به گزارش خبرنگار دفاع پرس از مشهد، سردار شهید «محمدناصر ناصری»، سالیان دراز در جبهه های مختلف مبارزه، مجاهد فی سبیل الله بود. او هم در مبارزه با رژیم طاغوت و هم در جنگ تحمیلی با پذیرش تیر و ترکش دشمنان که تا واپسین روز حیات خود درد و رنج آنها را با خود داشت به مقام جانبازی رسید.
«ناصری» در مقاطع حساس و نفسگیر مبارزات ملت مجاهد افغانستان، چه در زمان اشغال و چه در زمان حاکمیت جهل، آهنگ هجرت به آن دیار کرد و مهاجر فی سبیل الله شد و بالاخره در 17 مردادماه 1377 به دست شقیترین افراد روزگار خود به شهادت رسید.
به مناسبت فرارسیدن بیستمین سالگرد شهادت سردار شهید «محمدناصر ناصری»، فرمانده قرارگاه «انصار» نیروی قدس سپاه پاسداران و علمدار فرهنگی جمهوری اسلامی در افغانستان به خاطراتی از این شهید والامقام اشاره خواهیم داشت.
دلتان را ببرید پیش دل مسلمان های محروم
برادر شهید
محمدناصر گرچه مسئولیتهای مهم و زیادی داشت و شبانه روز هم کار می کرد و زحمت می کشید، ولی در زندگی مادی اش همیشه حال و روز کم درآمدترین و پایینترین اقشار جامعه را داشت.
او در طول هجده سال زندگی مشترکش، نزدیک 40 بار اسباب کشی کرد و از این خانه اجارهای به آن خانه رفت. به عنوان مثال تنها در طول یک سال سه بار نقل مکان کرده بود.
من خودم گاهی شاهد بودم که بعضی از مسئولین مُصر بودند خانه یا زمینی به او بدهند تا لااقل خانواده اش از اجارهنشینی خلاص شوند، ولی او در این طور موارد همیشه فرد نیازمندی را معرفی می کرد.
وقتی از محمد ناصر می پرسیدند: «چرا خودت خانه نمی گیری؟» پاسخ می داد «من توان اجاره دادن را دارم، ولی آن بنده خدا چون حقوقش کم است به سختی می تواند اجاره بدهد».
هر بار که با «محمد ناصر» راجع به این مسائل حرف می زدم و خیلی جدی از او می خواستم که به خانه اش و اینگونه مسائل اهمیت بدهد، بلافاصله خاطره ای از افغانستان می گفت و گریزی می زد به مظلومیت و فقر مطلق بسیاری از مردم آن کشور. بعد هم به اصطلاح دست پیش می گرفت و از باب نصیحت می گفت: «هر وقت که شیطان شما را وسوسه می کند تا بیشتر از حد نیازهای ضروری به طرف مادیات بروید، دلتان را ببرید پیش دل مسلمان های محروم، وقتی بدانید که آنها حتی نان برای خوردن ندارند، آن وقت می توانید با وسوسه های شیطان مقابله کنید».
به بركت نماز شب
صدقیانی
زمانی که با شهید «ناصری» به «مزار شریف» رفته بودم، گاهی پیش می آمد که شب ها با هم در یک اتاق می خوابیدیم. البته این خواب بیشتر مال من بود. بدون اغراق باید بگویم که او در افغانستان خیلی بیشتر از ایران کار می کرد و زحمت می کشید.
ناصری در ایران همیشه حال و هوای خاصی داشت مثل قدم زدن های طولانی و تفکر بسیار کردن. این حال و هوا در افغانستان دو چندان می شد. از طرفی، به لحاظ مسائل معنوی نیز تغییرات محسوسی در روحیاتش به وجود می آمد.
شب اولی که در «مزار شریف» با او در یک اتاق خوابیدم، نیمه های شب از زمزمه ناله ها و گریه هایش از خواب بیدار شدم. صدا از بیرون می آمد. از پنجره نگاه کردم دیدم روی تراس جلو ساختمان یک سجاده پهن کرده و مشغول نماز خواندن است و از سر سوز گریه می کند.
نمی دانم چه مدت همان طور در جایم ماندم و محو تماشای او شدم، ولی می دانم که نهایتاً از حال و هوای خوشش، خودم نیز حال و هوایی پیدا کردم.
صبح سر سفره صبحانه گفتم: «حاج آقا، نمازتون قبول باشه». خونسرد و عادی گفت: «ان شاءالله خداوند نماز همه ما رو به لطف و کرم خودش قبول کنه».
حقیقتش چنان چهره نورانی و باصفایی پیدا کرده بود که بی اختیار دلم می خواست با او حرف بزنم و از معنویتش استفاده کنم. شاید برای همین گفتم: «حاج آقا، یک سؤال خصوصی دارم اگه فضولی نباشه بپرسم؟» گفت: «خواهش می کنم، بفرما».
گفتم: «این سوز و گداز برای چیست؟»
در جوابم حرفی زد که هنوز هم مثل لوح زرینی در ذهنم می درخشد. گفت: «اگر عبادت شبانه نباشد در روز هیچ کاری نمیشود کرد؛ ما هرچی که داریم از برکت همین ها داریم؛ و گرنه خودمان چیزی نداریم و اصلاً عددی به حساب نمی آییم».
اگر يكي مثل ناصری داشتیم
حسنیان
شهید «ناصری» در برخورد با مسئولین و فرماندهان رده بالا برای خودش رویه و شیوه ای داشت که به نظر من نشأت گرفته از روح معنوی و تقیدات مذهبیاش بود. اگر بخواهیم خودمانی حرف بزنیم او اولاً به هیچ کس به واسطه ی اعتبارات دنیایی اش باج نمی داد و در ثانی ارتباط و دوستیاش با مسؤولین، مخصوصاً در افغانستان براساس جوانمردی و پایبندی آنها به اصول اخلاقی بود و طبق همین میزان آنها را به اصطلاح تحویل می گرفت.
شهید «ناصری» در مواردی از مهمانی ها و مجالس شام و ناهار مسئولان سرشناس و سران افغانی به خاطر اسراف و تبذیری که می شد و نیز به ملاحظه مردم فقیر و گرسنه آن کشور شرکت نمی کرد و نهایتاً اگر بنا به مصالحی دعوت آنها را می پذیرفت در صورت امکان شخص دیگری را به نمایندگی از طرف خودش میفرستاد. با وجود چنین برخوردهایی، جالب این جا بود که همان مسئولان ناصری را از خودشان می دانستند و گاهی چنان ارادتی به او نشان می دادند که واقعاً تماشایی و مثال زدنی بود.
یکی از فرماندهان افغان چنان تحت نفوذ شهید «ناصری» قرار گرفته بود که حتی در صحبت هایش از تکیه کلام های او استفاده می کرد. او در یکی از جلسات گفته بود: «اگر از بعد از پیروزی مجاهدین، یک «ناصری» داشتیم حال و روز ما به این جا نمیکشید».
نميخواست مزاحمم بشود
حسن صدوقی
در تهران پیرمرد سرایداری در محل کار شهید «ناصری» بود که بعد از شهادت او خیلی بی تابی می کرد. به خاطر این که احتمال نمی دادیم شهید ارتباط مستقیمی با او داشته باشد، علت این حال و هوا را از او جویا شدم. وقتی جواب داد فهمیدم اشتباه حدس زده ام و در واقع او هم شیفته اخلاق و مرام شهید «ناصری» بوده است.
پیرمرد سرایدار می گفت شهید «ناصری» هیچ وقت حالت رئیس و مرئوسی نسبت به من نداشت و معمولاً کارهای شخصیاش را خودش انجام می داد. او حتی در ایام تعطیل، به گونه ای به محل کارش رفت و آمد داشت که من اصلاً متوجه نمی شدم. با اینکه دوست داشتم شب و روز در خدمتش باشم و برایش کار کنم ولی به قول خودش نمی خواست با رفت و آمدش به محل کار مزاحمم بشود».
کارم هنوز در افغانستان تمام نشده
حسن غلامی
یک شب در عالم رویا شهید «ناصرى» را با لباس فرم سپاه دیدم که خیلى خوشحال به نظر می رسید و با یک وانت تویوتا به سمت دره صفا در حال حرکت بود. با خودم گفتم «محمدناصر» که شهید شده چرا او را زنده می بینم. سراغ شهید رفتم و از او سؤال کردم مگر شما شهید نشدید؟ گفت چرا، دو تا گلوله به سینهام اصابت کرد و شهید شدم. شهید «ناصری» در ادامه گفت: «بعد از شهادت هم نمی توانم از افغانستان بروم باید بمانم و کار کنم.»
انتهای پیام/