زخم‌ها و مرهم‌ها (7)؛

جیره‌بندی مهمات در توپخانه ارتش

همیشه برایم سوال بود که چرا توپخانه ارتش از ما حمایت نمی‌کند، آن هم زمانی که عراق از زمین و آسمان روی سر ما گلوله می‌ریزد.
کد خبر: ۲۵۱۸۴۱
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۳:۴۱ - 10August 2017
شلیک کنیدبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخم و مرهم) توسط «محمدهادی شمس‌الدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.

این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آن‌هایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهم‌گذار آن زخم‌ها بودند.

دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات دکتر «مرتضی انوری » از استان یزد می‌باشد.

خاطره اول

همیشه برایم سئوال بود که چرا توپخانه ارتش از ما حمایت نمی‌کند، آن هم زمانی که عراق از زمین و آسمان روی سر ما گلوله می‌ریزد. یک بار یگان ما در کنار مقر توپخانه ارتش در منطقه سومار قرار گرفت. آنجا هم می‌دیدم توپخانه ارتش در جواب گلوله‌باران عراق گاهی یکی دو بار شلیک می‌کند. یک روز به مقر آن‌ها رفتم و به فرمانده‌شان اعتراض کردم. گفتم: «این چه وضعیه؟! چرا شلیک نمی‌کنین؟ چرا توپخانه ما همیشه خاموشه؟» فرمانده ارتشی جواب داد: «برادر من! ما هم می‌خوایم شلیک کنیم، اما گلوله‌ای نداریم. همینی هم که هست رو جیره‌بندی کردیم. روزی پنج تا گلوله سهمیه ماست. تازه همون رو هم باید برای روز مبادا ذخیره کنیم. برای روزی که خودمان عملیات داریم یا عراقی‌ها حمله می‌کنند».

آن روز گذشت و بعد از آن ارتباط من با فرمانده ارتشی بیشتر شد. یک روز من را خبر کرد و گفت: «امروز می‌خواهیم آتش دشمن رو خاموش کنیم.» آن روز هرچه توپخانه عراق شلیک می‌کرد، توپخانه ما یکی می‌گذاشت رویش و جواب می‌داد؛ اما آن کار بی‌فایده بود. چراکه یک مدت که گذشت عراقی‌ها خط ما را گرفتند زیر آتش. تمام منطقه ما را دود و گرد و خاک فرا گرفت. همه پناه بردیم به سنگرها‌یمان تا گلوله‌باران عراقی‌ها تمام شود. آن روز فهمیدم که ما از لحاظ تسلیحات و مهمات نمی‌توانستیم توی جنگ به پای عراقی‌ها برسیم. آنچه ما را پیروز می‌کرد همان روحیه مقاومت و ایثار میان رزمندگان ما بود نه برتری‌های تسلیحاتی.

خاطره دوم

با بچه‌ها قرار گذاشته بودم که موقع عملیات من را خبر کنند. یک روز  خبر دادند: «عملیات نزدیکه. خودت رو برسون.» خودم را به منطقه رساندم. ابتدا ما را به پادگان سنندج بردند. دو شب آنجا ماندیم. ضدانقلاب منطقه را ناامن کرده بود و فقط روزها می‌توانستیم حرکت کنیم. یک روز اتوبوس‌ها وارد پادگان شدند و ما را سوار کردند و به راه افتادند. یک جایی وسط راه پیاده شدیم و این‌بار سوار کامیون شدیم. وقتی هم که به منطقه رسیدیم ما را از کامیون‌ها پیاده کردند و در گروه‌های 10 تا 15 نفره پشت وانت‌تویوتا سوار شدیم. تا جایی پیش رفتیم که دیگر ماشین‌رو نبود و بقیه‌اش را خودمان می‌بایست از ارتفاع بالا می‌رفتیم.

نماز مغرب و عشا را در حال راه رفتن خواندیم. عملیات والفجر 2 شب گذشته‌اش شروع شده بود و قرار بود ما جایگزین نیروهای خط‌شکن شویم. بالا رفتن از آن مسیر کوهستانی آن هم بعد از 12 ساعت توی راه بودن خیلی برایمان سخت بود. حسابی خسته شده بودیم. بچه‌ها برای اینکه از پا درنیایند و بتوانند خودشان را از آن ارتفاع بالا بکشند و هرچه وسایل اضافی داشتند از خودشان جدا می‌کردند.

دستور رسیده بود که اگر کسی قرار است توی راه بماند پتو و وسایل غیرضروری‌‌اش را بیندازد. ما مانده بودیم و تفنگ‌ها توی دستمان. توی دلم می‌گفتم وقتی به بالای ارتفاع رسیدیم راحت می‌شویم، مدتی توی سنگرهایمان استراحت می‌کنیم و بعد وارد عملیات می‌شویم؛ اما همین که رسیدیم آن بالا، فرمانده‌ گفت: «شما نیروی تازه‌نفس هستید. نیروهایی که اینجا هستن دو شبانه‌روز نخوابیدن و مدام در حال جنگیدن بوددند.» وقتی این حرف را زد ابتدا فکر کردیم که دارد شوخی می‌کند؛ اما وقتی نیروهای توی خط را دیدیم فهمیدیم که راست می‌گوید.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها