تا بنویسیم...
و مینویسیم، مینویسیم و مینویسیم...
از شما
و از صلابت و ایثارتان
از گذشت
و ایمانتان..
هر چه
قدر بنویسیم نه قلم کم میآید و نه دفتر به آخر میرسد...
و هر
چقدر بگوییم نه دلمان خالی میشود و نه دل کبوترانهتان پر...
هر چه
چقدر بگرییم نه چشممان خشک میشود و نه از چشم شما میافتیم!
که شما
مهربان و مهربان و مهربانید...
و ای
کاش از چشم شما نیفتیم
که سخت
است افتادن از بلندای چشمان آسمانی شما
که کسی
را یارای برخاستن دوباره نخواهد بود
پس بگذارید
نیفتیم از جایی که نباید بیفتیم...
و اما...
ساده
بگویم
که حرفها را باید ساده گفت
باید
ساده نوشت
باید
ساده خبر کرد...
ما این
روزها به بهانه شما میآییم
به بهانه
شما چشم و دلمان را خالی میکنیم
و به
بهانه آمدنتان قلم می زنیم!
خبر
مینویسیم..
خبر..
خبر
پشت خبر
تیتر
پشت تیتر
چقدر
میدویم تا دوباره خبرتان کنیم!
چقدر
میدویم
و چقدر...
خبر!
خبر!
اینجا هنوز حماسه در رگ مردان شهر جاری است
هنوز حماسه در دل فرزندان این سرزمین قد میکشد
و هر روز
خبرها
بوی حماسه دارند
خبرها
عشق روایت میکنند
خبرها
برای ما کبوتر میآورند
خبرها...
خبرهای ...
آی آسمانیان!
این
روزها دلم گرفته و عجیب آسمان میخواهد
دل شهر
هم گرفته و برای آسمان شدن بال میزند
و ما هی بال
می زنیم
هی بال
میزنیم تا به شما برسیم
اما
نه بالمان بالی است که ما را به شما برساند
و نه دیگر
آسمانمان آسمان...
بگذریم
که حرفها را باید نگفته بفهمیم
که حرفها
را باید گاهی بنویسیم
روی
تابوتهای رنگی شما
و ما
این روزها
به بهانه
آمدنتان تابوتها را هم نقاشی میکنیم
مینویسیم
حرف
میزنیم
درد
و دل میکنیم با پلاک و استخوانتان
این
روزها عجیب کوچه پس کوچههای شهرمان بوی شما میدهد
بوی
پیراهن خاکی
بوی
استخوانهای طوطیا شده
بوی
عشق
بوی
پروانگی
بوی
پرنده شدن
و من
چقدر دوست دارم همین جا پرنده شوم و در هوای بهشتی پیکرتان نفس بکشم..
پرواز
کنم
که این
روزها
پرواز
در آسمان شهرمان دیدنی است
این
روزها بوییدنی است
و من
چقدر خالی شدم
که با
شما درد و دل کردم
و من
چقدر دوستتان دارم
و حالا
چقدر آسمانی شدن را
کبوتر
شدن را
میفهمم...
که تا دیروز
ذهنم
به آسمان شدن قد نمیداد
انتهای
پیام/