به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخم و مرهم) که توسط «محمدهادی شمسالدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است مجموعه خاطرات ایثارگران دانشگاه علوم پزشکی و خدمات بهداشتی درمانی شهید صدوقی یزد میباشد که با مشارکت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس یزد به چاپ رسیده است.
دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «علیرضا ابویی» از استان یزد میباشد.
خاطره اول
توی عملیات کربلای 5 «علیرضا خطیبی» آر.پی.جیزن گروهان ما بود و من هم به عنوان کمک آر.پی.جیزن کنار دست او بودم. عراق آتش به آتش منطقه را میزد. تازه وارد خط شده بودیم که ناگهان یک گلوله توپ خورد کنار علیرضا. ترکش توپ تمام جمجمه او را کند و با خود برد و علیرضا در دم شهید شد. نمیدانستم زیر آن باران گلوله و خمپاره چه کار باید برایش بکنم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که اسمش را روی لباسش بنویسم. میدانستم که توی آن شرایط امکان انتقال پیکرش به عقب نیست و ممکن است باقی بماند. آخر میدیدم که پیکر خیلی از شهدا جلوتر از او روی زمین مانده است. احتمال هم داشت که عراقیها پلاکش را بکنند و علیرضا گمنام بماند. برای همین خودکارم را برداشتم و چند جای لباسش نوشتم «شهید علیرضا خطیبی، اعزامی از یزد، عقدا».
خاطره دوم
توی عملیات کربلای 5، عراقیها خط بچههای شیراز را شکستند و تقریباً داشتند ما را محاصره میکردند. از فاصله 300، 400 متری میتوانستیم ماشینهایشان را ببینیم که دارند نیرو توی منطقه پیاده میکنند.
سعی میکردم با آر.پی.جی تانکهایشان را بزنم. یکبار که داشتم یک تانک را نشانه میگرفتم، ناگهان موج انفجار من را از زمین بلند کرد و محکم به زمین زد. کمرم به شدت ضربه دید. انگار پرده گوشم هم پاره شده بود. تا مدتی هیچ صدایی نمیشنیدم. تعادل نداشتم و نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. یکی از بچههایی که مرا میشناخت دستم را گرفت و من را کشاند به طرف خط نیروهای خودی. آن قسمت از خط دست نیروهای لشکر 25 کربلا بود. به آنجا که رسیدم از حال رفتم. وقتی چشمهایم را باز کردم،خودم را توی موقعیت انصارالحسین (ع) توی اهواز پیدا کردم.
یک دست لباس آبی رنگ به من پوشانده بودند. وقتی پرستارهای بیمارستان آمدند بالای سرم و اسم و مشخصاتم را از من خواستند، چیزی یادم نیامد. حافظهام اصلاً یاری نمیکرد. «خدایا! من کی هستم؟ اسم من چیست؟ خانهمان کجاست؟» فقط به نظرم آمد که دوستی توی دانشگاه امام جعفر صادق (ع) دارم. چون من را جزو مجروحین لشکر 25 کربلا به حساب آورده بودند، به تهران منتقل شدم.
یک روز من را به مقابل دانشگاه امام جعفر صادق (ع) بردند. با کلی پرسوجو آن دوستی را که گفته بودم مرا میشناسد پیدا کرده بودند. آن روز همین که دوستم من را دید، دوید به طرفم و مرا توی بغلش گرفت و شروع کرد به بوسیدنم. با تعجب نگاهش میکردم. ازش پرسیدم: «تو کی هستی؟» گفت: «علیرضا! منم محمدرضا، برادرت». جالب این بود که حتی برادرم را هم نشناخته بودم. آن روز محمدرضا برای اینکه حرفهایش را باور کنم و حافظهام را بهدست بیاورم، آلبوم عکسهایش را آورد و عکسهای خانوادگیمان را نشانم داد.