نوشتاری برای خبرنگار شهید/

ملاقات دختر 11 روزه با پدر در زندان ساواک

شهید ˈحسن مصطفویˈ از جمله شهدای خبرنگار است که دختر 11 روزه اش نخستین بار در زندان ساواک، پدر را ملاقات کرد.
کد خبر: ۲۴۹۳۴
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۸ - 11August 2014

ملاقات دختر 11 روزه با پدر در زندان ساواک

به گزارش دفاع پرس، حسن مصطفوی سال 1325 روز عید قربان در شهر کرمان متولد شد. پس از طی دوران طفولیت و کسب علم از آنجا که میل نداشت در دستگاه طاغوت مشغول به کار شود، وارد بازار شد.

سال 49 ازدواج نمود که ثمره این ازدواج دو دختر و سه پسر بودند. او از جمله رجال متدین و متعبدی بود که بعد از قیام 15 خرداد فعالیت های خود را علیه رژیم طاغوت با پخش اعلامیه های امام و کتب اسلامی، گسترده تر کرد و ماموران خون آشام ساواک همواره بدنبال او بودند که سرانجام اوایل مهر 1354 در حالیکه از زاهدان اسلحه خریداری و داخل توپهای پارچه پنهان کرده بود در یک درگیری دستگیر می شود.

او ابتدا به اعدام محکوم و سپس با یک درجه تخفیف به 15 سال حبس محکوم شد. حاج حسن پس از سه سال و نیم تحمل شکنجه و زندان با قیام امت حزب الله به رهبری روح الله از زندان آزاد شد.

حضور در جهاد سازندگی ،خدمت به امور جنگ زدگان، عضویت در حزب جمهوری اسلامی و سرپرستی خبرنگاری روزنامه جمهوری اسلامی در استان کرمان آخرین برگ های صفحات زندگی او را رقم زد.

او با حضور در جبهه در کنار رزمندگان به دفع تجاوز دشمان پرداخت و در این راه جان خود را عاشقانه تقدیم نمود، پیکر مطهرش پس از 13 سال مفقود الاثر بودن به زادگاهش بازگشت و حاج حسن مصطفوی در عملیات بدر آسمانی شد.



*خاطراتی از شهید بزرگوار حسن مصطفوی

راوی: همسر شهید

زینب را سه ماهه باردار بودم که حاجی را دستگیر کردند. وقتی دخترم به دنیا آمد روز یازدهم او را به زندان بردم تا حاج آقا دخترش را ببیند اما حاجی با دیدن او گفت بچه ای که روز یازدهم وارد زندان شده اسمش را زینب بگذارید تا از آن بانوی بزرگوار درس صبر و پایداری و ایمان بیاموزد. زینب 3،5 ساله بود که پدرش از زندان ساواک آزاد شد.



*پذیرایی در ساواک

در دوران مبارزات مردم با رژیم ستمشاهی، ایشان را به جرم شرکت در مبارزات دستگیر و روانه زندان کردند. یک روز به ملاقات او رفتم، ماموری همراه او بود که گفت نگران نباشید من اینجا از او پذیرایی می کنم، حاجی لبخندی زد و گفت بله ایشان از ما بسیار عالی پذیرایی می کنند، پاهای مجروحش را نشان داد و گفت، این آثار پذیرایی است.



*اولین ملاقات

اولین ملاقاتمان با حاج آقا بعد از چهار ماه از دستگیری ایشان بود، زمانی که او را آوردند دستهایش بسته، چشمهایش بسته و پاهایش مجروح بود اما حاج آقا در همان حال آیه ای تلاوت کردند که مضمونش این بود که دنیا فقط صحنه آزمایش و امتحان الهی است، اگر از این امتحان موفق بیرون بیاییم مورد رحمت و مغفرت خداوند قرار می گیریم. به ما توصیه می کرد هیچگاه از یاد خدا غافل نشویم.



*اعدام

روزی که قرار بود او را محاکمه کنند بسیار با صلابت در دادگاه حضور یافت، هرچند که شکنجه ها او را بسیار ضعیف کرده بود، وقتی سران دادگاه او را تهدید به اعدام کردند این شعر را خواند در مسلخ عشق جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند

گر عاشق صادقی ز مردن مهراس مردار بود هر آن که او را نکشند

قرائت این شعر همان قدر که موجب عصبانیت دادگاه و ساواک شد به خانواده و دیگر زندانیان روحیه داد.



*حلقه گل

روزی که قرار بود حاج آقا از زندان ساواک آزاد شوند، همه پشت در زندان با حلقه گل منتظر بودیم، وقتی آمدندحلقه گل را به سمت ایشان بردیم ولی اجازه ندادند آن را به گردنشان بیندازیم، حاج آقا با مهربانی وخوشحالی حلقه گل را گرفتند و به گردن یکی دیگر از زندانی های آزاد شده انداختند و گفتند، اینها لیاقت دارند، اینها با مقاومت خود مبارزه بزرگی را با ظلم و ستم انجام دادند، تواضع و فروتنی حاج آقا بسیار مثال زدنی بود.



راوی: اشرف مولا

*ایمان قوی شهید

اوایل انقلاب که عموجان از زندان آزاد شدند از ایشان پرسیدم، چگونه شما را شکنجه دادند؟ گفت، چرا می پرسی، گفتم می خواهم اراده ام قوی شود، گفت این چیزها اراده را قوی نمی کند، چه بسا کسانی که در زندان با اولین شکنجه ها لب به سخن باز کردند و همه چیز را لو دادند و از طرفی کسانی هم بودند که با ایمان قوی و تحمل شکنجه ها، حتی یک کلام سخن نمی گفتند و راز نگهدار بودند. عموجان گفت باید ایمان قوی و محکم باشد تا اراده قوی شود.



راوی: برادرزاده شهید

*حسرت

روزی که قرار بود حاج حسن به سربازی بروند، همه ناراحت بودیم، مخصوصا پدر ایشان که می دانستند روحیه حاجی با سربازی در رژیم پهلوی جور در نمی آید، هر کار کردند نتوانستند او را معاف کنند. شبی که قرار بود حاجی فردایش به سربازی برود، پدرشان با حال مریض در حالی که به عصا تکیه داده بودند به مدت طولانی به نماز ایستادند، فردا که برای بدرقه حاجی به پادگان رفتیم اعلام کردند، تعداد سربازها زیاد است و تعدادی را به قید قرعه معاف می کنند، هرچه منتظر شدیم حاجی نیامد، داشتیم ناامید می شدیم که دیدیم آمد و گفت من معاف شدم، پرسیدیم که چرا اینقدر معطل کردی تا بیایی، گفت من دیر آمدم که پدر و مادرهایی که فرزندانشان معاف نشده اند با دیدن من حسرت نخورند، صبر کردم که بقیه بروند، بعد من بیایم.



راوی: زن برادر شهید

*کمک به زندانیان

هیچگاه دست کسی را که طرفشان دراز می شد کوتاه نمی کردند، حتی اگر خودشان چیزی نداشتند از دیگری قرض می کردند نیاز آن نیازمند را برطرف می کردند، معتقد بود تا آنجا که می شود باید کار مردم را راه انداخت.



راوی: دوست شهید

عدم تشریفات زمانی که از سفر حج برگشتند ما دقیقا نمی دانستیم کی قرار است بیایند به اتفاق بستگان، گوسفندی را تهیه و برای قربانی کردن جلوی پای او به ترمینال بردیم اما خبری از ایشان نبود با ناراحتی به منزل برگشتیم و دیدیم که ایشان کنار پدرم نشسته اند. پرسیدیم که چرا خبر ندادید؟ لبخندی زدند و گفتند این تشریفات، زائد است و مراسم هرچه ساده تر باشد بهتر است.



راوی: همسر شهید

*مخالفت با اسراف

بسیار ساده زیست بودند، اگر جایی دعوت بودیم و بیش از یک نوع غذا بر سر سفره بود او فقط از یک غذا تناول می کرد و می گفت نباید اسراف کنیم، او حتی ماست را یک غذای کامل می دانست و می گفت ماست را در کنار غذا به عنوان دسر نباید استفاده کرد. با تشریفات و تجملات و اسراف بسیار مخالف بود.



راوی: همسر شهید

*توجه به تحصیل علم

در مورد تحصیل بچه ها خیلی حساس بود، می گفت دخترها مخصوصا باید هم آداب زندگی را خوب بیاموزند و هم تحصیلات عالی داشته باشند، او معتقد بود که ما باید در جامعه پزشک زن داشته باشیم که زنان و دختران جامعه ما برای درمان به پزشک مرد مراجعه نکنند. آن زمان تعداد پزشکان زن بسیار اندک بود.



