به مناسبت سالگرد ورود آزادگان سرهنگ محمد صحت در گفتگویی با خبرنگار دفاع پرس در مشهد به تشریح چگونگی اسارت و نحوه آزادسازی خود پرداخت که در ادامه میخوانیم.
روز عاشورای سال 1367 به اسارت درآمدم
من سرهنگ آزاده وجانباز، محمد صحّت هستم. دوران دانشکده افسری را پیش از انقلاب گذراندم. به عنوان یک افسر پیاده، از ابتدای جنگ، یعنی از زمان آزادسازی بوکان، در جبهه حضور داشتم، تا این که در فکّه به اسارت درآمدم. عملیاتهایی که من در آن شرکت کردم، غالباً عملیاتهای پدافندی بودندچون بیشتر با لشکرهایی مثل «تیپ 40 سراب» همکاری داشتم که واحدهای سبک بودند و به همین خاطر بیشتر در مناطق مختلف جابهجا میشدند. ابتدا به عنوان فرمانده گروهان و سپس به عنوان فرمانده گردان در تیپ 30 خدمت می کردم.
هنگام آزادسازی بوکان، حدود هفت یا هشت ماه به عنوان فرمانده گروهان در کردستان بودم و پس از آن، لشکر30 به بازیدراز منتقل شد. سپس به ارتفاعات مشاکبر یا همان کانیمانگا یا لری رفته و از آنجا به سرپل ذهاب و قصر شیرین و در ادامه در مناطق دیگری همچون بازدی دراز، سومار، میمک و مهران مشغول به خدمت شدم.
پس از مدتی که از حضورم در مهران گذشت به فکه رفتم و در نهایت در اول شهریورماه 1367درست پس از پذیرش آتشبس، در منطقه شرهانی به اسارت نیروهای عراقی درآمدم.
در زمان حضورم در شرهانی، آیتالله العظمی خامنهای رئیسجمهور وقت به عینخوش آمدند. فرماندهان فرا خوانده شده بودند وایشان به سخنرانی پرداختند. ایشان تأکیدشان بر این بود که با توجه به پذیرش آتشبس، ما باید مناطقی را در اختیار داشته باشیم که بتوانیم حرف اول را بزنیم.
زندان الرّشید یادآور خاطرات تلخ
در اواخر جنگ، مسئولین جمهوری اسلامی تأکید داشتند که بخشهای بیشتری از خاک عراق را در اختیار داشته باشیم تا بتوانیم حرف خودمان را به کرسی بنشانیم، اما عراقیها اصرار داشتند که ما عقب نشینی کنیم ولی ما تأکید بر ماندن داشتیم. با قانع نشدن دو طرف ، ارتش عراق که از توان بالایی هم برخوردار بود حمله ای را در آن منطقه انجام داد که در این حمله من که فرماندهی یک از گردانهای تیپ 40 سراب را عهده دار بودم به همراه مرحوم ستوان گیلانی و بیسیمچی من در عصر روز عاشورای سال 1367 به اسارت نیروهای عراقی در آمدیم.
پس از اسارت ما را به العماره منتقل کردند. ساعت 7 بعد از ظهر بود که وارد العماره شدیم. پس از چند روز بازجویی در العماره، ما را به پادگان الرّشید، که درحقیقت زندان اختصاصی برای زندانیان سیاسی عراق و زندان دژبان مرکزی صدام بود، منتقل کردند. در آنجا خیلی به ما سخت گرفتند.
در الرشید، اسرای زیادی از لشکر 77، لشکر 30، لشکر 81 زاهدان، لشکر کرمانشاه، تیپ 40 سراب و دیگر یگانهای ارتش حضور داشتند. روزی که ما را به العماره برده بودند، سیوهفت نفر بودیم. ما را حدود چهار روز در آن جا نگه داشتند و بازجوییهای مختلفی انجام میشد.
بر اساس قانون ژنو، وقتی شما اسیر میشوید باید در بازجویی درجه، اسم و شهرت، و واحد نظامی را بگویید و بیشتر از آن، خلاف قانون صلیب سرخ است. در العماره، این قوانین برای عراقیها اهمیت نداشت.
سرگرد استخبارات بازجوی من بود
بر اساس همین قانون ژنو، کسی که شما را بازجویی میکند، یا باید هم درجه شما باشد یا درجهاش بیشتر از شما باشد. از آنجایی که درجه من سرگرد بود، که عراقیها به آن «راعد» میگویند، کسی که از من بازجویی میکرد، سرگرد نیروی استخبارات عراق بود. او خیلی از من سوال میکرد و تأکید داشت که «تو فرمانده گردانی هستی که در میمیک بودی». وقتی علت پرسشش را پرسیدم، گفت : «سیدرئیس دستور داده است که تو را اعدام کنیم!» من با شنیدن این حرف واقعاً ترسیدم. ترسم هم از این بود که با اینکه در جنگ بودم و اتفاقی برایم نیفتاده اما باید در اسارت کشته شوم. من جواب دادم «من آن زمان در مرخصی بودهام».
میمک، یا همان «سیف سعد» یا «شمشیربران»، محلی است که سردار قادسیه، سعدبنوقاص، در زمان عمَر به ایران حمله کرد؛ از ایلام و از کرمانشاه عبور کرد و یزدگرد را در محل خلافتش، پاتاق، شکست داد و بیبی شهربانو را به اسارت در میآورد. البته در تاریخ آمده است که امام حسین(ع) و امام حسن(ع) نیز در آن عملیات بهعنوان فرمانده لشکر حضور داشته اند.
باید این توضیح را در مورد منطقه میمک بدهم که این منطقه از نظر استراتژیک، اهمیت زیادی برای عراقیها داشت؛ به این دلیل که از طرف عراق به سمت میمیک شیب ملایم دارد و از طرف ایران، شیب بسیار تندی دارد. یکی از محلهای مورد منازعه صدام و شاه، همین میمک بوده است. در آن زمان، شاه که قدرتش از صدام بیشتر بوده، در قرارداد الجزایر، میلههای مرزی را به بالای ارتفاعات میمک منتقل میکند. شاید این ارتفاعات، پنج بار میان نیروهای ایرانی و عراقی جابجا شده بود و بالأخره، در اواخر سال 1365، عراق با یک سپاه به میمک حمله کرد.
تحرکات دشمن در میمک مقدمه یک حمله سنگین بود
عراق، سه روز پیش از حمله به میمک، یک عملیات ایذایی در منطقه سومار ترتیب داده بود و بسیاری از نیروها و تانکها و توپهای ما به سومار منتقل شده بودند. گردان ما، به عنوان یک گردان پیاده، در میمک دست تنها بود. در آن زمان، من فرمانده گردان 806 تیپ 40 بودم.
بعد از ظهر یکی از روزهایی که در میمک بودم به من خبر دادند که در منطقه، تحرکاتی مشاهده شده است. ساعت سهونیم به منطقه رفتم و دیدم که عراق در حال پیاده کردن نیرو است.
فرمانده وقت تیپ مستقل 40سراب، مرحوم امیر نصیرزیبا بود که البته در آن زمان، درجه سرهنگی داشت. او در اواخر جنگ مدتی نیز فرماندهی لشکر77 خراسان را عهدار بود. به فرمانده تیپ را در جریان تحرکات دشمن در منطقه قرار دادم و مرحوم نصیرزیبا، بلافاصله، خودش را به آنجا رساند. به نیروی زمینی و همه قوای ارتش اعلام کردیم که «عراق امشب به میمک حمله خواهد کرد». آن شب، مهمات، آب و غذا را تا حد امکان به نیروها رساندیم و اعلام کردیم، تا زمان اجرای آتش تهیه عراق، کسی کاری انجام ندهد و با پایان آتش تهیه عراق، تیراندازی آغاز شود.
عراق با سپاهی که بیش از 170 اسلحه کاتیوشا داشت، حمله کرد. صدمات زیادی به من و سربازهایم وارد شد. شاید از کل گردان من، بیشتر از هفت یا هشت نفر زنده نماند. یادشان بخیر! من هرموقع یاد آنها میافتم، بدنم میلرزد. هنوز هم بعضی وقتها، بازماندگان آن شهدا با من تماس میگیرند. همین چند روز پیش، شخصی از ارومیه با من تماس گرفت و از من درخواست کرد تا یک یادگاری از پدرش به او بدهم. بغض مرا گرفت.
در آن منطقه، نیروهای ما که ترکزبان بودند، با غیرت ایستادند. آنها، یا شهید شدند؛ یا مجروح شدند ولی میمک را حفظ کردند.
شب دوم عملیات، فرمانده وقت نیروی زمینی، سرهنگ حسنی سعدی به قرارگاه تیپ آمد. من قرارگاه را به او تحویل دادم و خودم به خط رفتم.
من خیلی خسته شده بودم. حوالی ساعت 3 و نیم صبح بود. یکی از بیسیمچیهایم شهید شده بود. مسئله مهمات و زخمها و خونریزیها، مرا خسته کرده بود. آتش تهیه، که اجرا میشود، همه توپخانهها، سلاحهای کاتیوشا و... تیراندازی میکنند و آتش، مثل تگرگ روی منطقه ریخته میشود. ما اصلا مهمات و نیروی کافی برای پاسخگویی آتش عراق را نداشتیم؛ چرا که عراق عملیات ایذایی را در سومار اجرا کرده و بخش اعظمی از نیروهای ما به آنجا رفته بودند.
با کد و رمز صحبت کردن در میمک معنا نداشت
در زمان جنگ، برای رعایت جانب احتیاط، از مکالمههای رمزی استفاده میشود ولی با توجه به فشار زیادی که روی ما در منطقه میمک بود، همه را بیخیال شده بودیم. من و نصیرزیبا، برای مکالمه از کد «صحت به نصیر» استفاده میکردیم. با توجه به اینکه او اهل آستار بود و من نیز با زبان ترکی آشنا بودم، به زبان ترکی به من گفت: «باید هرجور که هست، مقاومت کنی».
در منطقه، تپهای به نام تپه شهدا بود که حفظش برای ما اهمیت داشت. سروان حسینی (اهل اصفهان و رئیس رکن 2 گردان بود و الآن سرهنگ حسینی شده است) پیشنهاد داد تا همراه او و یک بیسیمچی به محل تپه شهدا برویم و شرایط آنجا را بررسی کنیم.
از ساعت سهونیم عصر تا سهونیم بامداد، با دیدن آن همه شهید؛ انجام امور مربوط به تخلیه مجروحان و شهدا؛ پیگیری انتقال مهمات و تدارکات و فشار دشمن، رمقی برایم نگذاشته بود. به مرحلهای رسیده بودم که شهادتین را خواندم و از سروان حسینی خواستم تا همراه با بیسیمچی از تپه بالا برود و شرایط را بررسی کند. او امتناع کرد و گفت : «ما بدون شما نمیرویم». به اوگفتم: «این دستور است و اگر نروید، لغو دستور کرده اید. من نای راه رفتن ندارم و همین جا میمانم. شما اگر زنده ماندید، به خانواده ام بگویید که ما تا آخر ایستادیم.
چشمهایم را برای چند لحظه بستم. تشعشع نوری باعث شد تا چشمهایم را باز کنم. حالا نمیدانم نور خمپاره بود یا توپ باعث شد تا چشمهایم را باز کنم. انگار جان تازهای گرفتم. از جا برخاستم و به سمت تپه، به طرف حسینی و بیسیمچی دویدم. به بالای تپه رسیدیم. عراقی ها آنجا بودند. به سمتشان تیراندازی کردیم و آن ها عقبنشینی کردند.
وعده هایی برای حفظ روحیه نیروها
هوا کمکم روشن شد. روشنشدنِهوا، باعث کاهش تحرک نیروها میشود. هوا که روشن شد، دستور تخلیه پیکر شهدا را دادم. ما برای شب دوم، از هوانیروز تقاضای پشتیبانی هوایی کردیم. شب دوم، ساعت حدود 10 بود. غذا و مهمات بین نیروها تقسیم شد. تقریباً فقط نیمی از نیروها باقی مانده بودند و هنوز نیروی کمکی هم نرسیده بود.
این مسئله هرگز از خاطرم نخواهد رفت: فرمانده ما، نصیر زیبا، بیسیم زد که نیروی پشتیبانی برای ما فرستاده شده است. در آن شرایط، معمولاً این چنین وعدهها را برای حفظ روحیه نیروها به آنها می دادند. نیروی کمکی که آمد، تعدادشان جمعاً پنج نفر بود! آن پنج نفر، شامل یک افسر عقیدتی سیاسی؛ «امربر» ]پیک[ همان افسر (که نوجوانی ریزنقش و کمسنوسال بود)؛ راننده همان افسر؛ سرباز عقیدتی و یک نفر از نیروهای حفاظت میشدند. در آن لحظه، من فهمیدم که نیرویی باقی نمانده است و میبایست خودمان به تنهایی از پس کار بربیاییم.
به سروان رضایی و افسر دیگری به نام جمشید رضایی، گفتم که باید خودمان دفاع کنیم و تپه را حفظ کنیم. یکی از مزیتهای منطقه میمک این بود که کانالهای رفتوآمد بسیار عمیق بودند و سنگرها نیز تقویت شده بودند. همین امر باعث شده بود تا پس از پنج بار حمله عراق، بتوانیم در برابرشان مقاومت کنیم و تپه را نگه داریم. عراق، روی تپه آتش اجرا میکرد و ما هرچه از توپخانه تقاضای آتش میکردیم، پاسخ درخواستهایمان داده نمیشد. در بحبوحه عملیات، هرکس به نحوی تأخیر میکند و سعی میکند به بهانه خرابی ماشین و گیرکردن اسلحه و درد پا و دلدرد و... دیرتر وارد منطقه شود.
آتش داخل منطقه نبرد را اجرا کن
صدای من در همه کانالهای بیسیم پخش میشد؛ نیروهای سپاه، گردانهای تانک، گردانهای توپخانه و... به من روحیه میدادند و میگفتند «ما به زودی به منطقه خواهیم رسید». به مرحلهای رسیدیم که من به نصیر زیبا بیسیم زدم که «نصیر! آتش داخل منطقه نبرد را اجرا کن». این عبارت، یک اصطلاح نظامی است که در ارتش به کار میرود. تپههای خودی قبلاً روی نقشه ثبت میشوند. من به او گفتم آتش داخل منطقه را اجرا کن و منظورم این بود که همان تپهای را که من روی آن قرار داشتم، هدف آتش قرار دهد. او گفت: «تا زمانی که صدای تو به گوش من میرسد، این کار را نخواهم کرد. تو زنده هستی! من چگونه منطقه را زیر آتش بگیرم؟!» به هرحال شب دوم هم دوام آوردیم.
در شب سوم، کمکم نیروهای کمکی از راه رسیدند و الحمدلله، منطقه تثبیت شد. دو سوم نیروهای سپاه عراق که به آنجا حمله کرده بود، کشته شدند. صدام قول داده بود که به کسانی که بتوانند از آن تپه بالا بیایند و منطقه را بگیرند، مدال و خودرو بنز و... خواهد داد. نیروهای عراق، حتی میخواستند با هلیکوپتر، هلیبُرد کنند اما نتوانستند کاری از پیش ببرند. هوانیروز، هواپیماهای ایران، توپخانههای خودی، تانکها و نیروهای کمکی به ما پیوستند؛ چرا که فرمانده نیروی زمینی ارتش ستادش را به محل تیپ ما آورده بود و همه مجبور بودند به کمک ما بیایند. از شب سوم، منطقه تثبیت شد. یک گردان از لشکر 30 به منطقه آمد.
منافقین تا نزدیکی ما آمده بودند
سرهنگ حسنی سعدی، (در حال حاضر سرلشکر هستند) مرا احضار کرد و گزارش خواست. من گزارش عملیات را بدون هیچ کموکاستی به اطلاع اش رساندم. البته خودش مکالمات بیسیم را شنیده و در جریان همه چیز بود.
این مسئله را هم بگویم که در بحبوحه عملیات، بیسیمچی گفت: «یک نفر به زبان فارسی دارد به من میگوید که دست من را بگیر و من را به بالای سنگر ببر». به او گفتم: «ما اصلاً در این منطقه که او قرار دارد ایرانی نداریم». یعنی منافقین هم به عراقیها کمک میکردند. آنها تا نزدیک سنگرهای ما آمده بودند. آن همه هزینه کرده بودند. این مسئله برای عراق یک معما شده بود؛ که چطور فقط یک گردان، به فرماندهی «صحت» توانسته است منطقه را حفظ کند. که این هم خواست خدا بود تا ما بتوانیم مقاومت کنیم و منطقه را حفظ کنیم. همچنین حضورم در خط مقدم و در بین نیروها؛ وجود معبرهای عمیق و سنگرهای مستحکم و آگاه شدن ما از حمله عراق، چندساعت پیش از شروع حمله نیز به موفقیت ما کمک کرد.
هوشیاری سرباز دیده بان عامل موفقیت شد
علت اصلی این پیروزی هوشیاری سرباز بود که به ما خبر داد که در منطقه عراقیها، تحرکات زیادی دیده می شود. پس از اطلاعرسانی دیدهبان، به دیدگاه رفتم و متوجه اوضاع و حمله قریبالوقوع عراقیها شدم. ما در آن جا یک قبضه مینیکاتیوشا داشتیم. با همان به طرف عراقیها تیراندازی کردیم ولی آنها پاسخ تیراندازیمان را ندادند؛ در حالی که اگر پیش از آن، یک بار به طرفشان تیراندازی میکردیم، آنها حجم سنگینی از آتش را بر سر ما می ریختند!
ارتش عراق مانع ثبت نام توسط صلیب سرخ شد
با این مقدمه و مشخص شدن نقش گردانی که فرماندهی آن بر عهده من بود در حفظ منطقه میمک، وقتی افسر استخبارات به این امر اشاره کرد، من خیلی ترسیدم. به خودم گفتم: «من در آنجا جنگیدم و حالا در اینجا کشته می شوم. تکلیف جنازهام وخانوادهام چه خواهد شد؟!».
در العماره، مدام مرا بازجویی میکردند و من انکار میکردم که در آن عملیات حضور داشته ام. مرا به الرشید منتقل کردند. زندانهای پادگان الرشید، مربوط به زمان هارونالرشید است! ما سیوهفت افسر ارتش بودیم که ما را به الرشید بردند. مدتی بعد، اسرای دیگری هم به آنجا آوردند. ما را به عنوان مفقودالأثر در آن جا نگه داشتند و اطلاعاتمان را به صلیب سرخ ندادند. در الرشید، خیلی ما را اذیت کردند. در آنجا من در یک اتاق نگهداری میشدم که در آن اتاق یک سطل آب و یک سطل برای قضای حاجت قرار داده بودند و فقط یک بار در روز، من را از سلول بیرون میبردند.
مکالمات بیسیم را که در میمک داشتم برایم پخش کردند
چندین بار من را مورد بازجویی قرار دادند. یک بار، کسی که مرا بازجویی میکرد، یک ژنرال عراقی بود. او مدام میگفت که باید به دستور سید رئیس، من را اعدام کنند. در آن جا، یک سرگرد عراقی، وظیفه مترجمی را به عهده داشت. او بهخوبی فارسی صحبت میکرد و به احتمال زیاد جزو نیروهای منافقین بود. او تمام حرفهای ژنرال را به من انتقال میداد؛ حتی ناسزاهایی را هم که می گفت برایم ترجمه می کرد. او مدام در صحبت هایش از اعدام میگفت و به امام،مسئولین و خانواده ام توهین میکرد. ما وقتی در ایران هستیم، شاید مسئلهای ناراحتمان کند ولی هنگامی که از ایران خارج شویم، غیرت و عِرق ملی باعث میشود تا از ایران دفاع کنیم. من اصلاتاً سبزواری هستم. شهری که دیار «سربداران» لقب گرفته است. در آن شرایط با اینکه خبر اعدامم کمی مرا به هم ریخته بود اما با این همه، غیرت و غرور پیشینیان زادگاهم در من وجود داشت و هنوز هم این حس در من وجود دارد.
در جواب سوال مکرر آنها که می پرسیدند تو در میمک حضور داشتی به آنها گفتم: «من در آن عملیات حضور نداشتنم و در مرخصی بودم».
گفتند: «ثابت میکنیم که تو در آن عملیات بودهای. ما صدای تو را هم داریم». صداهای ضبطشده را هم انکار کردم. گفتم: شما در زمان شاه پهلوی هم نتوانسیتد میمک را بگیرید. بروید و تاریخ را مطالعه کنید. یعقوب لیث صفاری هم ... شما هرکار هم بکنید، نخواهید توانست به میمک دسترسی پبدا کنید». این را که گفتم، ژنرال عراقی، سطلِ پر از آب و یخ را پرت کرد سمت صورت من که صورتم جراحت برداشت و از اتاق خارج شد. مترجم به من گفت: اینها چه بود گفتی؟! میدانی این مسئله یعقوب لیث صفاری و ظلم به اعراب را در کلاسهای درس تدریس می کنند؟»
ملاقات 6 نفر از پرسنل تیپ 40 سراب در زندان الرشید
به دستور ژنرال، من را با دستها و چشمهای بسته از اتاق بازجویی بیرون بردند. پشت در اتاق بازجویی نشسته بودم. از صدای رفتوآمدی که شنیدم، متوجه شدم چند نفر را کشانکشان برای بازجویی میبرند. یکی از آنها گفت: «این را ببین. چقدر پیر شده!» البته این را هم خدمتتان بگویم که در میمک، علاوه بر شهدا و زخمیها، پنج نفر سرباز و یکی از افسرهای وظیفه گردان به نام ستوان خسروشاهی( که آذری بود) نیز مفقود شدند. من به خودم اطمینان داشتم که پرسنلم همه تا پای جان میجنگند و به همین خاطر، احتمال میدادم که جنازه آن شش نفر در جایی جا مانده باشد. این شش نفر به تله افتاده و اسیر شده بودند. ما اسامی آنها را به عنوان «مفقودالاثر» ثبت کرده بودیم. هنگام عملیات، این افسر خیلی به من اصرار کرد که او را به منطقه جنگی نفرستم و او را به آشپزخانه مأمور کنم. قیافه او در ذهنم مانده بود.
پس از اینکه آن چند نفر را به اتاق بازجویی بردند، من را هم به اتاق بردند. چشمهایم را باز کردند. همان افسر و پنج سرباز دیگر روبرویم نشسته بودند! هنگامی که آن افسر را دیدم، ناخودآگاه همدیگر را در آغوش کشیدیم و گریه کردیم. یکی از آن سربازها گفت: «خودش هست!» نام آن سرباز در خاطرم نیست. او گفت: «این همان سرگرد صحّت است. همان کسی که به ما دستور حمله میداد و مدام میگفت «بکشید این صدامیهای فلانشده را...». گفتم :«پسر جان! چرا الکی میگویی؟!» گفت: «خودت هستی دیگه! ده دفعه آمدی پیش ما. همش میگفتی بکشید. استقامت کنید...».
ژنرال عراقی گفت: «حالا دیدی ثابت کردیم که تو صحت هستی؟!» گفتم: «بله. من اهل سبزوارم. سربداران در برابر چنگیز ایستادند؛ در برابر شما هم ایستادیم. حالا هرکاری که دوست دارید بکنید. بله! من همان فرمانده گردانی هستم که در برابر شما ایستاد». گفت : «170 قبضه کاتیوشا به طرف شما تیراندازی میکردند! بیش از 180-170 توپخانه به طرف شما تیراندازی میکردند. چطور طاقت آوردید؟» گفتم: «منم دیگه. من هستم». این را که گفتم، گفت: «برید اعدامش کنید».
انگشتر عقیقی که نجاتم داد
مرا به سلول بردند. نفسم گرفته بود. با خودم گفتم : «خدایا سکته نکنم! سکته از اعدام هم بدتر است!» شروع کردم به کوبیدن روی در آهنی سلول. من از زبان عربی «الموت» را بلد بودم. شروع کردم به داد زدن «الموت!... انا موت»؛ که یعنی من دارم میمیریم. عراقیها تصور کردند من دارم «مرگ بر صدام» میگویم. ساعت حدود دوازده شب، دریچه در سلول را کنار زدند. یک نفر مشتش را از داخل دریچه پرت کرد که اگر سرم را عقب نمیکشیدم، حتما سرم له میشد. همه چیزم را گرفته بودند و فقط یک انگشتر عقیق برایم مانده بود؛ ان هم به خاطر آن که نگینش را چرخانده بودم به طرف کف دستم و انگشتر، شبیه حلقه نامزدی شده بود. در آن جا، حلقههای ازدواج را از زندانیها نمیگرفتند. انگشتر را از دریچه نشان دادم و آن سرباز انگشتر را گرفت و رفت. دریچه را هم نبست و من میتوانستم به راحتی نفس بکشم.
