مرحوم حاج سید جواد موسوی قبل از فوتشان با بیان خاطرهای گفت: پنجم تیرماه سال 1366 از قزوین برای کاری به تهران رفته بودم بی آنکه کسی را با خودم ببرم. ساعاتی بعد از نماز ظهر به منزل یکی از دوستانم به نام آقای جوهرچی رفتم.
ساعت حدود 5 یا 6 بعد از ظهر بود زنگ گوشی تلفن به صدا در آمد و بعد صدای آقای جوهرچی که گوشی را سمت من گرفته بود و در حالی که تن صدایش میلرزید گفت: سید کمال شهید شده.
این را سید جمال بدون مقدمه گفت. گفتم کی این خبر را داده؟! گفت: سردار حاج حمزه قربانی.
گوشی را گذاشتم و از صاحبخانه سجاده و مهری طلب
کردم. با دستپاچگی گفت: تازه از مسجد آمدیم! سجاده میخواهید چه کار؟
با تعجب نگاهم میکرد و دنبال سجاده و مهری بود که از او خواسته بودم.
سر به سجده گذاشتم و گفتم شکراً شکراً! خدایا شکر که قابل دانستی و فرزندم را پذیرفتی. این دعای قلبیام بود که خداوند فرزندی از فرزندانم را در راه عاشورایی حسین زمان بپذیرد.
سرم را که از سجده برداشتم هنوز آقای جوهرچی بالای سرم ایستاده بود و با نگاهش از من میپرسید چه اتفاقی افتاده ،شروع کرد به گریه کردن، وقتی خبر شهادت سید کمال را شنید.
با وجود آرامشی که داشتم متوجه حقیقت این حدیث شدم که خدا به پدر و مادر شهید صبر میدهد.
یاد روزهایی افتادم که برای دیدار خانوادههای شهدا میرفتیم. برخلاف بقیه، من اصرار داشتم خانوادههایشان گریه کنند ولی میگفتم بر مصائب اباعبدالله (ع) گریه کنید...
هنوز تکلیف پیکر سید کمال مشخص نبود، شبانه و تنها به سمت تاکستان حرکت کردم، در ماشین به خدا عرض کردم و با التماس از او خواستم تا قدرت و صبری بدهد، گفتم خدایا به من روحیهای بده تا به مردم روحیه بدهم و واقعاً همینطور بود و شهادت سید کمال برایم جز شیرینی و حلاوت چیزی نداشت.
پیکر سید کمال وارد حوزه علمیه مصطفی خمینی تاکستان شد و بعد پیکر را برای تشییع و تدفین به شال بردیم جمعیت زیادی آمده بود، مادر شهید در اتاق بسیج منتظر آخرین دیدار با پیکر سید کمال بود.
من بالای قبر خالی سید کمال ایستاده بودم تابوت را آوردند و برای تدفین چند نفر کمک کردند و جنازه را از تابوت بالا کشیدند، پیکرش را دیدم تنها تن پوشش شلوار بسیجی بود که بر تن داشت.
در عملیات نصر 5 بر اثر حمله شیمیایی تنش سیاه شده و سوخته بود پیکرش را که دیدم، زانوهایم لرزید در حالی که دیگر توان ایستادن نداشتم به خدا التماس میکردم تا سرپا بمانم... یک لحظه به خودم آمدم که فلانی! بدن فرزند تو شیمیایی شده اما با اسب بر پیکر پاک امام حسین (ع) تاختند.
یاد این روایت که هنگام مرگ جوانتان یاد جوانان اباعبدالله (ع) باشید آنچنان به من روحیهای داد که دیگر آدم چند دقیقه پیش نبودم.
گفتم: آقا شما سنگ لحد میخواهی بگذاری این کوچک است عوضش کن. و اینها از فضل خداست.
به گزارش دفاع پرس، حجتالاسلام حاج سید جواد موسوی شالی پدر شهید سید کمال موسوی شالی و از روحانیون فعال در عرصه تبلیغ علوم دینی و اسلامی بود، که روز پنجشنبه 22 تیر دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست.
انتهای پیام/