گفت‌وگو با خانواده شهيد «ميثم عليجانی» جامانده قافله شهدای «خان‌طومان»؛

اسطوره‌ای از «ميثم» برای پسرم می‌سازم

تصوير اتوبوس شهادت را يادتان است؟ همان عكسی كه از شهدای «خان‌طومان» سوريه داخل يک اتوبوس انداخته شده بود. در آن تصوير علاوه بر سه نفری كه در كربلای «خان‌طومان» شهيد شدند، تصوير «ميثم عليجانی» نيز ديده می‌شد.
کد خبر: ۲۵۱۹۷۵
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۶:۰۰ - 10August 2017
به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، تصوير اتوبوس شهادت را يادتان است؟ همان عكسی كه از شهدای «خان‌طومان» سوريه داخل يک اتوبوس انداخته شده بود. در آن تصوير علاوه بر سه نفری كه در كربلای «خان‌طومان» شهيد شدند، تصوير «ميثم عليجانی» نيز ديده می‌شد؛ يكی از نيروهای يگان ويژه صابرين از لشكر 25 كربلا كه موقتاً از قافله شهدای خان‌طومان جا ماند.

ماند تا بار ديگر در جبهه تأمين امنيت مرزهاي كشورمان نقش‌آفريني كند و در همين وظيفه و كسوت نيز 18 تيرماه 96 در نوار مرزي شمال غرب كشور به شهادت برسد. براي گفت و گو با خانواده شهيد عليجاني كيلومترها راه پيمودم تا به روستاي ساحلي باقر تنگه از توابع بابلسر رسيدم. ميثم عليجاني فقط دو ماه مانده بود تا پدر شود و هنوز فرزندش را نديده بود كه آسماني شد. وقتي به خانه ويلايي پدر شهيد قدم گذاشتم اهل خانه به استقبالم آمدند. از كنار باغچه حياط گذشتم و به خانه‌اي پا گذاشتم كه معنويت حضور شهيد را مي‌شد از در و ديوارش احساس كرد. آنچه مي‌خوانيد حاصل همكلامي‌ام با پدر، مادر و همسر شهيد مدافع مرزهاي وطن و جانباز مدافع حرم ميثم عليجاني است كه از نظرتان مي‌گذرد.

فاطمه حسن پور، مادر شهيد

 لباس پاسداري برازنده‌اش بود

من چهار فرزند داشتم كه ميثم فرزند دومم بود. 21 فروردين 1366 روزي بود كه خداوند ميثم را به من امانت داد. همسرم پاسدار بود و زمان جنگ تحميلي به صورت داوطلب به جبهه مي‌رفت و در عمليات آزادسازي خرمشهر حضور داشت. پسرم از بچگي به شهادت و لباس پاسداري علاقه داشت. سال 1385 پاسدار شد و از ابتدا در يگان ويژه صابرين لشكر 25 كربلا خدمت كرد. مشوقش شديم كه راه پدرش را ادامه بدهد. همزمان درسش را هم ادامه داد و ليسانس جغرافياي نظامي گرفت.  ميثم دو بار به سوريه اعزام شد. 21 فروردين 95 كه سالروز تولدش بود در منطقه خان‌طومان سوريه تركش به چشم، گوش، سر و دو پايش اصابت كرد و مجروح شد. او كه به ايران منتقل شد، دوستانش 16 ارديبهشت در كربلاي خان‌طومان به شهادت رسيدند. همرزمانش مي‌گويند ميثم زماني كه مجروح شده بود تا آخرين لحظه سنگرش را حفظ كرد. فرمانده گفت بيا عقب، نرفت. صبح كه بچه‌ها رفتند سنگر را تحويل داد حالش وخيم بود و در بيمارستان جراحي شد.

 تربيت شهيد

خانواده ما مذهبي هستند. ميثم از همان كودكي نماز مي‌خواند. از هفت سالگي روزه مي‌گرفت. هيچ وقت موسيقي حرام گوش نمي‌داد. ما در عروسي‌هايمان هم موسيقي حرام نداريم. ميثم عاشق مسجد بود. ذاتاً بچه خوبي بود. تك‌تيرانداز بود و از دوستانش شنيدم خيلي شجاعت داشت. رفتارش طوري بود كه همكارانش مي‌دانستند شهيد مي‌شود. طوري زندگي مي‌كرد كه انگار سال‌ها زندگي مي‌كند و باز طوري زندگي مي‌كرد كه انگار فردا مي‌خواهد شهيد شود. مي‌گفت دعا كنيد شهيد شوم. خيلي كار مي‌كرد. به كار كشاورزي علاقه داشت. بعد از شهادتش متوجه شدم فعاليت و كار زيادش به خاطر كمك به خانواده‌هاي بي‌بضاعت بود.  وقتي پسرم كودك بود همراه پدرم به جنگل اطراف روستايمان مي‌رفت. پدرم برايش تمشك مي‌كند. اما چند تمشك بيشتر نمي‌خورد و بقيه را براي خواهرش مي‌آورد. خيلي مهربان بود. بزرگ‌تر كه شد همينطور باگذشت و مهربان بود. نمي‌گذاشت كسي جلويش غيبت كند. از كسي كينه به دل نمي‌گرفت.

 حيف بود شهيد نشود

ميثم آن قدر خوب و مظلوم بود كه حيف بود غير از شهادت از دنيا برود. لياقت شهادت را داشت. از بچگي حرف‌گوش‌كن بود. خيلي كمك حالم بود. براي ما و عمه‌ها و مادربزرگش نان مي‌خريد. بچه فعالي بود. بزرگ‌تر كه شد تا من جلوتر از او وارد اتاق نمي‌شدم قدم برنمي‌داشت. هيچ وقت به من نمي‌گفت برايش فلان كار انجام بدهم. هميشه با وضو بود. نمازش را اول وقت مي‌خواند. يك جوري معلم اخلاق بود و با ايمانش براي همه الگو بود.
از من بپرسند ميثم به كدام يك از معصومين بيشتر علاقه داشت مي‌گويم به حضرت زهرا(س). با تأسي به همان بزرگوار نيز حجب و حياي خوبي داشت. هيچ وقت از خودش حرف نمي‌زد. همكارانش بعد از شهادت از شهامت‌هاي ميثم تعريف كردند. به او مي‌گفتيم دنبال جانبازي‌ات برو ولي نمي‌رفت. در بيشتر عمليات‌ها فرمانده بود. در سوريه فرماندهي گروهان ناصرين را برعهده داشت.

 آخرين وداع

هميشه خداحافظي‌اش مدل خاصي بود. كوچه ما يك پيچي دارد تا سرپيچ كه مي‌رفت برمي‌گشت لبخند مي‌زد و خداحافظي مي‌كرد. آخرين خداحافظي‌اش هميشه در ذهنم است. فكر نمي‌كردم آخرين بار است كه پسرم را مي‌بينم. چون داخل ايران بود، خيالم راحت بود و مي‌گفتم امن است و سالم برمي‌گردد. فكر نمي‌كردم به شهادت برسد.  پسرم 18 تيرماه 96 ساعت 16 در شمالغرب كشور به شهادت رسيد. نيم ساعت بعد به برادرش خبر دادند. تا اذان مغرب ما چيزي نمي‌دانستيم. دو روز بعد پيكرش را آوردند و در گلزار شهداي روستاي باقر تنگه، كنار شهداي جنگ تحميلي طبق وصيتش به خاك سپردند.

 آرامش خدايي

شبي كه مي‌خواست به سوريه برود عازم كربلا بوديم. به ما نگفته بود قصد رفتن به سوريه را دارد. دو روز بعد كه كربلا بوديم تماس گرفت كه الان سوريه هستم. دلم خيلي شكست. به امام حسين(ع) گفتم خيلي شرمنده شما و خواهرت هستم. شما جانتان را در راه اسلام داديد، پسر من هم براي دفاع از حضرت زينب (س) رفته است. از سيدالشهدا خواستم پسرم سالم برگردد. همان زمان كه در كنار ضريح امام حسين(ع) براي پسرم دعا مي‌كردم ميثم در خان‌طومان مجروح شد. به ايران كه برگشتم شرمنده امام حسين(ع) شدم. من خيلي به پسرم وابسته بودم. از كوچكي به او مي‌گفتم عسلم، بزرگ كه شد بچه‌هاي ديگرم تا ميثم وارد اتاق مي‌شد مي‌گفتند عسلي مادر آمد. هر روز او را مي‌ديدم و طاقت دوري‌اش را نداشتم. موقعي كه شهيد شد آن قدر صبور و آرام شدم كه عجيب است.

صادق عليجاني، پدر شهيد

 راهش ادامه دارد

من متولد 1341 هستم. قبل از انقلاب كه دانش‌آموز بودم در تظاهرات ضد رژيم شاه حضور داشتم. انقلاب كه پيروز شد سال 60- 59 وارد سپاه شدم. سال 61 تا سال 63 داوطلبانه به جبهه رفتم. يك بار هم دوران دانش‌آموزي به جبهه اعزام شدم. يكي از برادرانم هم رزمنده بود و پسرخاله‌ام يوسف جعفري از روستاي بيشه سر بابل در دفاع مقدس به شهادت رسيد. روحيه شهادت‌طلبي در خانواده ما وجود داشت تا اينكه پسرم تصميم گرفت وارد سپاه پاسداران شود. اين پسر الگوي همه ما بود. سال خمسي داشت كه بعد از شهادتش متوجه شديم.   طبيعي است انسان وابسته به فرزندش است. وقتي كه ميثم مجروح شده بود به او گفتم بگذار زمان بگذرد، مجروحيتت التيام پيدا كند بعد برو. اما گفت پدر تا زماني كه حرم حضرت زينب(س) امنيت نداشته باشد ما بايد برويم. زماني كه سوريه بود خواب ديدم ميثم شهيد شده است. بعد از سه روز خبر آوردند مجروح شده، آن موقع كربلا بوديم. از بيمارستان زنگ زدند كه ميثم بستري است. يعني به اصرار بچه‌هاي فاطميون به ما اطلاع داده بود كه مجروحيت دارد. وقتي به عيادتش رفتيم يكي از همرزمانش گفت بچه شير تربيت كردي! در نابودي اشرار سر نترسي داشت. پيشاپيش رزمنده‌ها حركت مي‌كرد.  از سوريه كه برگشت خيلي نسبت به هم‌رزمانش احساس دلتنگي مي‌كرد. از اينكه شهيد نشده افسوس مي‌خورد. وقتي به شهادت رسيد پدر شهيد مدافع حرم سيد رضا طاهر از بابل آمد و گفت ميثم وقتي زخمي شد به نزدم آمد و گفت شما سيد هستي به پسر شهيدت بگو برايم دعا كند شهيد شوم. حالا نوبت من است كه به ميثم بگويم سلام مرا به پسرم برساند.

 دست خدا

فكر مي‌كنم دست خدا روي قلبمان است و عنايت خود شهيد است كه اين قدر تحمل كرديم. عجيب است چطور در نبودش آرام شديم. دغدغه خانواده‌هاي شهدا اين است كه خون شهدا پايمال نشود. همه به انقلاب و ولايت فقيه وفادار باشيم و دل دشمن را شاد نكنيم. پسرم يك دستنوشته‌اي براي شهيد محمد منتظر قائم كه همرزمش در يگان ويژه صابرين بود و سال 90 در درگيري با اشرار در شمالغرب كشور به شهادت رسيد، نوشته بود به اين مضمون:  زمان غريبي است كه ملكوتيان براي زيارتت همه به صف شده و اين خاكيان آلوده غافل از اين مهماني كه تو گرفته‌اي، از اين فيض بي‌بهره‌اند. ما را بپذير و در اين مهماني راهم ده كه بي‌اندازه محتاج عنايتت هستيم. من تو را زياد نمي‌شناسم ولي نمي‌دانم چرا بين اين شهدا بيشتر بر دلم نشسته‌اي شايد به خاطر چهره آرام توست كه مرا به سوي خود مي‌كشاند و مرا تاب تحمل نيست.

الهه ملابراري، همسر شهيد

 دوست دارم فرزندم هم شهيد شود

متولد سال 1375 هستم. سال 91 ازدواج كردم و الان 21 سال سن دارم. از طريق خانم يكي از همكاران آقا ميثم با هم آشنا شديم. برايم مهم بود با كسي كه ازدواج مي‌كنم مذهبي باشد. علاقه داشتم با يك پاسدار زندگي كنم. با صحبت‌هايي كه با آقا ميثم داشتم متوجه ايمان قوي او شدم. بعد ازدواجمان مدام از دوستان شهيدش مي‌گفت. مي‌دانستم شغل او طوري است كه در معرض خطر است.  من هفت ماهه باردارم و فرزندم هنوز به دنيا نيامده است. فرزندم پدرش را نديد، اما از همسرم اسطوره‌اي برايش مي‌سازم و دوست دارم پسرم هم شهيد شود. چون ميثم مي‌گفت پسرم بايد طوري تربيت شود كه شهيد شود. شجاعت همسرم را براي فرزندم تعريف مي‌كنم. ميثم خيلي شجاع بود. در خان‌طومان چهار نفر از تكفيري‌ها محاصره‌اش مي‌كنند، آن قدر شجاع بود كه سه نفرشان را به درك واصل مي‌كند و يك نفر از ترس فرار مي‌كند.  ميثم در خانه خيلي خوش‌اخلاق و شوخ‌طبع بود. به پدر و مادرش احترام مي‌كرد. هميشه مي‌گفت دست پدر و مادر را بايد بوسيد. اين كارش را افتخار مي‌دانست. براي آينده پسرم خيلي حرف داشت. مي‌گفت چطور تربيتش كنيم كه شهيد شود. پنج سال از زندگي مشتركمان نگذشت كه شهيد شد. ولي خيلي چيزها از همسرم آموختم. من دانشجوي الهيات هستم و ايشان از نظر علمي هم به من كمك مي‌كرد.

 بي‌تاب شهدا

بار آخر به شهيد گفتم من باردارم الان نرو. گفت مي‌روم و زود برمي‌گردم. براي به دنيا آمدن بچه مي‌آيم. خيالم را جمع مي‌كرد و نمي‌گذاشت نگران شوم. ميثم هر وقت عكس دوستان شهيدش را كه در خان‌طومان به شهادت رسيدند مي‌ديد، خيلي بي‌تابي مي‌كرد. سعي داشت جلوي من گريه نكند ولي من متوجه بودم. از هم‌دوره‌اي‌هاي ميثم، شهيد مدافع حرم محمد تقي سالخورده و شهيد مبارزه با گروهك تروريستي پژاك شهيد محمد منتظر قائم بودند كه علاقه زيادي به اين شهدا داشت. از وقتي از خان‌طومان برگشت براي شهيد سالخورده بي‌تاب بود.  براي رفتن ميثم به مأموريت‌هايش مخالفت نمي‌كردم. هميشه ته دلم راضي بود. هرچند براي يك خانم دوري از تكيه‌گاه زندگي‌اش سخت است. ولي خب همه مشكلات را تحمل مي‌كردم و اعتراض نمي‌كردم. دلتنگش مي‌شدم اما ميثم مي‌دانست ته دلم رضايت دارم.  سوريه رفته بود خواب ديدم از ناحيه گردن مجروح شده است. بعداً خبر مجروحيتش را آوردند. سالروز تولدش يعني 21 فروردين جانباز شد و هيچ گاه پيش من حرف از رفتن و شهيد شدن نمي‌زد. هميشه مي‌گفت برمي‌گردم. با شناختي كه از دين داشت علاقه‌مند بود براي دفاع از اسلام برود. دفاع از دين برايش مرز نداشت. اولين باري كه به سوريه اعزام شد خيلي خوشحال بود. مي‌گفت حضرت زينب(س) اسممان را جزو مدافعان حرمش ثبت كرد. هرچند در سوريه شهيد نشد، ولي عاقبت شهادت را براي خودش خريد.

منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها