شهید «علیرضا شجاعی»:

مادرجان! حنای دامادی مرا به سنگ قبرم بمالید چون اکنون اسلام در خطر است

مادر شهید «علیرضا شجاعی» گفت: علیرضا می‌دانست که من طاقت شهادتش را ندارم. آخرین روزی که منزل بود، کنار سفره صبحانه سر صحبت را باز کرد و از من پرسید: «مامان در روز قیامت می‌بینی از آن دور خانم‌هایی سواره می‌آیند. آن‌ها حضرت زهرا (س)، حضرت زینب (س) و مادران شهدای کربلا هستند. مامان آن موقع شما چه می‌کنی؟»
کد خبر: ۲۴۵۸۷۰
تاریخ انتشار: ۱۳ تير ۱۳۹۶ - ۱۰:۳۷ - 04July 2017

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از البرز، دانشجوی شهید «علیرضا شجاعی» در ۲۶ اسفند ۱۳۴۳ چشم به جهان گشود و در دامن مادری متدین و پدری فداکار رشد یافت. در دوران مبارزات مردم علیه رژیم ستم شاهی با وجود سن کمی که داشت، همراه دوستانش به مبارزه پرداخت و بارها توسط نیروهای ساواک تحت تعقیب قرار گرفت.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همزمان با قبولی‌اش در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته مهندسی برق، به جبهه رفت.

مادر مهربان علیرضا می‌گوید: یک جا بند نمی‌شد. کمی درس می‌خواند و دوباره به سمت جبهه پرواز می‌کرد.

مادرجان حنای دامادی مرا به سنگ قبرم بمالید چون اکنون اسلام در خطر است

علیرضا می‌دانست که من طاقت شهادتش را ندارم. آخرین روزی که منزل بود، کنار سفره صبحانه سر صحبت را باز کرد و از من پرسید: «مامان در روز قیامت می‌بینی از آن دور خانم‌هایی سواره می‌آیند. آن‌ها حضرت زهرا (س)، حضرت زینب (س) و مادران شهدای کربلا هستند. بعد از آن‌ها آقایان می‌آیند؛ حضرت امام حسین (ع) و شهدای کربلا. مامان آن موقع شما چه می کنی؟»

گفتم: «من سربلند و سرافراز به دنیا آمده‌ام و همان‌طور هم می‌خواهم از دنیا بروم».

علیرضا دوباره گفت: «مامان بعد از آن‌ها می‌دانی چه کسانی می‌آیند؟ پدرها و مادرهای شهدای این دوران می‌آیند. مادرجان وقتی آن‌ها می‌آیند شما می‌خواهی در چه حالی باشی؟»

گفتم: «می‌خواهم مثل آن‌ها سربلند باشم پسرم».

علیرضا ادامه داد: «مامان شب اول قبر که دور از جون، شما را داخل قبر می‌گذارند، حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) را صدا می‌زنی. حضرت علی (ع) می‌آید. اما می‌گوید ای بیچاره. دو تا جوون داشتی آن‌ها را در کنار خودت بغل کردی و نگه داشتی، ولی به یاری حسین من نفرستادی!»

حضرت زهرا (س) هم همان‌طور می‌گوید که دو پسر داشتی و هیچ‌کدام را جهت یاری پسر من ندادی!

مادر جان آن وقت می‌خواهی چه کار کنی؟

من منظور پسرم را فهمیدم. اما گفتم: «قربون امام حسین (ع) برم. ایشون که خیلی سال پیش شهید شده، من هم هر کاری از دستم برمی‌آمده برای ایشان انجام داده ام».

گفت: «نه مامان. امام خمینی هم پسر آن‌ها است. یاری ایشون مثل یاری امام حسین (ع) است».

خیلی با من صحبت کرد. دلایل زیادی آورد. در آخر قبول کردم.

علیرضا رفت که کفش‌هایش را بپوشد. دیدم پاهایش پر از تاول است. گفتم چند روز بمان تا پاهایت را حنا ببندم تا تاول‌هایش خوب شود.

با خنده گفت: «مامان می‌دونی کی باید پاهای مرا حنا ببندی؟ مثل حضرت قاسم (ع) حنا را به سنگ قبر من بمال».

با بغض گفتم: «چشم».

کفش هایش را پوشید و از پله ها پایین رفت.

قرآن دست من بود و آب دست خواهرش.

گفت: «مامان من می‌دونم شما برای من چه آرزوهایی داری و الان چه می‌خواهی بگویی. دوست داری مرا داماد کنی و بچه‌های مرا ببینی. من هم دوست دارم که ازدواج کنم. ولی اسلام، قرآن، ناموس و خاک وطن در خطر است. اگر ما نرویم دشمن در خرمشهر مردم را زنده به گور خواهد کرد».

گفتم: «برو پسرم. خدا پشت و پناهت باشد».

رفت. تا انتهای کوچه صبر کردم که برگردد و مرا نگاه کند، اما برنگشت. مثل مرغی که از قفس آزاد شده باشد، به سرعت رفت.

مادرجان حنای دامادی مرا به سنگ قبرم بمالید چون اکنون اسلام در خطر است

عملیات «کربلای یک» در غرب کشور بود و هر روز تعداد زیادی شهید در کرج تشییع می‌شد. 12 تیر 1365 بود. شب خوابم نمی‌برد. داشتم ذکر می‌گفتم که ناگهان دیدم پشت پنجره اتاق کوه سفید بسیار بلندی است و علیرضا بالای آن ایستاده اما رویش پر از خاک و گل شده.

گفتم: «علی جان، فدایت بشه مادر، آب بیارم تا چشم‌ها و صورتت را بشورم؟»

خندید و گفت: «نه، خودم می‌شویم».

یک دفعه علیرضا محو شد و ناگهان بوی عطری در خانه پیچید. خوف برم داشت. چشمم در تاریکی ساعت را نمی‌دید. حاجی را صدا کردم. از خواب بیدار شد و پرسید: «چی شده؟»

گفتم: «یک چیزی می‌گویم اما مراقب باش که سر و صدا نکنی، بچه‌ها خوابند».

گفت: «چی شده نصفه شبی؟»

گفتم: «حاجی بهت تبریک می‌گم. علیرضای من شهید شد».

حاجی با تعجب گفت: «حاج خانم اشتباه می‌کنی. زبانت را گاز بگیر».

اما من زیر بار نرفتم و اصرار داشتم که علیرضا شهید شده. به حاجی گفتم: «چرا زبانم را گاز بگیرم؟ پسر من مگر از حضرت علی اکبر (ع) بالاتر بود؟ خودش آرزو داشت و حالا به آرزویش رسیده است».

رفتم داخل حیاط و شروع کردم با حضرت ام البنین (س) درد دل کردم. دوست داشتم بدانم که سر بچه‌ام موقع شهادت روی زانوی کدام یک از ائمه اطهار (ع) بوده است؟ نذر سفره حضرت ابوالفضل (ع) کردم که حتی اگر شده فقط تکه‌ای از علیرضا را برایم بیاورند.

چند روز بعد خبر شهادت علیرضا را برای‌مان آوردند. علیرضای مرا اول برده بودند مشهد. 3 روز مشهد بود و بعد آورده بودند کرج.

خاطرم هست که آن روز همراه علیرضای من 26 شهید دیگر در کرج تشییع شد. علیرضا را در گلزار شهدای امامزاده محمد (ع) کرج به خاک سپردیم.

چند روز بعد از تدفین ساک وسایلش از مشهد و همزمان وصیت‌نامه و دیگر ساکش از جبهه رسید. فقط در آن لحظه بود که دیگر طاقت نیاوردم و از ته دل جیغ کشیدم. علیرضای من وصیت کرده بود او را در گلزار شهدا بهشت حضرت زهرا (س) دفن کنیم.

پسرم هیچ وقت چیزی از ما نخواست و حالا که یک چیزی خواسته بود من نتوانستم برایش انجام دهم و این مساله خیلی ناراحتم می‌کرد.

برای نبش قبر از علمای قم سوال کردیم. پیغام فرستادند به آن حاج خانم سیده بفرمایید که در این زمان تمام خاک ایران بهشت حضرت زهرا (س) شده است.

هر هفته برای زیارت مزار علیرضا می‌روم. معمولاً کنار قبرش کسانی نشسته‌اند و با او حرف می‌زنند. گاهی مجبور می‌شوم منتظر بمانم تا مهمان‌های علیرضا بروند تا نوبت من شود و کمی با پسرم درد دل کنم...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار