روایت یک شب زندگی با شهید حمیدرضا صغیرا

برادر شهید حمیدرضا صغیرا گفت: پیکر برادرم بعد از 29 سال چشم انتظاری به اصفهان بازگشت و یک شب در کنار ما بود، تمام سال‌های زندگی با او یک طرف، احساس و بغض آن شب هم یک طرف.
کد خبر: ۲۵۲۰۸۳
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۹:۴۴ - 11August 2017

روایت یک شب زندگی با شهید حمیدرضا صغیرابه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، 2 سال پیش بود زمانی که خبر آمدن تعداد بسیاری از شهدای غواص در فضای مجازی و اخبار ایران منتشر و دل تعداد بی‌شماری از خانواده‌های چشم انتظار را به تلاطم انداخت.

شهدایی که آمده بودند تا بار دیگر پرده از راز بزرگ عملیات کربلای 4 بردارند، عملیاتی که برای آن برنامه‌های بسیاری در نظر گرفته شده بود، گردان‌های زیادی برای شرکت در آن به حالت آماده باش درآمده بودند، عملیاتی که قرار بود مقدمه بزرگی باشد برای تصرف عراق.

اما این عملیات به علل مختلف برای نیروهای بعثی لو رفت و شب عملیات زمانی که رزمندگان دل به آب اروند خروشان زدند تا نام ایران اسلامی حفظ شود با آتش بسیار دشمن روبه‌رو شدند و نام و نشان خودشان از صفحه روزگار پاک شد.

این عملیات تلفات بسیاری برای ایرانیان برجای گذاشت که مهم‌ترین آن شهادت تعداد فراوانی از نیروهای خودی بود که در خاک عراق ماندند و بدون هیچ خبری از سرنوشت آنان سال‌ها گذشت تا اینکه در مرداد ماه سال 94 طی یک عملیات تفحص در جزایر و خاک عراق در یک گور دسته جمعی استخوان‌های 175 نفر از غواصان و رزمندگان این عملیات که به نوعی زنده به گور شده بودند، یافت شد.

و باز هم سهم اصفهان در این افتخار آفرینی درخشان بود، نزدیک به 40 نفر از این تعداد شهدا متعلق به شهر گنبدهای فیروزه‌ای بودند و با آمدن‌شان دل‌های بسیاری را روشن کردند.

در تقویم اصفهان 25 آبان سال 60 به عنوان یکی از روزهای طلایی تاریخ ایران می‌درخشد روزی که مردم این شهر 370 شهید را تشییع و به خاک سپردند اما روز تشییع شهدای غواص که رسید نسل دوم و سوم پس از جنگ هم توانستند از حال و هوای 25 آبان سال 60 بهره‌مند شوند.

امسال هم با وجود گذشت 2 سال از آمدن این شهدا هنوز دل‌های بسیاری با شنیدن نام‌شان به درد می‌آید اما غرور و افتخاری که شهدا با ایثارشان خریدند بیش از این حرف‌ها می‌ارزد.

به این بهانه گفت‌وگویی داشتیم با برادر بزرگ‌تر شهید حمیدرضا صغیرا یکی از شهدای عملیات کربلای 4 که همراه با کاروان غواصان در اصفهان تشییع شد.

خودتان را معرفی کنید؟

صغیرا: مهدی صغیرا هستم متولد سال 1342، در خانواده ما 4 پسر و 4 دختر بود که من نخستین پسر خانواده‌ام و 6 سال اختلاف سنی با حمیدرضا دارم.

خود من از جمله رزمندگان جبهه بودم که سال 61 در اوج عملیات‌های ایرانیان و انجام عملیات‌های بزرگی چون بیت المقدس، رمضان، محرم و ... بودم به عنوان نیروی پشتیبانی به جبهه اعزام و درنهایت از ناحیه نخاع مجروح و جانباز شدم.

از ورود برادرتان به جبهه بگویید، شما حمیدرضا را برای شرکت در جنگ و عملیات‌ها تشویق می‌کردید؟

صغیرا: در سال 64 برای نخستین بار حمیدرضا به جبهه اعزام شد البته تا قبل از آن نیز تلاش‌هایی برای یادگیری آموزش‌های لازم و اعزام کرده بود اما به خاطر سن کمی که داشت به او اجازه حضور در جبهه را نمی‌دادند.

حمیدرضا مقطع راهنمایی را تمام کرده بود که برای آموزش‌های جنگی رفت و به شدت برای اعزام پیگیر بود و خودش را از هر طریق ممکن نشان می‌داد اما به خاطر جثه کوچک و سن کم او را تحویل نمی‌گرفتند تا اینکه مجددا پس از چند سال در 17 سالگی برای آموزش به کاشان رفت و سپس همراه پسرعموی‌‌مان از طریق بسیج محل 3 ماه قبل از انجام عملیات کربلای 4 عازم جبهه شدند.

قبل از عملایت کربلای 4 در سال 65 عملیات‌های گسترده بسیاری با فاصله زمانی بسیار کمی از هم انجام شد و در آن زمان حمیدرضا به عنوان نیروی پیاده و پشتیبانی در گردان امام محمد باقر (ع) از لشگر امام حسین (ع) فعالیت می‌کرد اما زمان کربلای 4 که رسید به خاطر علاقه و توانی که حمیدرضا از قبل نشان داده بود به عنوان نیروی خط شکن وارد عمل و در نهایت در جزیره ام‌الرصاص عراق به شهادت رسید و جسدش برای 29 سال مفقود بود.

زمانی که من به جبهه رفتم 18 ساله بودم و با توجه به اختلاف سنی 6 ساله با حمیدرضا خیلی نمی‌توانستم او را به حضور در جبهه دعوت کنم اما با اینکه حمیدرضا 12 سال سن بیشتر نداشت روحیه انقلابی قوی را در خود پرورش داده بود که برگرفته از فضای تربیتی و معنوی خانوادگی ماست.

فضای خانواده شما چطور بود که حمیدرضا با وجود سن کم علاقه شدیدی به دفاع از میهن و حضور در جبهه داشت؟

صغیرا: خانواده ما بسیار انقلابی و مذهبی بودند و تقریبا تمام اعضای خانواده برای دفاع از میهن و کمک‌رسانی پیشتاز و فعال بودیم.

خواهر ما در سال 60 زمانی که پاوه به دست کومله و دمکرات‌ها افتاد برای امدادرسانی و به عنوان نیروی بهداشت و درمان به آنجا رفت و مدت بسیاری در آنجا مشغول خدمت‌رسانی بود، پدرم از طریق جهاد سازندگی مدام به جبهه رفت و آمد داشت و در حد توان یا حتی بیشتر کمک می‌کرد و توانست خدمات بسیار ارزنده‌ای را از خود برجای گذارد.

به علاوه اینکه مرحوم صغیر اصفهانی پدر بزرگ ما بودند و همگی ما در فضای تربیتی و خانوادگی بسیار متاثر از ایشان بودیم به ویژه حمیدرضا که ارادت خاصی نسبت به پدربزرگمان داشت و از ایشان تبعیت می‌کرد، شعرهای ایشان را حفظ و تمرین می‌کرد و در جلسات مختلف می‌خواند.

خود من هم در جبهه حضور داشتم، به علاوه اینکه جلسات مذهبی ما همیشه سر جای خود بود و حضور مستمری در جلسات قرآن و دعا داشتیم، با این تفاسیر زمینه برای انجام فعالیت‌های اینچنینی در زمینه جنگ و دیگر موضوعات اجتماعی برای ما بسیار فراهم بود و زمانی که هر کدام از ما اقدامی در این راستا داشتیم با حمایت و همراهی دیگر اعضای خانواده روبه‌رو می‌شدیم، در خانواده ما رقابت سر انجام چنین فعالیت‌هایی بود.

پس خانواده شما با اعزام برادرتان به جبهه مخالفتی نکردند!

صغیرا: هرچند وضعیت خانوادگی ما سبب شد برادرم برای حضور در جبهه روحیه بیشتری گرفته و در تلاطم باشد اما زمانی که من مجروح شدم به خاطر شدت جراحت احساس مسئولیت حمیدرضا در برابر خانواده بیشتر شده بود و این مسئله اجازه نمی‌داد او به‌راحتی برای حضور در جبهه تصمیم بگیرد.

همچنین در آن سال‌ها اوج درگیری‌های شهری و بمباران منازل بود و حتی در نزدیکی منزل خود ما نیز بمبی اصابت کرد و آنجا را زیر آتش موشک و بمب برد به علاوه اینکه برادر دیگر ما در سال 65 به دنیا آمد و به خاطر شرایط محیطی زمانه از وضعیت جسمانی ضعیفی رنج می‌برد، تمام این‌ها فشار روحی را روی حمیدرضا تقویت می‌کرد.

پدر من برای رفتن حمیدرضا کاملا راضی و موافق بود اما مادرم به خاطر شرایط آن زمان و فشار مشکلات کمی مخالفت کرد اما بعد از گذشت مدتی این مخالفت‌ها از بین رفت، مادرم روحیه بسیار بالا و قوی داشتند حتی در زمان اعزام حمیدرضا با اینکه شرایط زندگی ما سخت شده بود اما خم به ابرو نیاوردند و با خوشی او را راهی جبهه کردند.

برادر شما طی مدتی که در جبهه حضور داشت و به مرخصی آمد، از حال و هوای آنجا تعریف نکرد؟

صغیرا: حمیدرضا چند ماهی برای آموزش به کاشان و سپس پادگان 15 خرداد اصفهان رفت و بعد از آن هم اعزام شد او حضور مستمری در جبهه داشت و زمانی که به مرخصی آمد مصادف شد با مجلس روضه خوانی ما، آنجا بود که حمیدرضا با صحبت‌های خودش نشان داد به هیچ چیز جز رفتن به جبهه فکر فکر نمی‌کند چراکه تمام حرف‌های او نشات گرفته از معنویت جبهه بود و من به خاطر حضور خودم این حرف‌ها را خوب می‌فهمیدم.

هرچند مادرم از نبودن حمیدرضا ناراحت بود اما هیچ‌وقت این ناراحتی را جلوی دیگران یا خود حمیدرضا نشان نداد و برعکس با روحیه‌ای محکم برخورد می‌کرد، هیچکس حمیدرضا را تشویق به ماندن نمی‌کرد و حتی خود من که از شرایط اطلاع بیشتری داشتم حمیدرضا را راهنمایی می‌کردم که در وضعیت‌های مختلف جبهه چگونه حاضر شود.

پدرم هم به لحاظ فکری و اعتقادی بسیار قوی بودند هرچند در باطن ممکن بود نگران فرزند خود شوند اما همیشه به خوبی روحیه را در خانواده تقویت ومدیریت می‌کردند، در آن زمان ام‌الرصاص دست عراقی‌ها بود و حمیدرضا هم شهید بود اما ما هیچ خبری از او نداشتیم برای همین پدرم 4 سال مستمر به شدت دنبال خبری از حمیدرضا بود اما به در بسته می‌خوردیم.

از آخرین وضعیتی که برادر شما در جبهه داشت خبر دارید؟ هیچوقت ایشان درباره شهادت و این قبیل مسائل با شما صحبت نکردند؟

صغیرا: برادرم همراه پسر عموی من عازم جبهه شدند و با همدیگر در عملیات کربلای 4 حضور داشتند که حمیدرضا در آنجا و پسرعمویم در کربلای 5 شهید شد، بعد از کربلای 4 که پسرعمویم برگشت درباره شهادت حمیدرضا با من صحبتی کرد و گفت که او شهید شده اما نتوانستند جسدش را برگردانند عقب.

حمیدرضا پا در راهی شناخته شده گذاشت، از ابتدای نوجوانی و جوانی تمام حواس و هم وغم او معطوف به اهل بیت (ع) بود و با این تفکر و دیدگاه رفت و هیچ‌کس هم نمی‌توانست جلوی رفتن او را بگیرد، در خانواده ما اگر قرار بود کسی قدمی بردارد همه با هم می‌رفتند.

بعد از شهادت او هم یک فایل صوتی یکبار برای ما پخش شد که آخرین مصاحبه‌ای بود که با رزمندگان کربلای 4 قبل از عملیات داشتند و اکنون هم نمی‌‌دانم این فایل کجا و دست چه کسی است اما آخرین حرف‌های برادرم تقریبا همان حرف‌هاست.

محمدرضا پسرعموی ما بود با هم شب عملیات در جبهه حضور داشتند اتفاقا بعد از مرخصی از او درباره آخرین حرف‌های حمیدرضا سوال کردم و او پاسخ جالبی داد.

محمدرضا می‌گفت: برای کربلای 4 هر کدام از ما در یک قایق بودیم و قرار بود مسیر رودخانه را طی کنیم اما درحالی‌که قایق حمیدرضا و بقیه هنوز در وسط مسیر بود عراقی‌ها آن را زدند و مجروح یا شهیدشان کردند و متاسفانه ما هم توانایی رفتن و کمک رسانی به آن‌ها نداشتیم.

قبل از عملیات هم فرمانده آمد و برای ما یکبار دیگر موقعیت مکانی و زمانی و جزئیات عملیات را تشریح کرد بعد هم درباره رشادت‌های رزمندگان گفت و با این جمله که "انشاالله می‌روید منطقه را فتح کرده و بسلامتی بازمی‌گردید" صحبت‌هایش را تمام کرد که ناگهان بلافاصله حمیدرضا در جواب او گفت «بهتر است حالا که تا اینجا آمده‌ایم بقیه مسیر را برویم و به لقاء الله برسیم، این دنیا ارزش دوباره برگشتن را ندارد».

این حرف صحت داشت و بردارم برای زدن این حرف به فرمانده‌اش رشادت قابل توجهی به خرج داده بود و باکی از شهادت نداشت و با روحیه باز به استقبال شهادت رفت، با توجه به لو رفتن عملیات، زمانی که برادر من هم با غواصان برگشته بود فهمیدیم چگونه شهید شده است.

زمانی که بعثی‌ها قایق حمیدرضا را می‌زدند او از ناحیه 2 پا مجروح شده و پاهایش کاملا قطع می‌شود و بعدا به خاطر دفن همزمانی آن‌ها با تعداد بالایی از رزمندگان که تعدادی از آن‌ها هم گویا زنده به گور شده بودند، شهید می‌شود.

در طی این مدت خانواده سعی نکرد خبری از حمیدرضا پیدا کند؟

صغیرا: پدرم به جز 4 سال ابتدایی که خبری از حمیدرضا نداشتیم همیشه دنبال خبری از او بود و ستاد اسرا، ستاد شهدا و معراج شهدا و صلیب سرخ را برای یافتن خبری زیر و رو کرده بود اما از سال پنجم به بعد دیگر مفقودی و شهادت حمیدرضا برایمان محرز شد چون دیگر کار آزادی اسرا رو به اتمام بود و تقریبا تمام شهدایی که داخل مرزهای ایران باقی مانده بودند تفحص شده و هویت‌شان مشخص شده بود.

حدس زدیم حمیدرضا جزو شهدای داخلی نیست و باید در خاک عراق مانده باشد، با این حساب هر سال 21 ماه رمضان پدرم برای او مراسم یادبود و جلسه قرآنی برگزار می‌کرد و حتی یک سفر عمره هم به نام حمیدرضا رفت تا اینکه یک سال قبل از پیدا شدن حمیدرضا در سال 92 پدرم هم از دنیا رفتند.

تمام مراحل دفن یک شهید در خانواده ما طی شد و حتی سنگ قبری به نشانه یادبود حمیدرضا در گلستان شهدا برایمان در نظر گرفته شد که ما در زمان دلتنگی به آنجا می‌رفتیم و خاطرات خوشی را برایمان به وجود آورد.

چه کسی خبر تفحص حمیدرضا به شما داد؟

صغیرا: طرح تفحص شهدا در خاک عراق از اواخر سال 91 اجرا شد چرا که هرچه شهید داخلی بود تفحص و شناسایی شده بود و در بین آن‌ها تعداد خیلی کمی از شهدای کربلای4 حضور داشتند که همگی شناسایی شده بودند.

در این اواخر که خبر تفحص شهدای کربلای 4 منتشر شد همه اعضای خانواده ما دوباره جانی تازه گرفت و منتظر بودیم بفهمیم که حمیدرضا هم در بین آن‌ها هست یا خیر.

یک سال بعد از فوت پدرم حمیدرضا به خانه برگشت و بدون آزمایش DNA هویت او کامل مشخص شده بود، قبل از ورود شهدا زمانی که به ما اطلاع دادند حمیدرضا پیدا شده مادرم در شرایط روحی خوبی به سر نمی‌برد، از طریق خواهرانم کم کم ایشان را آماده و خبر را به گوششان رساندیم.

مادرم با شور و حالی عجیب و حس مادرانه زیبا سال‌های دوری را تحمل کردند و قبل از خاکسپاری هم یک شب شهید را به منزل ما آوردند، تمام این مدت فکر و ذکر مادر و بقیه شده بود حمیدرضا و زمانی که با او روبه‌رو شدیم به شدت تحت تاثیر قرار گرفتیم، احساس و عواطف مادرانه را در چنین لحظاتی که پس از سال‌ها دوری به هم می‌رسند به هیچ عنوان نمی‌شود توصیف کرد.

از حال و هوای مادر در سال‌های دوری تعریف کنید؟

صغیرا:مادرم در طول این 29 سال و به ویژه بعد از فوت پدرم همیشه منتظر خبری از سوی حمیدرضا بود و باور نمی‌کرد پسرش رفته که دیگر نیاید، 29 سال انتظاری که مادرم تحمل کردند یک طرف، زمانی که خبر تفحص شهدا در خاک عراق را اعلام کردند هم طرف دیگر.

در آن زمان مادرم از خود بی‌خود شده بود و دل توی دلش نبود که پسرش را خواهد دید، گویا به او الهام شده بود که حمیدرضا به زودی برمی‌گردد، البته نباید فراموش کرد خود شهید به اعضای خانواده‌اش روحیه‌ای عجیب می‌دهد و به‌راستی مصداق این آیه است که شهیدان زنده‌اند و در نزد خدا روزی می‌خورند.

آمدن حمیدرضا بعد از 29 سال روحیه‌ ما را زنده کرد و حس و حال جدیدی به فضای خانه بخشید، به قول مقام معظم رهبری آمدن شهدا حرکت جانانه‌ای است و هر شهید با آمدنش بسیاری از مسائل را دوباره یادآوری و زنده می‌کند.

مادر من در طول این مدت حتی خم به او ابرو نیاورد و همیشه جلوی دیگران خودش را محکم می‌گرفت و ناراحت و بیقرار نشان نمی‌داد هرچند در هر برهه زمانی به خاطر مفقودی حمیدرضا، حضور پدرم در جبهه، مجروحیت من و وضعیت جسمانی برادر کوچک‌ترم وحتی اعزام خواهرانم به کردستان برای امدادرسانی تحت فشار زیادی بود اما صبر زینب گونه و زندگی زینب‌وار ایشان حلال بسیاری از مشکلات بود.

ما ظهور خداوند را به چشم خود در وجود مادرم می‌دیدیم، روحیه‌ای که مادر داشت متاثر از کاروان کربلا و امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) بود برای همین با مشکلات کنار می‌آمد و ما هم به شدت تحت تاثیر رفتار مادرمان بودیم.

مادرم به حق مصداق این سخن امام علی (ع) که می‌فرمایند «مومن در برابر مصیبت‌ها انبوهی از فشار را درون خود می‌بیند اما به مومن دیگری که می‌رسد لبخند می‌زند».

منبع: تسنیم

نظر شما
پربیننده ها