راوی: همسر شهید

*حق همسایه

یک روز که باران می بارید داشتیم از خانه بیرون می رفتیم که حاج آقا بلافاصله توقف کردند، چادر ماشین را آوردند و روی سیمان ها و گچ هایی که یکی از همسایه ها در کوچه ریخته بود و کار بنایی داشت، انداختند. آن همسایه ظاهرا در منزل نبود و وسایل بنایی او زیر باران بود، ایشان دلسوزانه اقدام به اینکار کردند، احساس مسئولیت او نسبت به دیگران بسیار بالا بود.



راوی: مادر همسر شهید

*خودکفایی

در پخت نان، کاشت سبزی، نگهداری مرغ و خروس برای امرار معاش بسیار کوشا بود، به طوری که مازاد تولیدات را بین اقوام و همسایه ها تقسیم می کرد و همواره می گفت باید تلاش کنیم تا آنجا که ممکن است خودکفا باشیم، از آنچه که داشت به دیگران نیز کمک می کرد.



راوی: مادر همسر شهید

*اشک محرومان

همیشه به حال همسایه ها و مستضعفین رسیدگی می کرد، یک روز در کوچه خانمی را دید که گوشه ای نشسته و گریه می کند، ایستاد با او صحبت کرد، متوجه شد شوهرش کارگر بوده که از کار افتاده شده، با کمک چند نفر دیگر به آن خانواده رسیدگی کردند، دور خانه اش را دیوار کشیدند، بعدها که حاج آقا در جنگ مفقودالاثر شد آن زن خیلی اشک می ریخت و گریه می کرد.



راوی: همسر شهید

*پاکترین لباس ها

عمو حسن همیشه به پاکی و نجسی اهمیت خاصی می داد، در جبهه بودیم و نزدیک نماز ظهر بود، من به خاطر جابجایی مجروحان، لباس هایم خون آلود بود، لباس دیگری هم نبود که بپوشم به عمو جان گفتم، چه کار کنم با همین لباس ها نماز بخوانم، گفت این لباس ها از هر لباسی پاکتر است با همین ها نماز بخوان.



راوی: محسن مصطفوی

*آماده هر خدمت

توی گردان ما همه نوجوان بود، تنها کسی که بالای 40 سال بود عمو حسن بود، او هیچ وقت به خاطر بزرگتر بودن از انجام کارهای کوچک ابا نداشت همیشه خودش را برای انجام هر کاری سرحال و آماده نشان می داد.



راوی: همسر شهید

*شفا

خانم یکی از آشنایان روی کتفش غده ای در آمده بود به اندازه یک تخم مرغ. از آنجا که قند خونش بالا بود پزشکان نمی توانستند او را عمل کنند. حال او روز به روز بدتر می شد. بعد از مدتی او را دیدم که سر حال و سالم است. خیلی تعجب کردم. گفت: دیگر اثری از غده و بیماری در وجودم نیست. گفتم: چکار کردی؟ گفت: به شهید بزرگوار شما متوسل شدم، ایشان مرا به اذن خدا شفا دادند.



راوی: همسر شهید

*سبقت

زمانیکه برادرم علی اصغر شهید شده بود حاج حسن نیز مجروح بود و پشتش کاملا سوخته در حال استراحت در منزل بود، ما برای رفتن به مراسم تشییع جنازه آماده می شدیم. حاجی اصرار داشت که بیاید، هر چه به او گفتیم کسی از شما توقع ندارد با این حال در گرمای تابستان به تشییع جنازه بیایی، او قبول نکرد. می گفت اصغر از ما سبقت گرفت. در مراسم تدفین اصغر ما خیلی گریه و بی تابی می کردیم، حاجی آمد و با تعجب گفت، شماها دارید گریه می کنید، من به حال او غبطه می خورم، شهادت در راه خدا سعادت می خواهد آن وقت شما نشسته اید گریه می کنید. او همه را آرام کرد.



راوی: اشرف مولا ( زن برادر شهید)

*گوشت و پوست و شن

بازوی حاج آقا تیر خورد و کمر و پشتش بخاطر آتش گرفتن کوله آر پی جی اش سوخته بود، ایشان برای خاموش کردن آن، خود را در خاک و شن غلطانده بود، عمق سوختگی از گوشت به استخوان رسیده بود، هر روز ملحفه را می شستم، بعد از آن که طشت آب را بیرون می بردم، می دیدم شن ته نشین شده است، حدود شش ماه از این وضعیت و مجروحیت رنج می برد اما حتی یک آخ از او نشنیدم.



راوی: برادرزاده شهید

*سفارش شهید

عاشق درس و حوزه و طلبگی بود. اما شرایط خانواده اجازه نداد که ایشان از خانواده دور شوند. یک روز از جبهه برایم نامه نوشت که من وصیت می کنم هر سه پسرم را به حوزه بفرستید تا طلبه شوند، من در جواب ایشان نوشتم این وظیفه را از دوش من بردارید، مجدد نامه دادند که به هیچ وجه وصیت خود را بر نمی دارم و این وظیفه بر دوش شماست، آنجا بود که فهمیدم ایشان چقدر عاشق حوزه و درس و بحث علوم دینی بودند و ما ایشان را محروم کرده بودیم.



راوی: برادر شهید

*باید بروم

در جبهه مسوول تدارکات بود. بعد از مدتی گفت می خواهم به خطوط جلوتر بروم، دیگر نمی توانم اینجا بمانم به او گفتم چیه، می خوای از مسوولیت فرار کنی، گفت نه اینجا دیگر جای من نیست باید به جلو بروم، این را بسیار جدی و با لحن خاصی گفت، او رفت ولی برای همیشه رفت.



راوی: حاج حسن رضایی

*حاج حسن من تویی

پس از بجا آوردن مراسم حج در سال 63 به جبهه رفت و در عملیات بدر در جزیره مجنون مفقودالاثر شد. منتظر همه چیز حتی شهادت، اسارت و جانبازی مجدد او بودم ولی هیچ وقت به گم شدن پیکر خسته اش فکر نمی کردم. 13 سال انتظار بی پایان برای پیکر او با بچه های قد و نیم قد، وقتی پیکر حاج آقا را پس از 13 سال برای تشییع آوردند بچه ها خیلی بی تابی می کردند. من که گویی داغ چندین ساله ام تازه شده بود بیشتر از بچه ها بی تاب بودم، همان زمان به یاد شهدای کربلا افتادم که حضرت زینب (س) بعد از دیدن جنازه شهدا به برادرش فرمود؛ آیا تویی برادر زینب، شب زنده دار وقتی که در عملیات رمضان مجروح شد تا زمانی که به شهادت رسید هیچ شبی ندیدم که ایشان بخوابند، همواره به راز و نیاز با خدا و نماز و دعا مشغول بود، در نهایت همنشین قرب الهی شدند.



راوی: همسر شهید

(انقلابی که زندگی و مرگ را هدفدار نمود)

فرازی از وصیت نامه شهید: بسم الله الرحمن الرحیم ای کسانی که ایمان آورده اید سلاح جنگ برگیرید و آنگاه دسته دسته یا همه به یک بار متفق برای جهاد بیرون روید، ای کسانی که وصیت نامه برادر خود (حسن مصطفوی) را می خوانید توجه داشته باشید زمانی مشغول نوشتن این وصیت نامه شده ام که تا حمله و زمان شهادتم چندان وقتی نیست و این وصیت نامه را تنها برای رضای خداوند تبارک و تعالی می نویسم تقاضا دارم به آن توجه کامل نموده و مهم عمل کردن به آن می باشد.

1- در جهت خداشناسی و ایمان به خداوند گام بردارید تا به طور روشن خدا را حاضر و ناظر اعمال و رفتار خود ببینید و سعی کنید خداوند را فراموش نکنید تا چنان شوید که دیگر گناه نکنید و تنها عمل شما عمل صالح باشد.

2- تقوای الهی را فراموش نکنید و خود را بسازید.

3- اگر شکرگزار و قدردان نعمت های الهی باشید، می افزاییم نعمتها را برای شما و اگر کفران و ناسپاسی کنید همانا عذاب خداوند سخت است. قدر انقلاب اسلامی این نعمت بزرگ و با عظمت را بدانید. این انقلاب اسلامی بود که زندگی شما را هدفدار و مرگ شما را هدفدار نمود، این انقلاب ارزان به دست نیامده، در راه آن خون های بسیاری از علما و بزرگ مردان با اخلاص جوانان عزیز ریخته شده است، بنابراین انقلاب و اسلام و جمهوری اسلامی را با تمام توان خود حتی با خون خود حفظ و نگهدارید، جوانان و محصلان عزیز و برومند، در راه طلب علم و دانش کوشا باشید مخصوصا به تحصیل و فراگیری قرآن مجید و نهج البلاغه حضرت علی (ع) کوشش نمایید.

 

منبع:ایرنا

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار