شهید ناصری در اوایل انقلاب در فعالیتهای سیاسی ضدرژیم فعالیت داشت. با پیروزی انقلاب به عضویت کمیته انقلاب اسلامی در آمد. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، جزو بنیانگذران سپاه بیرجند بود. با شکل گیری سپاه بیرجند، محمد ناصر به عضویت واحد اطلاعات سپاه در آمد و در مدت خدمتش در این واحد، سفرهای زیادی به «شنیدند» و «فرات» در افغانستان داشت. او در کنار حضورش در افغانستان، مبارزه با منافقین را ادامه داد و کارنامه درخشان او در واحد اطلاعات موید این ادعا است.
محمد ناصر در سال 1362 به فرماندهی سپاه «گناباد» و سپس بیرجند در آمد در همین دوره در عملیات «والفجر 3» شرکت کرد و در سال 1363 به عنوان مسئول محور اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) و در سال 1364 در سمت رئیس ستاد لشکر ویژه شهدا به مبارزه با گروهکهای ضد انقلاب پرداخت.
وی تا پایان جنگ در جبهه حضور مستمر داشت و بعد از جنگ در سمتهایی همچون مدیریت احتیاط حوزه بسیج در ستاد فرماندهی کل قوا، مسئول مرکز تحقیقات دفتر نمایندگی مقام معظم رهبری در امور افغانستان و مسئول فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در سازمان فرهنگ افغانستان انجام وظیفه کرد.
به قول همسرش، وی خستگی ناپذیر بود و تمام وقتش را برای مردم گذاشته بود. این سردار فرهنگی دیپلماسی کشورمان در روزهای ناپایداری «مزارشریف» در کنار مردم این خطه ماند تا اینکه با سقوط مزارشریف در هفدهم مردادماه سال 1377 در کنسولگری جمهوری اسلامی در مزارشریف به وسیله نیروهای جنایتکار طالبان به شهادت رسید.
به مناسبت فرارسیدن نوزدهمین سالگرد شهادت «محمد ناصر ناصری» همرزم سردار شهید «محمود کاوه» خاطرات این شهید والامقام را مرور خواهیم کرد.
نپذیرفتن هدیه برای اجر نهادن به تلاش پدر و مادری کشاورز
محمد درویشی: شهید ناصرى در دوران تحصیل، شاگرد اول شده بود. پدر شهید وقتى مطلع شده بود، یک ساعت به قیمت 180 تومان براى او خریده بود تا بدین وسیله او را تشویق کرده باشد. وقتى شهید ناصرى با این کار پدر مواجه شد، هدیه را قبول نکرد و گفت: «من وجدانم قبول نمىکند که پدر و مادرم در هواى سرد و گرم روستا زحمت بکشند و حاصل دسترنج خود را این گونه براى من هزینه کنند».
همسفره شدن با چوپان روستا
حسین ناصری: یکبار در جاده روستا در حال حرکت بودیم که دیدیم چوپانى در حال چراندن گوسفندان است. شهید ناصرى خدا قوتى به آن چوپان گفت و پیاده شد، احوالش را پرسید و از او دلجویى کرد. آن پیرمرد، غذا و آبی که به همراه داشت را به ما تعارف کرد. با اینکه شهید ناصری، میلى به غذا نداشت، اما بخاطر اینکه آن پیرمرد احساس نکند که غذاى ساده او را نمىخورد، با او همسفره شد و مقدارى غذا با آن پیرمرد خورد.
قرائت زیارت عاشورا در شرایط عملیاتی
خودمان را درگیر کار پشتیبانی کردیم
سید محمد رضوی: یک روز تعدادى نیروى تازه نفس به لشکر ویژه شهدا آمده بودند تا جایگزین نیروهاى مستقر در خط بشوند. وقتى نیروها به طرف خط حرکت کردند، در یک لحظه چشمم به شهید ناصرى افتاد که با چشمانی اشکبار از سنگر بیرون آمد و نیروها را نگاه مىکند. من خدمت شهید رسیدم و از او سوال کردم «چه خبر شده است؟ مشکلى پیش آمده است؟» شهید ناصری در جواب گفت: «به این مسئله دارم فکر مىکنم که این جوانها با شور و شعف به سوی معبود خودشان در حال حرکتند و ما خودمان را درگیر کارهاى پشتیبانى کردهایم». یادم است در آن لحظه نزد سردار کاوه رفت تا از این شهید والامقام اجازه بگیرد تا به همراه رزمندگان به خط مقدم برود.
بعد از سفر حج اولین حضورش در یادمان شهدای لشگر بود
سید محمد رضوی: یادم هست، هنگامى که شهید ناصری در لشکر ویژه شهدا مشغول به خدمت بود به سفر حج مشرف شد. بعد از اتمام سفر حج، بر خلاف آن چه رسم است که حجاج بعد از تشرف به بیتاللَّهالحرام مستقیم به شهر و دیار خود باز مىگردند اما شهید ناصرى مستقیم به لشکر شهدا آمد. آن روز در حالى که از بیرون وارد پادگان مىشدم، یک وانت سبز رنگ توجهم را به خودش جلب کرد، وقتى خوب دقت کردم دیدم شهید ناصرى است که از سفر حج برگشته و به پادگان آمده است. در ابتدای ورودش به پادگان، با حضور در یادمان شهدا که در میدان صبحگاه ساخته بود با قرائت فاتحهاى، به مقام شهدا ادای احترام کرد.
گریه برای پا گذاشتن روی زمینی که خون شهدا روی آن ریخته شده
سید محمد رضوی: روز بعد از یکى از عملیاتها، شهید ناصرى به تعدادى از مسئولین که در قرارگاه حضور داشتند، اعلام کرد که آماده باشید تا به اتفاق هم به خط مقدم برویم و از نیروها سرکشى کنیم. منطقه عملیاتی به گونهاى بود که جادهاى نداشت تا با ماشین برویم و مجبور بودیم مسیر را پیاده طی کنیم.
حرکت را به صورت راهپیمایى شروع کردیم و بعد از حدود هشت ساعت پیاده روی به ارتفاع مورد نظر رسیدیم. شهید ناصرى در حالى که از ارتفاع بالا مىرفت، با خودش زمزمه مىکرد و اشک مىریخت. این حرکتش توجه من را جلب کرد و باعث شد تا نزد او بروم و علت را جویا بشوم. وقتى خدمت شهید رسیدم، پرسیدم «به یاد چه چیز و چه کسى گریه مىکنى؟» شهید ناصری پاسخ داد: «شما متوجه نیستید که روى چه خاکى قدم میگذارید؟ وجب به وجب این خاک، خون شهیدى به زمین ریخته شده است. من به یاد این خونهاى ریخته شده گریه مىکنم و با خداى خودم زمزمه مىکنم و از او مىخواهم به خاطر این که روى زمینی پا مىگذاریم که خون عزیزانمان روی آن ریخته شده ما را ببخشد».
ماجرای عکس گرفتن با حاجی سیاه پوست
مرادعلی احسانی: در خصوص سفر زیارت خانه خدا که شهید ناصری حضور داشت، یکى از دوستان افغانى برای ما تعریف کرد که سردار ناصرى را دیدم با یک سیاه پوست عکس مىگیرد. پلیس عربستان آمد و دوربین را که متعلق به سردار ناصرى بود را گرفت تا با خود ببرد. همان فرد سیاه پوستی که شهید ناصری با او عکس گرفته بود، رفت و با آن پلیس مشغول به صحبت شد، زمانى که پلیس را خوب سرگرم کرد دوربین را از دستش قاپید و در میان جمعیت گم شد. نهایتاً آن فرد سیاه پوست مىرود و خیمه شهید ناصرى را پیدا مىکند و دوربین را به او بر میگرداند.
تبلیغ انقلاب اسلامی در مراسم حج
محمدرضا عرفانی: در ایام حج هیچ چیز نمىتوانست مانع زیارت و عبادت شهید ناصرى شود. او چند ساعتى از وسط روز که گرماى عربستان غیرقابل تحمل بود را استراحت مىکرد و بقیه اوقات خود را به عبادت و زیارت اختصاص میداد. تنها چیزى که باعث مىشد او دست از زیارت و عبادت بکشد، برخورد با مسلمانان عرب زبان قاره آفریقا بود. شهید ناصرى که خود به زبان عربى مسلط بود، وقتى به یکى از حجاج آفریقایی میرسید از عبادت دست مىکشید و به تبلیغ انقلاب اسلامى مىپرداخت. در همین بحثها بود که یکی از اساتید دانشگاه نیجریه را خیلى تحت تأثیر قرار داده بود با وی دوست شده بود.
اقامه نماز جماعت حتی در خانه
محمد لشکری: یک شب شهید ناصرى به اتفاق خانوادهاش از زاهدان به منزل ما آمدند. نزدیک غروب آفتاب بود که براى انجام کارى، ده دقیقهای بیرون رفتم. وقتى برگشتم دیدم آقاى ناصرى به عنوان امام جماعت جلو ایستاده و خانواده خودش و خانواده ما هم به وی اقتدا کردند. وقتى نماز تمام شد، من به شهید گفتم: «در خانه احتیاج به خواندن نماز جماعت نیست. به صورت فرادا نماز را در اول وقت مىخواندند.» شهید ناصری به من توصیه کرد که وقتى بنا به دلایلى نمی توانید در نماز جماعت مسجد حضور پیدا کنید، نماز جماعت را در خانه اقامه کنید. به این ترتیب که خودت جلو بایست و اعضاى خانواده به تو اقتدا کنند و نماز را به جماعت بخوانید، تا هم از ثواب نماز اول وقت و هم از ثواب جماعت بهرهمند شوید.
حفظ وحدت شیعه و سنی اولویت دارد
هادی حسینی: در یکى از سفرها با شهید ناصرى و تعدادى از برادران اهل تسنن افغانى همراه بودیم که در بین راه، زمان خواندن نماز مغرب برادران اهل تسنن فرا رسید. موقع اقامه نماز توسط برادران اهل تسنن متوجه شدم که شهید ناصرى هم با آنها مشغول خواندن نماز مغرب شده است. وقتى نماز تمام شد، از او پرسیدم: «حاج آقا وقت شرعى ما دیرتر از برادران تسنن است! شما چرا به نماز ایستادید؟» شهید ناصری در پاسخ به من گفت: «با توجه به این که در میان برادران اهل تسنن هستیم، باید وحدت و یکپارچگى بین اهل تسنن و تشیع را حفظ کنیم. ضمن این که مىتوان وقتى زمان نماز به وقت شرعى خودمان فرا رسید، نماز مغرب را دوباره خواند».
کمک هزینه ازدواج برای زوج افغانی
علی هاشمی: شهید ناصرى یک خانواده افغانى شیعه را به عنوان سرایدار محل کارمان مشخص کرده بود. پس از مدتى براى دختر این سرایدار افغانى خواستگار آمده بود و مىخواست دخترش را عروس کند، اما وضع مالى خوبى نداشت. قرار شد بچهها هر کدام یک مبلغى بگذارند تا این خانواده بتواند مقدارى وسایل براى دخترش تهیه و او را به خانه بخت بفرستد. من که از همه بچهها وضع مالىام بهتر بود، مبلغ 20 هزار تومان داخل پاکت گذاشتم و دیگر برادران هم به تناسب توان مالى که داشتند، هر کدام مبلغ پنج یا شش هزار تومان را داخل پاکت گذاشتند. من خیلى پیگیر بودم تا بفهمم که شهید ناصرى چه مبلغى را به این امر اختصاص داده است. به همین دلیل از او سؤال کردم که شما چه مبلغى دادى؟ شهید ناصرى گفت: «من پاسدار هستم و پاسدار چه چیزی دارد که بدهد؟» پرسیدم «اجازه است پاکت شما را نگاه کنم و ببینم چقدر کمک کردید؟» او در پاسخ گفت: «نمىدانم یک پولى، داخل جیبم بود گذاشتم توى پاکت.» وقتى پاکت را برداشتم و مبلغ داخل آن را شمردم، دیدم هفتاد هزار تومان داخل پاکت گذاشته است.
دستوری برای به آرامش رسیدن یک خانواده افغان
مصطفی اعتمادی: یک زن ایرانى در مزار شریف بود که پنج یا شش تا بچه داشت و شوهرش در یکی از درگیریها کشته شده بود. او و خانوادهاش از نظر اقتصادى، وضعیت خوبی نداشتند. من این مسئله را به شهید ناصرى منتقل کردم و گفتم: «اگر میشود، اینها را به ایران منتقل کنیم تا در آنجا زندگى کنند». سردار ناصرى هم گفت: «با مسئولیت من پیگیرى کن و برایشان پاسپورت بگیر و بعد مقدارى وجه نقد هم از پول شخصى خودش به این خانواده کمک کرد».
حضور در منزل یکی از فرماندهان افغان
علی صلاحی: شهید ناصرى خاطرهای را از حضورش در افغانستان برایم نقل کرد. او گفت: «در دره «پنج شیر» در یکى از روستاها، شب در منزل یکى از فرماندهان گروههاى افغانى بودیم که خبر دادند گروه از افغانیها که براى گشت زنى رفته بودند برنگشتهاند و از آنها خبرى نیست، این فرمانده خودش آماده شد که برود ببیند چه خبر است؟
در همین موقع همسر این فرمانده افغان در حال وضع حمل بود، ما هر چه اصرار کردیم که نرود و در خانه بماند او گوش نکرد و رفت و ما ماندیم که چه کار بکنیم، خلاصه هر چه ما در عمرمان از مادرمان شنیده بودیم به زنهاى روستا دستور دادیم تا خانم آن فرمانده گروه افغانى وضع حمل کرد».
تا روزی که با پا بروم و با پا بیایم
فاطمه بیگم هاشمی: یک روز شهید ناصرى به اتفاق دختر کوچکش زهرا به خانه ما آمد و به من گفت: «زهرا گریه مىکند و مىگوید که مرا به خانه خالهام ببر». وقتى شهید ناصرى بچه را رساند و مىخواست برود، زهرا شروع به گریه کرد و شدیداً بى تابى مىکرد. از یک طرف دوست داشت منزل ما باشد و از طرفی هم نمىتوانست نبودن پدرش را تحمل کند.
با دیدن این صحنه، من خیلى ناراحت شدم و گفتم: «تا کى مىخواهید شما این بچه را چشم انتظار بگذارید و به افغانستان بروید؟ ما که بزرگ هستیم خسته شدهایم چه برسد به این بچه». شهید دستهایش را بسوى آسمان بلند کرد و گفت: «تا روزى که با پا بروم و بیایم. من منظورش را نفهیمدم تا اینکه پیکرش را با تابوت آوردند، آن روز معناى حرف حاجى را درک کردم».
ما هم پدر می خواهیم
تبریزنیا: این خاطره را یک هفته قبل از شهادت سردار ناصرى با یک واسطه از این شهید نقل مىکنم. سردار مىگوید: «قبل از آخرین مأموریتى که قرار بود عازم افغانستان بشوم، به منزل رفتم تا لباسهایم را بردارم. وقتى وارد منزل شدم، یک کاغذى چشمم را به خودش جلب کرد، جلو رفتم دیدم نامهاى است که توسط فرزندانم نوشته شده بود.
مضمون نامه این بود که: «پدر ما خسته شدیم. ما هم پدر مىخواهیم». بچهها رفته بودند داخل یکى از اتاقها و درب اتاق را هم قفل کرده بودند.
سردار شهید ناصری میگفت: «از دیدن این صحنه خیلى متأثر شدم و بغض راه گلویم را مىفشرد».
دعا کنید من شهید بشوم
آذرمهری: در آخرین سفرى که همراه شهید ناصرى از مشهد عازم افغانستان شدم، موقع خداحافظى به دوستان مى گفت:«دعا کنید که من شهید شوم، چون این دنیا برایم خیلى کوچک است. من همیشه در رنج هستم، دلم گرفته و نمىتوانم تحمل کنم».
دلم برای شهید کاوه تنگ شده
هنوز کارم در افغانستان تمام نشده
حسن غلامی: یک شب شهید ناصرى را با لباس فرم سپاه خواب دیدم که خیلى خوشحال به نظر مىرسید. او با یک وانت تویوتا به طرف درهای در حال حرکت بود. با خودم گفتم: «محمد ناصر که شهید شده است! چرا او را زنده مى بینم؟». سراغ شهید ناصری رفتم و از او سؤال کردم که مگر شما شهید نشده ای؟ او در پاسخ گفت: «چرا. دو تا تیر به سینهام اصابت کرد و شهید شدم.» بعد در ادامه گفت: «بعد از شهادت هم نمىتوانم از افغانستان بروم باید بایستم و کار کنم».
انتهای پیام/