چنین ملتی دفاع کنیم.
کد خبر: ۲۴۵۵۲۱
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۶ - ۰۰:۳۰ - 09July 2017
آغاز جنگبه گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «خاطرات امیران» مجموعه خاطرات جمعی از امیران ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است، که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است.

خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «امیر علی‌اکبر ریزه‌وندی» از پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه است.

... اواخر شهریورماه بود که از مرخصی برگشتیم. قرار بود اول یا دوم مهرماه در جشن فارغ‌التحصیلی که با حضور «بنی‌صدر» (رئیس جمهور وقت) برگزار می‌شد، شرکت کنیم و رسماً ستوان دوم شویم.

ظهر 31 شهریور در خیابان «سپه» مشغول تهیه ملزومات فارغ‌التحصیلی بودیم که یک دفعه صدای چند انفجار وحشتناک همه را غافلگیر کرد؛ حوالی فرودگاه «مهرآباد» بود. اول فکر کردیم حتماً عناصر ضدانقلاب بمب‌گذاری کرده‌اند. بنابراین موضوع را زیاد جدی نگرفتیم و به دانشکده برگشتیم. بین دانشجویان هم‌همه افتاده بود که فرودگاه مهرآباد را بمباران کرده‌اند! ما که تازه از راه رسیده بودیم با تعجب از هم می‌پرسیدیم:«فرودگاه بمباران شده؟ چه کسی این کار را کرده؟!»

بعد از یکی دو ساعت که اخبار و اطلاعات کامل شد، فهمیدیم ارتش عراق به طور رسمی جنگ را آغاز کرده و به عنوان اولین حرکت، فرودگاه‌ها و مراکز مهم را مورد بمباران هوایی قرارداده است.

روز بعد، سرهنگ نامجو دستور داد که همه‌ی دانشجویان در آمفی‌تئاتر دانشکده جمع شوند. وقتی همه حاضر شدند، ایشان خطاب به دانشجویان گفتند: «همه‌ی شما می‌دانید که ارتش عراق از زمین، هوا و دریا به کشورمان حمله کرده است. تعداد نیروهای مدافع ما در مرزها بسیار اندک می‌باشد و دشمن با توجه به این موضوع، به سرعت از سمت جنوب و غرب کشور در حال پیشروی است. آیا شما حاضرید به عنوان نیروهای مدافع در مرزها حضور پیدا کنید؟!»

سکوت سنگینی بر سالن حاکم شد، باید جلوی پیشروی دشمن را می‌گرفتیم؛ در آن لحظات شاید هر کسی با خودش فکر می‌کرد به راستی این لباس را برای چه پوشیده است؟ مگر نه این‌که این لباس دفاع از کشور است و ما برای چنین روزهایی استخدام شده‌ایم. بعد از لحظاتی سکوت، صدای تکبیری از سالن برخواست و به دنبال آن بچه‌ها تکبیر گویان بلند شدند و اعلام آمادگی کردند. تنها مشکل، نداشتن لباس رزم بود. بچه‌ها به سرهنگ نامجو گفتند: «بعد از بازگشت از اردوگاه، لباس‌هایمان را در منزل جا گذاشته‌ایم و با لباس فارغ‌التحصیلی؛ آمده‌ایم. با این لباس‌ها هم نمی‌شود به جنگ رفت!»

ایشان گفتند:« نگران نباشید؛ لباس‌هایتان را از پشتیبانی نیروی زمینی تأمین می‌کنیم.»

هنوز چند ساعتی از پایان جلسه نگذشته بود که 4 تا 5 خودرو تریلی‌ حامل کلاه‌آهنی، لباس سربازی، پوتین و تجهیزات جنگی وارد دانشکده شدند و همه‌ی وسایل را داخل محوطه ریختند. هر کس با توجه به اندازه‌اش، لباسی را انتخاب می‌کرد و می‌پوشید. بالاخره همه‌ی بچه‌ها با تجهیزات کامل آماده‌ی اعزام شدند.

روز بعد با چندین دستگاه اتوبوس به طرف فرودگاه مهر‌آباد رفتیم. قرار بود به جبهه‌های جنوب اعزام شویم و جلوی دشمن را در آن‌جا بگیریم. به محض این‌که اتوبوس‌ها از دانشکده بیرون آمدند، جمعیت زیادی از مردم تهران را دیدیم که در خیابان جمع شده بودند. گویا با خبر شده بودند که دانشجویان دانشکده افسری به مناطق جنگی اعزام می‌شوند، برای همین با قربانی کردن گوسفند جلوی اتوبوس‌ها و دود کردن اسفند و ذکر صلوات آمده بودند تا به بچه‌ها روحیه بدهند. با دیدن آن جمعیت پرشور، احساس غرور کردیم؛ اصلاً انتظار چنین بدرقه‌ی را از مردم نداشتیم. وقتی به صورت‌های مهربانشان نگاه می‌کردیم و حلقه‌ی‌ اشک را در چشمان نگرانشان می‌دیدیم، احساس افتخار می‌کردیم که می‌خواهیم از چنین ملتی دفاع کنیم.

وقتی به فرودگاه مهرآباد رسیدیم، لاشه‌ی یکی دو تا از هواپیماهای نظامی C-130 را دیدیم که در اثر بمباران‌های دیروز، از بین رفته بودند. با دیدن آن‌ها حسابی غیرت‌مان به جوش آمد. با خودمان عهد کردیم اگر به خوزستان برسیم حتماً انتقام این حملات ناجوانمردانه را از دشمن می‌گیریم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها