به گزارش خبرنگار حوزه جهاد و شهادت دفاع پرس، داستان اسارت داستان عجیبی است. جدای از درد و رنجهای دوران اسارت که تحمل بسیاری از سختیها را سختتر از قبل می کند خود اسارت میتواند منشا تحولات عظیمی باشد که زندگی اسیر را به قبل و بعد از این حادثه تقسیم میکند. دورانی که بستر بیشمار تحولات در افراد است و این را نه دیگرانی که شاید بخشی از خاطرات اسارت را خوانده یا شنیدهاند بلکه فقط آزادهای میداند که روزگاری را در بند دشمن گرفتار بوده است.
بیژن کیانی یکی از هزاران اسیر جنگ تحمیلی است که 90 ماه از عمر خود را در اردوگاههای بعثی سپری کرد. او این روزها مشغول تدریس در دانشگاه است. 20 ساله بود که به جبهه رفت و در چهارمین اعزام خود، در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه اسیر نیروهای عراقی میشود. متن زیر حاصل گفتوگوی خبرنگار دفاع پرس با این آزاده است.
لو رفتن عملیات و ماجرای اسارت
عضواطلاعات عملیات لشکر بودم. میدانستم عملیات از قبل لو رفته است ولی با توجه به شرایط حاکم بر آن مقطع و فضای سیاسی و بین المللی باید این عملیات انجام میشد. عملیات در مرحله اول موفق نبود بنابراین قرار شد ماموریت ناموفق یگانهای عمل کننده توسط یگانهای بعدی به تصرف در بیاید اما به دلیل آمادگی کامل دشمن در جنگ سختی که رخ داد و نفوذ بیش از حد نیروهای خودی به خاک عراق ما محاصره شدیم و بعد از درگیری شدید، مسیری را برای خروج از محاصره انتخاب کردیم که باعث شد در دشت نیسان عراق گیر بیافتیم و از میان نیروهای عراقی سر در بیاوریم.
زمانی که به جبهه رفتم فکر شهادت و مجروحیت را کرده بودم و احتمال کمی هم میدادم که سالم برگردم اما به موضوع اسارت فکر نمیکردم. تصویر مبهمی از اسارت داشتم. واقعا آمادگی ذهنی نداشتم و وقتی در این شرایط قرار گرفتم، ضربه ذهنی بزرگی خوردم. چنین شرایطی برای هرکس ضربه کوبندهای است که سیستم ذهنی را مختل و غیر فعال میکند.
خواب اسارتم را دیده بودم
برای لحظاتی تمام زندگیام با برشهای مختلف از دوران عمرم مثل فیلم از جلوی چشمهایم گذشت و غم عظیمی به دلم هجوم آورد.
شاید کمی غیر قابل باور باشد که خواب اسارت خود را دو سال قبل از انقلاب، زمانی که در مقطع راهنمایی تحصیل میکردم، دیدم. البته آن زمان که دانشآموز بودم نه نظام عوض شده بود و نه حرف از جنگ بود. در چنین شرایطی این خواب مفهومی نداشت و برایم مبهم و غیر قابل تعبیر بود، اما درست در لحظه اسارت حس خواب آن دوران را درک کردم.
با تصور از جبهه دشمن و بدرفتاریها و اینکه به هیچ قاعده اخلاقی متعهد نیستند و در کنار آن غم سنگین اسارت، دلخوش بودم که اینها ما را زنده نمیگذارند و تا لحظاتی دیگر به شهادت میرسم؛ حتی وقتی تهدید به اعدام شدم و سربازان عراقی گارد اعدام گرفتند دلم نلرزید و انتظار چنین کاری را داشتم، اما سربازان ما را اعدام نکردند و فهمیدم حوادث دیگری در سرنوشت من رقم میخورد و خودم را برای تطبیق با شرایط سخت آماده کردم.
رحلت امام و بدترین خاطره
بدترین خاطرهام از اسارت زمانی بود که خبر ارتحال امام را شنیدم. تا آن زمان همه ما به عشق امام زندگی میکردیم و به این دلخوش بودیم که خداوند زمینه آزادی ما را فراهم میکند و با دیدن امام تمام خستگیها، ناملایمات و تلخکامیهای اسارت برطرف میشود. ولی وقتی امام رفت، خیلیها احساس خلأ کردند و پذیرش این موضوع سخت بود.
من هم تا مدتها دچار حالت گیجی شدم، نمیتوانستم این موضوع را باور کنم، برای لحظاتی فراموش میکردم اما به محض یادآوری دوباره به هم میریختم. بیشتر هم نگران وضعیت کشور بودیم که بعد 8 سال جنگ و پشت سر گذاشتن انقلاب وضعیت چه خواهد شد و آیا نظام جمهوری اسلامی میتواند این بحران را طی کند یا خیر.
این احساس مشترک بین همه اسرا بود که احساس میکردیم کمرمان شکسته و تحمل شرایط اسارت بعد از رحلت امام سختتر میشود و نقطه امید و پناهگاهمان را از دست دادیم. البته که بحث خداوند و ائمه جداست، اما کسی که ما بهطور ملموس با او ارتباط داشتیم از دست رفته بود و از این جهت بسیار ناراحت بودیم.
پیروزی شیرین تصرف فاو برای اسرا
بهترین خاطره از دوران اسارت را هم در همان مقطع تجربه کردیم که خبر انتخاب مقام معظم رهبری به جانشینی امام(ره) را شنیدیم و احساس کردیم این خلأ کاملا پر شده است.
البته زمانی که از طریق رسانههای عراقی و رادیوهایی که برخی بچهها تهیه کرده بودند خبردار شدیم ایران فاو را گرفته خیلی خوشحال شدیم که بچهها توانستهاند چنین عملیات سختی را انجام دهند و فاو را که بندر مهمی برای عراق بود تصرف کنند. همان اندازه که شنیدن این خبر برای عراقیها تلخ بود نور امیدی را در دل ما ایجاد کرد.
با این حال شاید برای کسانی که قبل از عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر اسیر شده بودند بهترین خبر آزادسازی خرمشهر بود.
از خوشحالی حضور حاج آقا ابوترابی تا رفتنش از اردوگاه
یک اتفاق خوشایند دیگر در اردوگاه آمدن حجت الاسلام ابوترابی به اردوگاه بود که منشأ تحولات بسیاری شد؛ چرا که قبل از حضور او به اسارت با دید دیگری نگاه میکردیم و برخوردمان با عراقیها فرق داشت. حضور حاج آقا ابوترابی یک اتفاق موثر و روحیهبخش بود که مسیر زندگی ما را در اسارت تحت تاثیر قرار داد. همین شخصیت وقتی بعد از سه سال از پیش ما رفت تا چند وقت ناراحت بودیم، چرا که منبع فیّاض معنوی و عقل و تدبیر، او را به تکیهگاه قابل اعتماد تبدیل کرده بود و رفتنش از اردوگاه ما را به اندازه خوشحالی ورودش ناراحت کرد.
اسارت واقعهای تلخ است و ظاهر بدی دارد. ولی در سایه آموزههای دینی همین پدیده به ظاهر بد و شوم و تلخ منشأ تحول میشود. اردوگاه اسرا یک ایران کوچک شده از همه اقوام ایرانی و همه اقشار از بالاترین و پایینترین سطوح و صنوف در یک قطعه کوچک که رابطه تنگاتنگ و چهره به چهره دارند جمع شدند. چنین فضایی بهترین محل کسب تجربه برای هرکس به فراخور ذهنی خود بهره برداری کند.
در اسارت دنیا را بهتر شناختم
من در آغاز سنین نوجوانی در آن شرایط پر تلاطم گرفتار شدم ولی قرار گرفتن در کنار انسانهای خوب مومن و انقلابی با روحیات مختلف، منبع و منشا بهترین تجربهها شد. شاید اگر اسیر نمیشدم نگاهم به زندگی و مسائل سیاسی و اوضاع جهانی چیز دیگری بود ولی در اسارت من تغییر کردم.
در سایه ائمه سعی کردم این تغییر به بهترین نحو و در جهت مثبت باشد. آنجا دین و ائمه را بهتر شناختم، نظام سلطه جهانی را شناختم. در اسارت علاقهام به جمهوری اسلامی بیشتر شد چرا که این تجربه باعث شد تا بین یک چیز ارزشمند و تضادهای آن قیاس کنیم. بین رفتار مسلمان ایرانی و بعثیها، بین پیام انقلاب و مبارزره با ظلم و ستم با رفتاری که حکومتهای غیر دینی داشتند تفاوت قائل شدم و همه را مقایسه کردم.
در شرایط سخت اسارت هم میتوان با نشاط بود
یکی مثل حاج آقا ابوترابی قسم میخورد اگر انبیا و اولیا در چنین شرایطی قرار میگرفتند بهترین استفاده را از این فرصت میکردند و توصیه میکردند شما نباید دچار رکود و سستی بشوید و به هدف خود بی اعتنا شوید در همین شرایط سخت هم میتوان بانشاط بود و رشد کرد که این حرفهای حاج آقا ابوترابی برخواسته از تعالیم دینی بود.
برای کسی که حرفهایم را میشنود شاید قابل باور نباشد که مسئله اسارت و آزادی برای ما حل شده بود و احساس میکردم یک مسافرت طولانی بودم و لحظه ورود به وطن از سفر باز میگردم. به همین دلیل هم وقتی عادی برخورد میکردم دوستان و آشنایان به سلامتم شک کرده بودند! طبیعتا کسی که از مسافرت باز میگردد اشتیاق دیدن خانه و بستگان را دارد و این اشتیاق را هم داشتیم که از آن فضا خارج شدیم و به خاستگاه و وطن خود بازگشتیم ولی آن حالت هیجان و بی قراری و بی تابی که شاید تصور میشد را با برخی دوستان نداشتیم.
زمانی که از مرز عبور کردیم احساس کردم از یک فضای متراکمی که نفس کشیدن در ان سخت است عبور کرده و آزاد و رها شدم. خدارا شکر برخلاف دوستان دیگر امید آزادی را داشتم و پیوسته به دوستان میگفتم با وجودی که شرایط مبهمی وجود دارد خداوند بنده را به حال خود رها نمیکند و بالاخره به کشور برمیگردیم ولی چند و چونش را نمیدانستم اما به هر جهت به لطف خدا امیدوار بودم.
مصاحبه از فاطمه کیایی