گفت‌و‌گو با «حسين مظفر» برادر 3 شهيد عمليات «مرصاد»؛

مادر آرزو داشت افتخار شهادت نصيب 6 پسرش شود

اگر اين هماهنگی چند روز ديرتر هم می‌شد اشكالی نداشت! «رضا، علی و حسن» سه برادر «حسين مظفر» هر سه با هم در يک زمان و طی عمليات «مرصاد» به شهادت رسيده بودند. اتفاق نادری كه شايد ميان هزاران شهيد دفاع مقدس برای كمتر خانواده‌ای رخ داده باشد.
کد خبر: ۲۵۰۱۸۰
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۷:۰۰ - 30July 2017
به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، اگر اين هماهنگی چند روز ديرتر هم می‌شد اشكالی نداشت! رضا، علی و حسن سه برادر«حسين مظفر» هر سه با هم در يک زمان و طی عمليات مرصاد به شهادت رسيده بودند اتفاق نادری كه شايد ميان هزاران شهيد دفاع مقدس برای كمتر خانواده‌ای رخ داده باشد. آقای مظفر در اين گفت‌و‌گو از صبر و شكيبايی پدر(مرحوم محمد مظفر) و مادری(کوکب اسکندری) گفت كه نه تنها صاحب سه پسر شهيد و سه پسر جانباز بودند، بلكه هر دو نيز در مناطق جنگی حضور يافته بودند.

پدر به عنوان رزمنده و مادر به عنوان نيروی پشتيبانی از جنگ. گفت‌و‌گوی ما با «حسين مظفر» را پيش رو داريد.

با شما به عنوان برادر سه شهيد و دو جانباز گفت‌و‌گو مي‌كنيم، اين همه رزمنده بايد در خانواده‌اي انقلابي پرورش يافته باشند.

خانواده ما از شش پسر و دو دختر تشكيل شده بود. من متولد 1331 هستم، سه برادر شهيدم به نام‌هاي حسن متولد1333، علي متولد 1335 و رضا متولد 1339 بودند. دو برادر ديگر احمد و محمود هم از جانبازان جنگ هستند. رضا طلبه بسيار باهوشي بود كه توانست ليسانس حقوقش را بگيرد و قاضي شود. از آن دست طلبه‌هاي امروزي بود كه توجه خاصي به خانواده داشت. 25 سال داشت كه توانست مجتهد شود و بعد از فوت آقاي خلخالي با حكم شوراي عالي قضايي به جاي ايشان نشست. علي رئيس آموزش و پرورش ورامين بود. ليسانس الهيات داشت و از همه بچه‌ها پاك‌تر و معصوم بود به گونه‌اي كه حتي قبل از سن تكليفش هم نماز شب مي‌خواند. حسن در يك مقطعي مشاور رئيس دانشگاه تهران بود و ليسانس كامپيوتر و رياضي داشت. ايشان نخبه رياضي بود. بچه‌ها در خانواده‌اي مذهبي رشد كرده بودند. پدرم محمد مظفر20 سال امام جماعت مسجدي در پاكدشت بود. از قديم در مباحث مذهبي و سياسي مشاركت داشت. همين پيشينه باعث شد تا خانواده ما در انقلاب و روند پيروزي انقلاب در حد توان سهم بسزايي داشته باشند. پدر خودش از فعالان انقلابي بود و مادر، زن شجاعي بود كه در كنار ايشان فعاليت‌هاي خاص انقلابي‌اش را داشت. من، رضا، حسن، علي و همه بچه‌ها پا به پاي مادر و پدر در مبارزات انقلابي شركت داشتيم و بعضاً دستگير هم مي‌شديم. همه در دوران انقلاب با انقلاب بودند تا اينكه جنگ شروع شد.
شنيده‌ايم حتي مادر شما هم در مناطق جنگي حضور يافته‌اند.

