زخم‌ها و مرهم‌ها (1)؛

رفاقت به سبک جبهه

دوستی‌ها و رفاقت‌های توی جبهه ساده، ناب و خالصانه بود، بچه‌های جبهه زود با هم انس می‌گرفتند و با هم صمیمی می‌شدند.
کد خبر: ۲۴۹۴۳۲
تاریخ انتشار: ۰۳ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۹:۲۹ - 25July 2017

رفاقت به سبک جبههبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخم و مرهم) توسط «محمدهادی شمس‌الدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.

این کتاب حاوی خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آن‌هایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهم‌گذار آن زخم‌ها بودند.

دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «دکتر حسین ابوالحسینی» از استان یزد می‌باشد.

خاطره اول

مدتی توی خط فکه بودیم تا اینکه قرار شد یک یگان از ارتش، خط را از ما تحویل بگیرد. شب آخر توی سنگر کمین نشسته بودیم که بچه‌های ارتش از راه رسیدند. هوا تاریک بود و چشم چشم را نمی‌دید. دو سرباز ارتشی وارد سنگر ما شدند. نه ما آن‌ها را می‌دیدیم و نه آن‌ها ما را می‌دیدند. چند ساعتی برای توجیه آن دو نفر، ما هم توی سنگر کمین ماندیم. وسط صحبت‌های‌مان حرف‌های دیگری هم پیش ‌آمد. درباره اینکه اهل کجا هستیم و کارمان چیست حرف ‌زدیم. آن دو سرباز گفتند بچه مازندران هستند و آدرس خانه‌شان را به ما دادند. ما هم گفتیم اهل یزد هستیم و آدرس خانه‌مان را به آن‌ها دادیم. آن شب به عقب برگشتیم و بعد از مدتی هم پایانی گرفتیم و به یزد برگشتیم.

چند وقت بعدش دیدم نامه‌ای از جبهه به آدرس خانه ما فرستاده شده است. وقتی باز کردم و نامه را خواندم فهمیدم از طرف یکی از همان سربازهای شمالی است. برایم جالب بود که توی آن تاریکی و بدون اینکه همدیگر را ببینیم آن قدر با من احساس صمیمیت کرده بود که آدرس من را به خاطرش سپرده و برایم نامه نوشته است. چند وقت بعدش هم دوباره از شمال برای من نامه نوشت. توی نامه‌اش گفته بود که خدمتش تمام شده است و به شهرش برگشته است. در پایان هم درباره زیبایی‌های شهرش نوشته بود و از من خواسته بود تا به شهرشان بروم.

همه دوستی‌ها و رفاقت‌های توی جبهه همین‌گونه ساده و ناب و خالصانه بود. بچه‌های جبهه زود با هم انس می‌گرفتند و با هم صمیمی می‌شدند.

خاطره دوم

وقتی سال 1365 برای اولین بار به جبهه رفتم، فقط پانزده سالم بود. با اینکه فرزند اول بودم؛ اما پدر و مادرم با رفتن من به جبهه مشکلی نداشتند و خودشان مشوق اصلی من بودند. پدرم خودش زودتر از من به جبهه رفته بود و دلش می‌خواست من هم لباس خاکی بپوشم. این شد که من هم تصمیم گرفتم که اعزام شوم؛ اما هنوز کوچک بودم و مرا به جبهه نمی‌بردند. برای همین از شناسنامه‌ام یک کپی گرفتم و عدد و حرف تاریخ تولدم را عوض کردم. بعد هم از روی آن یک کپی دیگر گرفتم و با همان کپی دوم برای ثبت‌نام اعزام به جبهه به محل ثبت‌نام رفتم.

پدر و مادرم آنقدر برای به جبهه رفتن فرزندان‌شان مشتاق بودند که حتی بعد از من برادرم را هم راهی جبهه کردند. مادرمان کاملاً آمادگی شهادت ما را داشت. یادم هست اواخر جنگ پدر و برادرم با هم به جبهه رفتند و توی عملیات بیت‌المقدس 4 شرکت کردند. آن زمان اینکه پدر و پسری با هم توی جبهه باشند برای همه خیلی جالب بود و چندین بار توی جبهه از پدر و برادرم گزارش تهیه کردند. وقتی پدرم از جبهه برگشت نزدیک امتحانات خردادماه بود. یک روز از من پرسید: «تو چرا جبهه نمی‌ری؟ چرا الکی توی خونه نشستی؟» جواب دادم: «الکی نیست. امتحان‌هام داره شروع می‌شه. می‌خوام درس‌هام رو بخونم.» خلاصه آن سال دوباره به جبهه رفتم و امتحانات خردادماه را ندادم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها