به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، از همان فردای عروسی همدیگر را فقط حاجی صدا میکردند. برایشان لذتی متفاوت داشت این نام برای صدا کردن. عاشقانههایشان در فامیل و بستگان سوژه جوانان و افراد مسن شده بود.
در کنار سفره همیشه جا برای دو نفر خالی میگذاشتند و میدانستند این ۲ جز در کنارهم نمینشینند و تا همین چند سال پیش هنوز در یک بشقاب غذا میخوردند. همین عاشقانههای آرام، همین حضور پررنگ حاج شعبان در زندگی سوسن، سبب شده که بعد از ۳ هفته از شهادت او هنوز رفتنش را باور نکند و به تلفن همراهش پیام بدهد و هرچند دقیقه یکبار به آن نگاهی بیندازد بلکه پیامش تیک بخورد و خیالش راحت شود که پیام به دستش رسیده و آن را نگاه کرده است.
شهید حاج شعبان نصیری، که در سالهای دفاعمقدس تاب نجنگیدن و دست روی دست گذاشتن نداشت، این سالها هم که جبهه جنگ از ایران به مرزهای عراق کشیده شد نیز بسماللهی گفت و همه عاشقانههای زندگیاش از زن تا بچهها و نوههایش را رها کرد و به عراق رفت. حالا چند هفته است که اهالی خانه سحرها منتظرند دوباره صدای حاج شعبان را که برای سحری بیدارشان میکرد بشنوند؛ صدایی که با انرژی همیشگیاش بگوید: «بچهها، سحری آماده است الان اذان میگویند بیدار شوید».
۳۶ سال زندگی مشترک
سال ۶۰ ازدواج کردیم. هنوز اوایل جنگ بود. ۱۸ ساله بودم و شعبان ۲۳ ساله. عقدمان ۱۲ فروردین و نیمه شعبان عروسیمان بود. شعبان دوست برادرم بود و رفتوآمد خانوادگی با هم داشتیم. مادرش من را در مسجد دیده و به شعبان گفته بود. از زمانی که امام خمینی(ره) گفته بود ای کاش من یک پاسدار بودم، همه آرزوی دختران همسن و سال من ازدواج با یک پاسدار بود. خواستگاری که آمد، من هم جواب مثبت دادم.
روزی که بله را گفتم
آن سالها تازه سپاه پاسداران تأسیس شده و حاج شعبان در پایگاه سپاه کرج مشغول کار بود. همان روزهای اول زندگیمان چندماهی به جبهه میرفت و میآمد. آنقدر پسر بزرگم او را ندیده بود که یکبار که بعد از چندماه از جبهه برگشت پدرش را نمیشناخت و به او عمو میگفت. سال ۶۴ با بچهها به شهر اهواز رفتیم تا کمی نزدیک حاجی بمانم و زودتر بتوانم او را ببینم. حدود یک سال و نیم آنجا بودم. جبههاش را که به سمت غرب تغییر داد، ما هم با او به سمت کرمانشاه رفتیم. دلم طاقت دوری از او را نداشت و برایم سخت بود.
روزی که بله را گفتم، پی همه سختیها را به تن مالیدم. باید با تمام نبودنها و حضورش کنار میآمدم. حتی هنگام زایمان هم درکنارم نبود. روزهایی هم که جبهه نبود در سپاه نگهبانی میداد. ۳۶ سال با هم زندگی کردیم، اما لحظهها و روزهای نبودنش بیشتر از بودنش بود.
بچههای شهدا صدایش میکردند بابا شعبانبعد از ۲ سال ماندن در سیستان در سال ۶۹، حدود ۱۰سال در نیروی انتظامی مشغول کار شد. تا اینکه همان سالها تصمیم گرفت خانوادههای شهدا را به مناطق جنگی ببرد. آن سالها هنوز راهیان نور راه نیفتاده بود و مناطق جنگی خطر زیادی به خاطر مینهای خنثی نشده داشتند. به من گفت حاضری همکاری کنی؟ من هم از خدا خواسته قبول کردم. خودمان دوتایی و خودجوش. دختران شهدا را گردهم جمع و آنها را مسئول ثبتنام خانوادهها کردیم. بعداز ثبتنام، آنها را با هم به مناطق جنوب میبردیم. آن روزها مناطق هنوز بکر و دست نخورده و بسیار خطرناک بود. میگفت جای پای من قدم بردارید که اگر خطری هست اول برای خودم اتفاق بیفتد. خمپارههای عمل نکرده همه جا بود. تمام مسیر آیه الکرسی میخواندم که اتفاقی نیفتد. میگفت باید ببینند پدرانشان کجا شهید شدند و چه سختیهایی کشیدند. خودش هم رهبری گروه را برعهده داشت و هم روایتهای جنگ را برای بچهها میگفت. بچهها بابا شعبان! صدایش میزدند. سالها که جای خالی پدر شهیدشان را برایشان پر کرده بود و هیچ واژهای جز بابا برای صداکردنش نداشتند. از همان ۱۵، ۱۶ سالگی که آنها را به جایگاه محل شهادت پدرهایشان در جنوب و غرب کشور برده بود و برایشان از چگونگی شهادت آنها گفته بود، دیگر نتوانستند دل بکنند از او. تا همین روزهای قبل از شهادتش با او تماس میگرفتند و به منزلمان میآمدند و هر مشکلی که برایشان پیش میآمد، نخستین شمارهای که با آن تماس میگرفتند بابا شعبان بود. اعزام به مناطق جنگی ادامه داشت تا زمانی که کاروان راهیان نور تشکیل شد. آن موقع حاجی نفس راحتی کشید و انگار که باری از روی دوشش برداشته بودند.
دلتنگیهایم را با خواندن نامههایش رفع میکردمدر اهواز و کرمانشاه تنهایی و غربت یک زمانهایی خیلی فشار میآورد. در کرمانشاه دوستانی داشتیم که با هم درارتباط بودیم، اما در اهواز تنهای تنها بودیم. روزهایی طاقتم تمام میشد و با خودم میگفتم این دفعه که برگردد همه خستگیهایم را برایش میگویم تا بداند چه میکشم. اما وقتی برای مرخصی میآمد، همه دلتنگیهایم را به یکباره فراموش میکردم. یک زمانهایی تنهایی و غربت و دست تنها بزرگ کردن بچهها مرا عصبی میکرد، اما با دیدنش در چارچوب خانه همه آن عصبانیتها فروکش میکرد. خیلی از اوقات دلتنگیهایم را با خواندن نامههایش رفع میکردم. نامهها را نگه داشتم برای روز مبادا، برای بعداز شهادتش. برای یادگاری روزهای بودنش در کنارم. تا وقت دلتنگی این روزها بخوانمشان و به یاد آن روزها بیفتم.
شعبانها امنیت این مملکت را فراهم میکنندسال ۹۰ بود که زمزمه رفتنش به عراق شروع شد. چون زبان عربیش خوب و کامل بود و سالها نیز در سپاه بدر بود، به همین دلیل برای رفتن جدی بود. به او گفتم بازهم من را میگذاری و میروی؟ بس نیست این همه سال دوری و سختی؟ حاج شعبان گفت زن پاسدار شدن این سختیها را دارد. وقتی به من خبر رفتنش را داد با همه سختیهایی که در نبودنش چشیده بودم، اما دلم راضی و خوشحال بود. . راضی بودم از رفتنش. اگر شعبانها نباشند این مملکت امنیتی نخواهد داشت. حتی یک وقتهایی دلخور میشدم از رفتنش و حاج شعبان میگفت من تا آخر عمرم نسبت به این نظام مسئولم. من هم ته دلم خوشحال بودم که او هنوز هم آن دغدغههای سالهای ۶۰ برای این نظام را دارد.
نیمه شعبان برای همیشه رفتهر دفعه که میخواست به عراق برود به او میگفتم، حاجی سمت جلو و خط مقدم نروی. همان عقبها بمان. زنگ هم که میزد میگفت جایم خیلی خوب است و راحت راحتم. سال گذشته مرداد ماه دستش و قوزک پایش تیر خورد. این اتفاق همزمان شد با عروسی برادرزادهام و ۳ روز در بیمارستان بستری بود، اما به من نگفته بود که مبادا رفتنم به عروسی کنسل شود. آن موقع بود که فهمیدم جدی است و جلو میرود. آخرین بار روز نیمه شعبان بود که ساکش را بست و رفت. آن روز دلم خیلی گرفته بود. انگار زمین و زمان بختک شده بود بر قلبم، اما خودم را دلداری میدادم که سوسن اگر شعبان نرود پس چه کسی برود و از این نظام دفاع کند. این همه زحمت کشیدیم تا انقلاب پیروز شود بعد حالا راحت اجازه بدهیم بیایند و نظام را از بین ببرند. همین حرفها آرامم میکرد، اما آن روز از بدترین روزهای زندگیم بود.
روزهای نبودنش...در کارهای خانه خیلی به من کمک میکرد. در روزهای حضورش چنان بودنش پررنگ بود و هوایمان را داشت که یادمان میرفت روزهای نبودنش را. بسیار خوشرو بود. در روزهایی که مرخصی میآمد بسیار ما را مسافرت و تفریح میبرد. تمام بچههای فامیل حاجی را عمو صدا میکردند و ساعتها مینشستند کنارش و با اوحرف میزدند و سؤالهایشان را میپرسیدند، حتی بچههای کوچک. چنان برایشان وقت میگذاشت و جواب سؤالهایشان را میداد که عجیب بود. جای خالیش خیلی در خانواده حس میشود. یک جورهایی بزرگ و ریشسفید خاندان محسوب میشد. در تمام خواستگاریها و مراسمهای عقد از او میخواستند که بهعنوان بزرگتر بیاید و صحبت کند. فکر نمیکردم به این زودی برود. با هم برنامه همسران شهدا را از تلویزیون میدیدیم که در مورد همسرانشان حرف میزدند. حاجی میگفت یک روزی هم تو جای آنها مینشینی و از من حرف میزنی، اما حرفش را باور نمیکردم. بسیار به من احترام میگذاشت. به بچهها میگفت هرچی مادرتان بگوید همان است و باید به حرفش گوش دهید. نباید لحظهای به او بیاحترامی کنید. لحظهای نمیتوانست قهر من را تحمل کند.
ماه رمضانها امکان نداشت یک روز بیدار شوم و نبینم سحری را آماده کرده است. میگفت تو بخواب و استراحت کن، سحری بامن. امسال یک روزهایی وقت سحر حس میکنم که تکانم میدهد تا مبادا خواب بمانم. من بهترین زندگی را با شعبان تجربه کردم. هیچ کمبودی با بودن او نداشتم. اگر او را ببینم میگویم چرا من را گذاشتی و رفتی! کاش کنارم میماندی و با هم شهید میشدیم.
پرچمش را زمین نمیگذارمچند روز قبل از شهادتش خواب دیدم دارم دنبال جنازه یک شهید میروم، اما نفهمیدم کدام شهید است. چند روز بعد هم پسرم خبر شهادتش را آورد.
هنوز شهادتش را باور نمیکنم. هنوز فکر میکنم در عراق است و منتظرم او برگردد. خودم دوست داشتم که برود جنگ. هیچگاه نه نیاوردم. هم دوست داشتم کنارم باشد هم اینکه در همین مسیر باشد و بجنگد. حالا که رفته، میگویم پرچمش را زمین نگذارم و من هم برای این انقلاب و نظامکاری بکنم. دوست دارم یک مهدکودک تأسیس کنم و به پرورش دینی بچهها بپردازم. به نظرم باید از بچهها شروع کرد.
آخرین دیدارنه در بند نام بود و نه در بند درجه. میگفت من برای این انقلاب بدون هیچ توقعی کار میکنم. هیچگاه آرام نمینشست. خانه هم که میآمد مشغول کارهای عقب افتادهاش میشد. مدام در حال فعالیت بود، اما بسیار ورزش میکرد و مدام دکتر تغذیه میرفت. مراقب بود که مریض نشود. میگفت باید سالم بمانم که بتوانم بجنگم و برای انقلاب و اسلام فعالیت کنم. تمام فعالیتهای روزمرهاش هم در جهت هدف اصلیش بود. آخرین دیدارمان در معراج شهدا بود. وقتی چهره اش را دیدم گفتم حاجی باعث سربلندی و افتخارمن شدی. دوست داشتم برای روزی که قدس فتح خواهد شد، بودی و میجنگیدی و آزادیش را میدیدی. این تمام حرف من بود بر سر پیکرش.
بابای من بهترین بابای دنیابودهمه خاطرههایم در دلم است و نمیتوانم بیان کنم. نبودنش برایم خیلی سنگین است. بار آخر که میخواست برود ۲ بار آمد خانه من و خداحافظی کرد. به ما میگفت که هیچوقت نباید مادرتان را حتی تو خطاب کنید. احترام مادرم برایش در اولویت بود. همه ویژگیهای خوب را در پدرم میشد پیدا کرد. همیشه به همسرم میگفتم پدرم بهترین پدر دنیاست. لحظهای نبود که از او چیزی بخواهم و دریغ کرده باشد. شبهای احیا که از مراسم میآمدیم خانه پدر، همیشه سفره سحری پهن بود و برایمان چای ریخته بود. میگفت زودتر ریختم که تا میآیید سرد شده باشد و بخورید. در همه کارهای خانه حتی خانهتکانی به مادرم کمک میکرد. میگفت شما فقط بگویید من چه کارکنم تا انجام بدهم. راحتی ما نخستین اولویتش بود. پدرم به حجاب بسیار اهمیت میداد. اما یکبار هم نگفت چادر سرم کنم یا چه بپوشم. اما بسیار برای حجاب من حرمت قائل بود. همیشه بهترین جای ماشین که روبهروی کولر بود را به من میداد و به برادرانم میگفت مهدیه، چون حجاب دارد و چادر سرش است باید جلو کولر و راحت بنشیند. احترام او باعث شده بود که ما جذب چادر بشویم. به زنان بسیار احترام میگذاشت. صندلی جلو ماشین فقط مختص ما خانمها بود. اگر مادر نبود، من یا عروسمان جلو مینشستیم. میگفت تا یک خانم در ماشین هست آقایان نباید جلو بنشینند. با رفتارش ما را جذب حجاب یا نماز جماعتی که در خانه میخواند کرد. پدرم قهرمان زندگی من بود.