جنگ كه شروع شد پدرمان از اولين روزهاي درگيري راهي منطقه شد. پدر كه رفت، مادر هم خودش را به ستاد پشتيباني جنگ رساند و او هم در كنار پدر رزمنده جبهه فرهنگي و پشتيباني دفاع مقدس شد. پدرم در 14 عمليات رزمي شركت داشت و در تمام هشت سال جنگ تحميلي در جبهه ماند. مادر 18 ماه در پادگان علم‌الهدي اهواز در كنار ساير خانم‌ها به پشتيباني از نيروهاي رزمنده در تهيه و توزيع و امدادرساني و... مشغول بود. مادر به نبودن‌هاي پدر در اين هشت سال عادت كرده بود چراكه در زمان انقلاب تجربه نبودن‌ها و فعاليت‌ها و دستگيري‌هاي گاه و بيگاه پدر و بچه‌ها را داشت. امروز حاج‌خانم 87 سال سن دارد و به رغم سن و سال بالايش همچنان بااراده و فعال است. در تبعيت از ولايت فقيه و ايستادگي پاي نظام از همه ما قوي‌تر عمل مي‌كند. ما برادرها هم به تبعيت از پدر با وجود اينكه همگي متأهل بوديم به جبهه رفتيم. من، رضا، علي، حسن، احمد و محمود به عنوان بسيجي به جبهه‌ اعزام شديم. به رغم داشتن مسئوليت‌هاي اجرايي موقع عمليات در جبهه حاضر مي‌شديم و بعد از اتمام عمليات به عقب برگشتيم و به مسئوليت‌هاي‌مان مي‌رسيديم. خود من آن موقع مدير كل آموزش و پرورش تهران بودم و هرگاه فرصتي پيش مي‌آمد به جبهه مي‌رفتم. در همه دوران دفاع مقدس سنگر خانوادگي ما هرگز خالي نشد و رزمندگان اين خانواده هميشه پاي كار بودند و همه هشت سال حضور چشمگيري داشتند.

در همان سمتي كه در آموزش و پرورش داشتيد هم كارتان به جنگ و رزمنده‌ها مي‌افتاد؟

عرض كردم كه بنده زمان جنگ مدير كل آموزش و پرورش تهران بودم. اصلاً بخش عمده‌اي از پشتيباني جبهه‌ها بر عهده ما بود. نمي‌دانم طرح قلك‌هاي مدرسه را به ياد داريد. اين قلك‌ها با همت و فداكاري خانواده‌هاي محصلين پر مي‌شد و براي كمك به جبهه‌ها اختصاص مي‌يافت. اين مورد از طرح‌هاي اجرايي آموزش و پرورش در آن زمان بود. يا ارسال صدها كاميون خوار و بار و وسايل مورد نياز رزمنده‌ها در هفته يا راه‌اندازي مجتمع‌هاي آموزشي براي رزمنده‌هاي محصل در جبهه به همت سازمان ما انجام مي‌شد.

عمليات مرصاد بعد از پذيرش قطعنامه بود، وقتي خبر پذيرش قطعنامه را شنيديد چه واكنشي داشتيد؟

يادم است وقتي قطعنامه 598 پذيرفته شد، برادرانم با گريه و زاري به خانه آمدند و مي‌گفتند نكند به امام خيانت شده باشد. گريه برادرانم در آن اوضاع و احوال براي حال و روز خودشان بود كه چرا شهادت نصيب‌شان نشده است اما بعد از بيانيه امام درباره قطعنامه كه فرمودند ما به اهدافمان رسيديم و جوانان انقلابي آرامش خودشان را حفظ و احساسات خودشان را كنترل كنند، كمي آرام‌تر شدند. پدرمان حتي بعد از پذيرش قطعنامه به خاطر احتمال حمله و شيطنت از سوي دشمن جبهه را خالي نكرد.

شما رزمنده عمليات مرصاد بوديد، به نظر شما چه روندي باعث گستاخي منافقين شد آن‌طور كه احساس كردند مي‌توانند به راحتي تهران را هم تصرف كنند؟

بعد از پذيرش قطعنامه، دشمن اين طور تصور مي‌كرد كه ايران از روي ضعف قطعنامه را پذيرفته است. از طرف ديگر وقتي فاو توسط عراقي‌ها و با كمك اطلاعاتي منافقين باز پس گرفته شد، گمانه ضعيف بودن ايران تقويت شد. از اين رو منافقين شش روز بعد از پذيرش قطعنامه در 27 تيرماه 1367 يعني در 3 مرداد ماه طي عمليات فروغ جاويدان وارد خاك ايران شدند. آنها تصور مي‌كردند مردم از جنگ خسته شده‌اند و با نظام مشكل دارند. لذا با حضور منافقين به آنها ملحق مي‌شوند و نظام را به راحتي سرنگون مي‌كنند. معادله‌اي كه هميشه مردم با حضورشان در همه عرصه‌هاي مهم و خطير نظام جمهوري اسلامي آن را برهم زده‌اند. از طرفي بعد از پذيرش قطعنامه، عراق رسماً نمي‌توانست وارد جنگ با ايران شود، پس به حمايت از منافقين روي آورد تا شايد اينطور به اهدافش برسد. با خود گفتند جنگ يك ايراني عليه ايراني ديگر، توجيه بين‌المللي هم خواهد داشت و اينگونه يارگيري براي منافقين هم به سهولت انجام خواهد شد. بعد از تصرف مهران نيروهاي منافقين با حضور 138 نماينده از كنگره امريكا و 7 سناتور رژه رفتند و مورد تشويق و حمايت امريكايي‌ها قرار گرفتند. شعار از مهران تا تهران را ابتدا امريكايي‌ها بر سر زبان منافقين انداختند و گفتند امروز اينجا رژه مي‌رويد و فردا در تهران رژه خواهيد رفت. مسعود رجوي هم سخنراني خود را نيمه‌كاره رها كرد و گفت باقي صحبت‌ها باشد بعد از پيروزي در ميدان آزادي تهران! از اين رو در بحبوحه حال و هواي پس از پذيرش قطعنامه، در حالي كه امريكايي‌ها سكوهاي نفتي ما را تهديد مي‌كردند و عراق نيز در جبهه جنوب لشكر‌كشي كرده بود و توجه نيروها به آن سمت معطوف شده بود، منافقين از غرب حمله كردند.

شما چطور با خبر حمله منافقين رو‌به‌رو شديد؟

خبر عمليات مرصاد كه رسيد، گويي معبر شهادت به روي اخوي‌ها باز شده باشد، پرنشاط شده بودند. به همديگر اطلاع داديم و قرار جلسه و ديدار را در منزل پدري گذاشتيم. بابا دو، سه روزي مي‌شد كه به مرخصي آمده بود. مادر هم چند روز زودتر از ايشان در خانه بود. شب سوم مرداد سال 1367بود. همه دور هم جمع شديم. موضوع جلسه اعزام بچه‌ها به منطقه درگيري بود. حسن برگه اعزامش را نشان داد و گفت من برگه اعزامم را گرفته و آماده‌ام. علي هم گفت من هم برگه اعزامم را گرفته‌ام. مادر رو به من كرد و گفت حسين تو بمان. گفتم مامان من هم برگه اعزام را از پايگاه مالك اشتر ميدان خراسان گرفته‌ام. پدر گفت من هم مي‌روم. مادر گفت شما برويد، من مي‌مانم و زن و بچه شما را نگهداري مي‌كنم. حسن گفت مادر تو بمان ما عمودي مي‌رويم و افقي بر‌مي‌گرديم. همين جا بود كه خانم شهيد حسن غر زد و گله‌كنان گفت مامان ببين چه مي‌گويد، جلوي‌شان را بگيريد. با اين صحبت‌ها روحيه ما را خراب مي‌كنند. مادر گفت برويد من به لطف خدا از زن و بچه شما نگهداري مي‌كنم. رضا كه آمده بود يك سري به خانواده بزند و اصلاً قصد به جبهه آمدن نداشت، خوش به حالش شد و با همان ماشين بنز و تشكيلات و بچه‌هاي پاسدار راهي شد و رفت دو كوهه. در نهايت پدرم، رضا، حسن، علي، احمد، محمود و من راهي شديم. آن زمان حسن سه فرزند داشت. علي صاحب دو دختر بود و رضا هم يك پسر داشت.

 پس گردان مظفر دوباره راهي شد؟

بله، من براي گرفتن چند امضا به تهران رفتم و با چند ساعت تأخير راه افتادم. وقتي به پادگان رسيدم، ديدم همه رفته‌اند و پادگان خالي است. بچه‌هاي ما با گردان حمزه مي‌رفتند. رفتم آنجا ديدم كسي نيست. بعضي اوقات بچه‌ها با گردان مسلم بن عقيل مي‌رفتند اما در ساختمان آنها هم كسي نبود. يك باره متوجه اتوبوس گردان ابوذر شدم و سوار شدم و همراهشان به سمت غرب رفتم. در عمليات مرصاد گردان به گردان به خط مي‌زدند. با توجه به تأخير اعزام من، دو سه گردان پشت داداش اينها بودم. جنگ تن به تن شده بود. در ميان راه گردان حمزه را ديدم كه عمليات كرده و در حال برگشت بودند. گردان ما قدم به قدم جلو مي‌رفت تا اينكه نزديكي‌هاي يك تپه به ما گفتند ديگر نيازي به پيشروي نيست. به لطف خدا عمليات مرصاد با موفقيت به پايان رسيده و منافقين كشته از هم پاشيده‌اند. در حقيقت عمليات مرصاد را بايد پايان پيروزمندانه جنگ هشت ساله دانست كه پيروزي قاطع و يكطرفه‌اي بود.

سراغ برادرها را نگرفتيد؟

بعد از دستور توقف نشسته بودم كه متوجه آمدن پدر خانم داداش رضا شدم. تا چشمش به من افتاد بغلم كرد. خيلي ناراحت بود. پرسيدم رضا شهيد شده؟ گفت: بله. گفتم بچه‌هاي ديگر چه؟ سكوت كرد. گفتم آنها هم شهيد شدند؟ گفت بله. گفتم: كجا؟ گفت روي تپه مشرف به سه راهي شيان افتاده‌اند. رضا، حسن و علي هر سه با گردان مسلم ابن عقيل به منطقه اعزام شدند و هر سه با هم شهيد شده بودند. تصميم گرفتم براي آوردن پيكر هر سه برادر به بالاي تپه بروم، شيان نزديك دشت اسلام‌آباد بود. احتمال مي‌دادم منافقين باز به منطقه برگردند و شايد آنجا را اشغال كنند و جنازه‌ها را ببرند. اگر اينطور مي‌شد مادرمان خيلي ضربه مي‌خورد. با اين تصور با چند نفر از رزمنده‌ها به بالاي تپه رفتم. رضا، علي و حسن در سه نقطه به فاصله كمي از هم افتاده بودند. همرزمانم اجازه ندادند من آنها را به پايين بياورم. خودشان پيكرها را در آغوش گرفتند و به پايين تپه كه جاده اسلام‌آباد به كرمانشاه بود آوردند. من هم وسايل بچه‌ها را آوردم. آن پايين هر سه پيكر را بوسيدم و به مرحوم حاج‌بخشي تحويل دادم تا به معراج شهداي كرمانشاه ببرد.

نحوه شهادتشان به چه شكل بود؟ آن هم هر سه در كنار هم!

نحوه شهادت برادرهايم را از زبان علي عباس كه در زير يكي از تانك‌هاي مستقر در آنجا پناه گرفته بود برايتان تعريف مي‌كنم. زمان عمليات مرصاد بچه‌ها خيلي زود به بالاي تپه مي‌رسند، علي آر‌پي‌جي در دست داشته كه وقتي ستون دشمن را در حال حركت به سمت كرمانشاه مي‌بيند با آرپي‌جي مي‌زند. منافقين متوجه حضور بچه‌ها روي تپه مي‌شوند و تپه را دور مي‌زنند و آنها را محاصره مي‌كنند. ارتباط برادرها با عقبه قطع مي‌شود و متأسفانه حمايتي هم از پشت نمي‌شوند. بچه با هم مشورت كرده، تصميم مي‌گيرند تا رسيدن نيروهاي خودي از تجهيزاتي كه دارند درست استفاده كنند و تك به تك منافقان را بزنند. در همين حين برادرم حسن با اصابت گلوله به سرش مجروح و بعد شهيد مي‌شود. دو برادر ديگرم او را در آغوش مي‌گيرند و روي زمين مي‌خوابانند. كمي بعد از درگيري منافقين متوجه مي‌شوند اينها گلوله‌اي براي دفاع از خودشان ندارند. نارنجك به طرف‌شان پرتاب مي‌كنند كه باعث زخمي شدن بچه‌ها مي‌شود. بعد تير خلاص مي‌زنند. سر برادرهايم تكه تكه شده بود.

شنيدن خبر شهادت سه برادر با هم و ديدن پيكر زخم‌خورده‌شان بايد خيلي سخت باشد، چه برخوردي با اين خبر و ديدن چنين صحنه‌اي داشتيد؟

من اصلاً به خودم اجازه ندادم كه گريه كنم. ما همه آرزوي شهادت داشتيم. الان به نوه‌ام بگوييد براي من دعا كنيد دعاي شهادت مي‌كند. او هم مي‌داند من آرزوي شهادت دارم. پدر بارها زخمي شد اما به فيض شهادت دست نيافت. ايشان يك سال بعد از شهادت بچه‌ها به رحمت خدا رفت. بچه‌ها با لشكر 27 محمد رسول‌الله(ص)‌ به منطقه اعزام مي‌شدند و پدر با لشكر سيد‌الشهدا (ع)‌. موقع شهادت بچه‌ها در مرصاد، بابا در شلمچه بود. همراه با پدر خانم برادر شهيدم رضا به سمت شلمچه راه افتاديم. بابا تا ما را ديد جا خورد و گفت شما چطور اينجا پيداي‌تان شد. گفتم: بايد برويم! گفت: چيزي شده؟ نشست توي جيپ ما. گفت: بچه‌ها شهيد شده‌اند؟ گفتم علي زخمي شده، خيلي بدجور هم زخمي شده. دوباره سؤال كرد: شهيد شده؟ گفتم: بله. پدر روحيه‌اش را حفظ كرد. اسم تك‌تك بچه‌ها را كه آورد، من هم خبر شهادت تك‌تك‌شان را دادم. گفت خدا را شكر. اينها به آرزوي‌شان رسيدند. بعد هم سجده شكر كرد. سوار بر اتوبوس به سمت خانه به راه افتاديم. تمام شب تا صبح در راه بوديم. همه دغدغه‌مان اين بود كه با مادر چگونه بايد مواجه شويم. اول صبح روز 7مرداد بود كه به خانه رسيديم. زنگ را كه زديم، مادر در را باز كرد و اولين سؤالش اين بود: چرا آمديد مگر جنگ تمام شده؟ گفتيم بله جنگ تمام شد و عمليات با پيروزي به اتمام رسيد. گفت پس چرا بدون بچه‌ها آمديد؟ آن لحظه ياد نوحه روضه ماتم امام حسين(ع) افتادم. آنجا كه مي‌گويند عباس چه شد؟ شهيد شد. اكبر چه شد؟ شهيد شد. حسين چه شد؟ شهيد شد. در همين حين مادر گفت: حسن كو؟ خيلي غيرعادي و غير‌ارادي گفتم شهيد شد. پرسيد علي چه شد؟ گفتم: شهيد شد. سؤال كرد: رضا كجاست‌؟ گفتم شهيد شد.

واكنش مادر چه بود؟

دستانش را روي شكمش جمع كرد و به دور خود مي‌چرخيد و مي‌گفت يا زينب (س)،‌ يا زينب (س)،‌ حالا فهميدم تو در كربلا چه كشيده‌اي. اگر من سه تا در راه خدا دادم تو همه كس و كارت را داده‌اي. با فرياد يا حسين (ع)، يا زينب(س)‌ همسايه‌ها و خانواده‌ها به خانه ما آمدند. مادر اصلاً گريه نمي‌كرد. اصرار مي‌كردم تا گريه كند اما ايشان مي‌گفت شهيد علي گفته اگر گريه كنيد منافقين خوشحال مي‌شوند، نبايد در شهادت ما گريه كنيد. پيكر علي و حسن با هم آمد و مراسم با‌شكوهي برگزار شد. پيكر رضا مدتي مفقود شد. پدر در اين مراسم سخنراني غرايي كرد و گفت به من تسليت نگوييد. تبريك بگوييد. بزرگ‌ترين افتخار نصيب ما شده است و خداوند از ميان ما، تني چند از فرزندانم را گرفت تا در راه انقلاب خون داده و جان بدهند. بايد سجده شكر به جاي آورد. مادر خودش پيكر علي و حسن را داخل قبر گذاشت. روي‌شان را باز كرد و بوسيد و روي خاك گذاشت. مادر بسيار قوي بود. مي‌گفت بايد برويد و شهيد شويد. به احمد و محمود با همه جراحت‌ها و جانبازي‌هايي كه داشتند مي‌گفت چه شده داريد سرحال و رو پا مي‌گرديد، برويد شهيد شويد. مادر خيلي آرزو داشت بچه‌ها شهيد شوند.

پيكر رضا چه شد؟

گويي خواست خدا بر اين بود كه رضا به شكلي جدا و خاص تشييع شود. روي تابوت شهيد به اشتباه استان خراسان خورده بود كه بعد از تشييع علي و حسن به همت بچه‌ها به معراج شهداي كرمانشاه رفتيم و تك تك تابوت‌ها را باز كرديم و پيكر ايشان را كه خيلي متلاشي هم شده بود شناسايي كرديم. يك هفته بعد براي شهيد رضا مراسم با‌شكوهي برگزار شد. تشويق‌نامه رضا به عنوان فعال‌ترين قاضي توسط آيت‌الله مقتدايي روز هفتم شهادت به دستمان رسيد. ايشان بسيار فعال و نمونه بود اما خوشا به حال شهدا. شهادت لياقت مي‌خواهد كه ما نداشتيم. آرزوي‌مان شهادت بود كه به آن نرسيديم.

منبع: روزنامه جوان







نظر شما
پربیننده ها