... در تیرماه سال 1359 مناطق مرزی کشور از جمله «نفت شهر» مورد حملهی ارتش عراق قرار گرفت و کمکم ناآرام شد. در این اوضاع و احوال بود که به عنوان دیدهبان مقدم توپخانه و معاون آتشبار، به همراه دو نفر از هم دورهایهایم که اصفهانی بودند به پاسگاه «سه تپان» نفت شهر اعزام شدیم.
مأموریت ما، حمله به پاسگاههای مرزی عراق بود که به طرف پاسگاههای ما شلیک میکردند. هر روز که میگذشت بر شدت تبادل آتش توپخانه دو طرف اضافه میشد، برای همین ما بُرد گلولههایمان را تا 2 کیلومتر افزایش داده بودیم تا مبادا نزدیک پاسگاههای خودی اصابت کنند.
تیرماه آن سال، مصادف با ماه رمضان بود و دو نفری که همراهم آمده بودند، نیز روزه بودند. چون هوا خیلی گرم بود و داخل پاسگاه هم امکانات بیشتری نسبت به بیرون داشت، آنها گفتند: «تو هم با ما بیا داخل پاسگاه؛ بیرون خیلی گرم است.»
گفتم: «اینجا ثبت تیر شده. من زیر تک درختی که نزدیک پاسگاه است دیدهبانی میدهم.»
آن روز تبادل آتش شدیدی روی پاسگاههای مرزی ایران و عراق جریان داشت. همین طور که مشغول دیدهبانی بودم، گلولهی توپخانهای را دیدم که مستقیماً به پاسگاه ما اصابت کرد. برای یک لحظه فقط صدای وحشتناک انفجار را شنیدم و بعد شعلههای دود و آتش بود که به آسمان زبانه میکشید. نگران بچههای پاسگاه شدم، از طرفی نباید تا پایان مأموریت محل دیدهبانی را ترک میکردم. بعد از اتمام مأموریت، در حال بازگشت به یگان بودم که متوجه شدم تعدادی از نیروهای ژاندارمری و سپاه، اطراف پاسگاه جمع شدهاند. رفتم جلو تا سر و گوشی آب بدهم. میگفتند: «چند نفر از بچههای ارتشی شهید شدهاند.»
کنجکاو شدم بدانم آنها چه کسانی هستند؟ خم شدم تا جنازهها را ببینم. یکی از من پرسید: «اینها را میشناسی؟!»
خون روی سروصورت جنازهای که ریش بلندی داشت را پوشانده و بدنش از شدت انفجار، تکهتکه شده بود. دیگری وضعش بدتر بود. بار اول نتوانستم شناساییشان کنم؛ اما خوب که دقت کردم، متوجه شدم استوار «زالخانی» -رئیس پاسگاه- و دو نفری که همراهم آمده بودند، هستند. اصلاً باورم نمیشد که آنها به شهادت رسیدهاند. آنقدر ناراحت بودم که نمیتوانستم هیچ عکسالعملی نشان بدهم. حرفهایشان مدام توی سرم تکرار میشد.
روز بعد پیکر شهداء را داخل تابوتی قرار داده و با بالگرد به زادگاهشان منتقل کردند. آنها اولین شهدایی بودند که قبل از شروع جنگ تحمیلی از نزدیک میدیدم.