ده دقیقهای گذشت که سرباز عراقی برگشت. در را باز کرد. دست مرا گرفت و با خودش برد بیرون. به من گفت : «کذب! اعدام کذب!» به من فهماند که مسئله اعدام و اینها دروغ است. همانطور که داشت راجع به اعدام با من صحبت میکرد، یک استکان نیز برای من آورد؛ که تقریبا تا نیمهاش چای داشت. همان نیمه استکان چای شیرین و همان خبرِ دروغ بودن اعدام، من را زنده کرد! در آن جا، دو نفر دیگر هم بودند که زیرپوش به تنشان و دستبند به دستشان بود. یکی از آنها به من اشاره کرد و گفت: «مثل این که طرف، ایرانی است!» در خاطرم هست. یکی از آنها، سرهنگ فیضیان بود. آن دو نفر، نیروی لشکر 71 کرمانشاه بودند. راجع به قضیه اعدام با آنها صحبت کردم. گفتند: «محال است که تو را اعدام کنند؛ چون که در میان اسرا، نیروی افسر، بهویژه افسر ارشد کم است و اینها به افسرها نیاز دارند». (ایرانیها، حدود 53 هزار اسیر عراقی داشتند که بیشترشان ارشد بودند ولی عراقیها حدود 34 هزار اسیر از ایران گرفته بود که اکثرشان نیروهای بسیجی و سرباز بودند. عراق برای مبادله اسرا، به افسر نیاز داشت. همچنین برابر قانون صلیب سرخ، برای هر اسیر، باید یک اسیر همتراز او مبادله شود و اگر درجه یک اسیر بیشتر باشد، باید طرف مقابل به اندازه اختلاف درجه، غرامت مالی بپردازد.)
در زندان صلاحالدین ما آش خور اسرا بودیم
سه ماه من را در الرشید نگه داشتند و سپس من به همراه دیگر اسرا، که تعدادشان 420 نفر میشد و همه افسر ارتش بودند، را به اردوگاه شماره 19 در پادگان صلاحالدین شهر تکریت، شهر صدام، منتقل کردند.در اردوگاه، اسرایی داشتیم که پنج سال از اقامتشان در اردوگاه میگذشت و ما به قول آنها «آشخور» اسرا بودیم.
در اردوگاه شماره 19، ما را تقسیمبندی کردند و هر 42نفر، یه یک آساشیگاه (که عربها به آن «قاعه» میگفتند) در اختیارمان گذاشتند. در آنجا، رسم بود که سربازهای عراقی، از اسرای تازهوارد زهرچشم بگیرند و به همین خاطر، تونل انسانی درست کردند و همه اسرا باید برای ورد به اردوگاه، از آن میگذشتند؛ از تونلی که از نیروهای عراقی تشکیل شده بود با باتوم و شلنگ و میله و... که به دست داشتند همه را کتک میزدند.
درهای آسایشگاهها، ساعت 7 و نیم باز میشد. زندانیها را گروهبندی کرده بودند و هرکس وظیفهاش را انجام میداد. تا ساعت 11 و نیم در محیطِ باز بودیم و سپس درها بسته میشد. پس از ناهار، از ساعت 2 و نیم، درها دوباره باز میشدند و تا چهار ساعت، فرصت قدمزنی آزاد داشتیم. در این قدمزدنها، کمکم دوستان و همدورهها و همشهریها، هم را پیدا کردیم. از مشهد، حدود 60 نفر اسیر در اردوگاه بود.
در اردوگاه صلاح الدین مأمور به تقیه بودیم
در اردوگاه، تجمع ممنوع بود ولی گاهی برای عیدها و عزاداریها، بهصورت مخفیانه تجمع میکردیم. عصر روزی که من اسیر شدم و همانطور که گفتم، عصر روز عاشورا هم بود، یک نفر روحانی، به اسم حاجآقا عباسی هم با ما اسیر شد که همراه با واحد عقیدتیسیاسی لشکر 77 خراسان به منطقه اعزام شده بود. نخستین روزی که وارد اردوگاه شدیم، به او اصرار کردیم که نماز بخواند. علیرغم علم به ممنوعیت نماز جماعت، حاج آقا عباسی بهعنوان امام جماعت، به اقامه نماز ایستاد. به محض این که نماز شروع شد، عراقیها حمله کردند و همه را به باد کتک گرفتند. پس از آن، به توصیه یکی از دوستان، تقیّه کردیم. در آنجا هر هفت نفر یک گروه شده بودند. برای هر دونفر، یک پتو، به عنوان روانداز داده بودند و هر نفر هم یک پتو برای زیرانداز داشت.
مقررات را اجرا میکردیم. یک
نفر به عنوان ارشد اردوگاه تعیین شده بود. من هم برای مدتی ارشد آسایشگاه بودم. پس
از من، سرهنگ گلمکانی که سنش از من بیشتر بود، ارشد آسایشگاه شد. در اوقات
فراغتمان، به ما گلدوزی و سنگتراشی و... آموزش میدادند. پس از یک سال هم برایمان
تلویزیون آوردند. از عصر به بعد، میتوانستیم تلویزیون تماشا کنیم. آن هم فقط یک
شبکه داشت که یک ساعتش را صدام صحبت میکرد و پس از آن ترانه پخش میشد بعد از ان
هم فیلمهای مختلف نمایش داده میشدند. چند نفر از اسرا که مذهبیتر بودند، بیشتر
نماز میخواندند و روزه میگرفتند.
در آن شرایط همه ما دلتنگ خانواده بودیم و همه ما میدانستیم که ما را به عنوان اسرای مفقودالأثر در آن اردوگاه نگهداری میکنند که نه میتوانیم نامهای بدهیم، نه نامهای دریافت کنیم. این ماجرا، تا پایان اسارت ادامه پیدا کرد.
دادن اطلاعات به یک اسیر ایرانی در بیمارستان
من در زمان اسارتم، چهار فرزند داشتم. که دختر بزرگم را به عقد پسرخاله همسرم در آورده بودم که اگر شهید شدم، یک مرد در خانه باشد. پیش از عملیات میمک، قرار بود من سی روز در منطقه بمانم و سپس به مرخصی بروم. زمانی که سی روز از رفتن من به منطقه گذشته و خبری از من نشده بود، خانواده ام دلواپس شده بودند. از همدورهها و همرزمهای من پرسوجو کرده بودند. هر کس سخنی گفته بود. همسرم بعداً برای من تعریف کرد که فقط هنگامی که میخواسته بچههایمان را به مدرسه بفرستد و موقع شام و ناهار، آرام بوده و در بقیه اوقات، مدام مشغول گریه و زاری بوده است.
در اردوگاه، پزشکی بود که هفتهای یک بار برای معاینه اسرا میآمد؛ چند عدد قرص مسکن تجویز میکرد و میرفت. در سال دوم اسارت (1368)، من در ناحیه دندان، درد شدید داشتم و مدام از آنها میخواستم که مرا برای مداوا به بیمارستان ببرند. بالأخره یک روز من را به بیمارستان بردند. برای نخستین بار، از اردوگاه خارج شدم؛ در حالی که دستها و چشمهایم را بسته و مرا بر یک ماشین آیفا سوار کرده بودند. وارد سالن بیمارستان شدم.؛ در حالی که لباس زرد اسارت به تن داشتم. لباسی که روی آن «p.w» (پرسنل جنگ)نوشته شده بود. در بیمارستان، شخصی را دیدم که او هم دستبند به دست داشت و اسیر ولی لباس آبیرنگ به تن داشت! حدس زدم باید او جزو آمار صلیب سرخ باشد. ما را با فاصله کنارهم نشاندند. خلی سریع، نام و نشان خودم و چندنفر دیگر از اسرا را به او گفتم. سرباز عراقی جلو آمدم و فاصله ما را بیشتر کرد. دوباره همان کار را تکرار کردم. «من نیروی تیپ سراب هستم... من محمد صحتم... من...خانوادهام در مشهد زندگی میکنند...»
بعد از این ملاقات تصادفی، دکتر دندانپزشک که آدم درشتهیکلی هم بود، من، که وزنم به حدود شصت کیلو رسیده بود، را از جا بلند کرد و گذاشت روی تخت. پیش از آن که بگویم کدام دندانم درد میکند، او، بدون استفاده از ماده بیحسی یا چیز دیگری، چهار تا از دندانهایم را کشید. که من فقط کشیده شدن نخستین دندانم را حساس کردم. دهانم پر خون شد. من را داخل راهرو انداختند و با استفاده از گاز و باند خونریزی دهانم را بند آوردند. البته خون بدنم هم کم شده بود که خونم به سرعت بند آمد. من را به اردوگاه برگرداندند. من، به خاطر کشیده شدن دندانهایم توانایی حرف زدن نداشتم. برای همسلولیهایم یادداشتی نوشتم و ماجرای صحبت با آن زندانی را بیان کردم.
آن زندانی، پس از بازگشت از بیمارستان، در اردوگاه خودش گفته بود که «من در بیمارستان با فلان شخص ملاقات کردم و او خودش را نیروی تیپ 40 سراب معرفی کرده است .» در آن جا، یکی از افسران اسیر که او هم نیروی تیپ 40 سراب بوده، گفته بود که « این بنده خدا جزو نیروهای تیپ ماست!» او در بخشی از نامهای که برای خانواده اش نوشته بود، عنوان کرده بود که «صحت، سلام رساند». خانواده آن افسر، نامه او را به پادگان برده و گفته بودند «ما تا حالا اسم شخصی به نام صحت را نشنیدهایم. این صحت کیست؟» وقتی خدا بخواهد کاری انجام شود انجام میشود! در پادگان، مرا شناسایی کرده و روگرفت نامه آن افسر را برای خانوادهام در مشهد فرستاده بودند. سپس خانواده من مطمئن شده بودند که من زنده هستم.
اسارت فرصتی برای زیارت عتبات عالیات
در سال 1368، یک روز در دو نوبت، اردوگاه را را برای زیارت به کربلا و نجف بردند. و این زمانی بود که ایران، اسرای عراقی را برای زیارت به شهرهای زیارتی میبرد. در زیارت، آن قدر که دلمان میخواست، مناجات کردیم و دعا خواندیم و گریه کردیم. قرار بود برای ظهر هم به ما ناهار مفصلی بدهند ولی ما گفتیم آن را به مستضعفین بدهند. آن روز، یک زیارت بهیادماندنی داشتیم.
زمزمه های آزادی به گوش می رسید
تا سال 1369 در اردوگاه بودیم. یک روز اعلام کردند که سید رئیس قرار است یک صحبت مهم انجام دهد. پس از کلی تبلیغات، صدام اعلام کرد که اسیرها را معاوضه خواهد کرد. جابجایی و مبادله اسیرها بین دو کشور آغاز شده بود و ما همچنان به عنوان مفقودالاثر بودیم. به مرحلهای رسیده بودیم که عراقیها، از هر آسایشگاه، ده نفر را انتخاب میکردند. ما در آنجا هشت آسایشگاه داشتیم که در هر آسایشگاه حدود پنجاه نفر اسیر استقرار داشتند.
بازگشت ما به ایران هم ماجرای خودش را داشت! صلیب سرخ ما را ندیده بود و ابتدا باید ثبتنامان صورت میگرفت. 26 مرداد که مبادله آغاز شد، من چشمانتظار بودم و در تاریخ 26 شهریورماه 1369 به ایران آمدم. من به همراه تعدادی از افسرهای ارشد و خلبانها و چند نفر دیگر، که حدود بیست نفر بودیم، در اردوگاه مانده بودیم. آسایشگاه را نظافت کردیم و سوار اتوبوس شدیم. ما را به موصل بردند. از آنجا ما را به اردوگاه «بعقوبه» بردند. در بعقوبه، ما را به یک سلول منتقل کردند. در آنجا باز بحث پیش آمد که ما را به ایران نخواهند فرستاد. در آنجا ما سر و صدا به راه انداختیم تا بالاخره نمانیده صلیب سرخ برای ثبت ناممان آمد.
درود به شرف شما ایرانیهای باعاطفه
ساعت ده شب بود و ما در صف ثبت نام ایستاده بودیم. ساعت چهار صبح، نوبت به من رسید. نماینده صلیب سرخ، خانمی بودکه روسری به سر داشت. او مصاحبه کوتاهی با اسیرها انجام میداد و فرمهای مربوط را کامل میکرد. من نگران بودم. با خودم میگفتم که او حتماً خسته است و پیش از آن که نوبت به من برسد، از آن جا خواهد رفت. او نشسته بود و فقط بیسکوئیت و آب میخورد. او فارسی صحبت میکرد. به او گفتم: «خانم! خسته نشدید؟ شما جزو مجاهدین هستید؟» گفت: «خیر» گفتم: «پس چطور؟!» گفت: «اول من سوال میکنم! شما نمیخواهی به ایران بروی؟! به ایران نرو! آمریکا، اسرائیل... به هرکجا که دوست داری، میتوانی بروی». گفتم: «خانم! الأن اگر یک پای من را هم قطع کنید، من به ایران خواهم رفت. زن و بچه و خانواده من در ایران، منتظر من هستند. کجا بروم؟!». گفت: «درود به شرف شما ایرانیهای باعاطفه! من ایرانی هستم. من دختر یک سرهنگ هستم. در انجا، ما وابسته نظامی بودیم. انقلاب که شد، همانجا ماندیم. حالا من بهصورت داوطلبانه به صلیب سرخ کمک میکنم؛ آن هم فقط و فقط به خاطر این که با ایرانیهای باعاطفهای مثل شما همکلام شوم. توالت شما اسرا، بهتر از توالت این عراقیها بود!» این عین جملهای است که آن خانم گفت. منظورش نظم و نظافت و... بود. او سپس گفت: «این که پرسیدم آیاتمایل داری به جای دیگری بروی، به خاطر این است که بعضیها دوست ندارند به ایران بازگردند؛ میخواهند در کشور دیگری پناهنده شوند». گفتم: «مگر میشود که یک نفر ایرانی، پس از اسارتش ، ایران بازنگردد؟!» و او گفت: «تا حالا سه نفر درخواست پناهندگی کردهاند!»
پس از آن که کارهای مربوط به ثبت نامم به پایان رسید، پرسوجو کردم و آمار آن سه نفر را درآوردم. یک نفرسرگرد، یک نفر ستوان که اقوامشان در خارج بودند و یک افسر وظیفه که از فیلیپین برای دیدار خانواده اش در ایران آمده بود و در جنگ اسیر شده بود تقاضای پناهندگی داده بودند!
عراق می تواند به هر دلیلی از آزادی شما ممانعت کند
به ما گفتند تا زمانی که وارد خاک ایران نشده ایم، عراق میتواند ما را به زندان بازگرداند. عدهای از نیروهای بسیج، به نزدیکیهای مرز که رسیده بودند، به صدام توهین کرده و بازگردانده شده بودند!
در اینجا باید به این نکته اشاره کنم که در زندان الرشید که بودیم، ما را در جایی جمع کرده بودند و یک ژنرال عراقی، که مسئول اسرا بود، برایمان سخنرانی کرد. او راجع به ارزش و اهمیت ما، به عنوان افسر، صحبت میکرد. به او گفتم:شما دروغگو هستید؛ چرا که ما را از صلیب سرخ مخفی کردهاید». او گفت: «یک روز خواهید فهمید که ما دروغ نگفتهایم و شما دروغگو هستید». آن ماجرا گذشت و من فکر میکردم که فراموش شده است. من، به همراه سرهنگ خالصی و سرهنگ آراسته، در ردیفهای صندلیهای وسط اتوبوس نشسته بودیم. نحوه جابجایی اسرا این گونه بود که وقتی به ردیف اول سیمهای خاردار مرز میرسیدیم، دژبانهای عراقی از اتوبوس پیاده میشدند. به ردیف دوم سیمهای خاردار که میرسیدیم، دژبانهای ایرانی سوار اتوبوس میشدند و سپس اتوبوس، به اندازه دوازده کیلومتر وارد خاک ایران میشد؛ ما را پیاده میکرد و سپس به خاک عراق برمیگشت. اسیرهای عراقی نیز به همین روش، تحویل داده میشدند.
اتوبوس ما به سیم خاردار رسید. به محض این که خواستند نخسین ردیف سیم خاردار را رد کنند، اتوبوس ایستاد و یک نفر سوار شد. همه آرام و ساکت نشسته بودیم. او به من اشاره کرد و گفت: «شما بیا پایین!» خودم را در صندلی سُر دادم و بدنم را پایین کشیدم تا مرا نبیند. عباس آراسته، رو کرد به من و گفت: «برو. داره تو رو صدا میزنه». یکی از افرادی که در صندلیهای ردیف جلو اتوبوس نشسته بود، از جا برخاست و به آن فرد اشاره کرد و گفت :«من را میگویی؟» او دوباره به من اشاره کرد و گفت: خیر. با او کار دارم». از عباس خواستم تا از او بپرسد ببیند با من چکار دارد! او گفت: «میخواهم با تو خدافظی کنم و بگویم حرف ما راست است». سرم را بالا آوردم و به او گفتم: «ژنرال! با همان کسی که روی صندلی جلو نشسته است، خداحافظی کن. بگذار ما برویم». ژنرال، با او روبوسی و خداحافظی کرد و از اتوبوس پیاده شد.
لحظه ورود به وطن خاک ایران را بوسیدیم
اتوبوس وارد خاک ایران شد. از اتوبوس پیاده شدیم و خاک ایران را بوسیدیم. تصمیم گرفتیم که هیچ کس گریه نکند. سوار اتوبسهای ایرانی شدیم. از مرز خسروی وارد خاک ایران شدیم. از قصر شیرین و سرپل ذهاب گذشتیم و به اسلام آباد غرب رسیدیم. در آنجا، پذیرایی و شام و مصاحبه انجام شد و سپس به کرمانشاه رفتیم. کسی خوابش نمیبرد. همه بیدار بودند و چشمانتظار رسیدن به خانواده. در فرودگاه کرمانشاه، یک فروند هواپیمای سیصدوسی (C130) آماده انتقال ما به تهران بود به هر کدام از ما یک شاخه گل دادند. البته به ما گفتند که ما تنها گروهی هستیم که با هواپیما منتقل خواهیم شد.
در فرودگاه کرمانشاه، برای سوار هواپیما شدن به خط شده و پیش می رفتیم که یک خلبان پیش من آمد و شروع کرد به بوسیدن من! او رضا خدمتی، از دوستان و همدورههای من بود. او مرا به داخل کابین خلبان برد. پرواز ما، یکساعتونیم طول کشید. در آن جا، باز هم به هرکداممان شاخهگلی دادند. در تهران، حاجآقا ابوترابی که همراهمان بود از ما جدا شد تا اینکه روزی که برای دیدار با رهبر معظم انقلاب به حسینیه امام خمینی(ره) رفتیم او را در آنجا دیدیم.
در فرودگاه تهران، مردم زیادی برای استقبال آمده بودند. من به همراه چند نفر از دوستان که اهل مشهد بودند، ایستاده بودیم. ما در تهران کسی را نداشتیم. ما، چهرهها و ظاهرمان عوض شده بود. خودمان هم خودمان را نمی شناختیم. در میان جمعیت، یکی از استقبال کنندگان، یک آزاده را به کودکش نشان داد و گفت : «بابات!» همین که آن کودک به آزاده نزدیک شد، نیروی اطلاعاتی که همراهمان بود، به راننده دستور حرکت داد. گفت: «برو. توقف نکن. فقط برو». اتوبوس بهسرعت حرکت کرد. یک جا هم اتوبوس با یک آمبولانس تصادف کرد و لی توقف نکرد. نیروی اطلاعاتی که همراهمان بود، دستور ادامه حرکت داد. اتوبوس همچنان تند پیش میرفت. چند نفر موتور سوار، که گویا در میان اسرا، دوست یا فامیل یا آشنایی داشتند، اتوبوس را تعقیب میکردند ولی به آنها اجازه نمی دادند به اتوبوس نزدیک شوند.
دیدار با رهبر انقلاب و رئیس جمهور وقت
اتوبوس از فرودگاه خارج شد و تا میدان امام حسین(ع) رفت و عشرتآباد را پشت سر گذاشت و وارد یک پادگان شد و از در دیگر پادگان خارج شد. موتورسوارهایی که اتوبوس را تعقیب میکردند، متوقف شدند. اوتوبوس، وارد پادگان قصر فیروزه نیروهوایی، واقع در میدان «بسیج» شد. در آن جا، 48 ساعت قرنطینه ما آغاز شد.
در قرنطینه، آزمایش خون، بررسی وضعیت جسمانی، تخلیه اطلاعاتی انجام شد. غروب که شد، ما را به دیدار رئیسجمهور وقت، مرحوم رفسنجانی بردند. شام را میمهان رئیس جمهور بودیم. درآن جا، آقای ابوترابی، معاون آقای تندگویان، که با ما اسیر شده بود، و چند شخصیت دیگر حضور داشتند.
پیش از اسارت، خانهمان را به منطقه آبکوه مشهد منتقل کرده بودم. در آن زمان، تازه یک تلفن خریده بودم که من شماره تماس خانهمان را اشتباه حفظ کرده بودم! در حبس، آخرین نفری که به او شماره تماس منزلم را میدادم که خبر سلامتی ام را به خانوادهام بدهد، سرهنگ شمسایی بود که یادداشتی روی لباسش نوشتم تا با خانوادام ارتباط برقرار کند. در ایران هم خانوادهام سراغ مرا از آزادهها میگرفتند. منزل شمسایی در منطقه فلسطین مشهد بود. سرهنگ شمسایی با خانوادهام ارتباط برقرار کرده و خبر سلامتی من را به آن ها داده بود.
در زمان قرنطینه، مدام از مسئولین قرنطینه درخواست میکردم که اجازه بدهند با خانواده ام تماس بگیرم ولی این اتفاق نیفتاد. شبی که شام میهمان رئیس جمهور بودیم، همه مشغول شام خوردن بودند ولی من ناراحت بودم و مدام غر میزدم. در انجا، یکی از نیروهای حفاظت، علت ناراحتی مرا پرسید. وقتی ماجرا را برایش گفتم، او مرا همراه خودش برد و سوار یک خودرو بنز کرد. از آنجا، با شمارهای که بهعنوان شمارة خانهام به ذهن سپرده بودم، تماس گرفتم. خانمی تماس من را پاسخ داد وگفت: «تا حالا ده یا دوازده نفر با این خط تماس گرفتهاند. ببخشید! درست است که شما آزاده هستید ولی من شما را نمیشناسم. آن جا بود که به قضیه اشتباه بودن شماره پی بردم.
عصر روز بعد، ما را برای دیدار با رهبر انقلاب به حسینیه امام خمینی(ره) بردند.پس از این دیدار آماده شدیم تا به مشهد بیاییم. در آن سال هنوز سرهنگ حسنی سعدی، فرمانده نیروی زمینی ارتش بود. او که خبر آزادی مرا شنیده بود، یک نفر را دنبالم فرستاد. اما من گفتم: «من این چیزها سرم نمیشود؛ امام گفته اینها آزاده اند و من آزادم؛ میخواهم بروم پیش خانوادهام». فقط کسی میتواند این موقعیت را درک کند که خودش در همان موقعیت قرار گرفته باشد.
خانواده ام در فرودگاه منتظرم بودند
در فرودگاه، حدود هفتاد نفر از آزادههای خراسانی حضور داشتند. بخشی از یک هواپیما را برای جابجایی آزادهها اختصاص داده بودند. خیلیها شاد و خوشحال بودند اما من عصبی و ناراحت بودم. یکی از مهماندارهای هواپیما که آشفتگی من را دید، علت را جویا شد من هم گفتم از خانواده ام بی خبر هستم و نمی دانم که از آمدنم به مشهد مطلع شده اند یا نه. مهماندار از طریق خلبان با فرودگاه ارتباط برقرار کرده بود و به من خبر داد که خانواده ام در فرودگاه منتظرم هستند.
از هواپیما پیاده شدیم. یک نفر که حدوداً سی و پنج سال، سن داشت، پیش آمد و از طریق بلندگویی که داشت، اعلام کرد: «آقایان لطفا سوار اتوبوسها بشوید که میخواهیم به اردوگاه برویم!» البته بعد فهمیدم منظورش اردوگاه امام رضا (ع)بوده که برای پذیرایی از نیروهای بسیج تدارک دیده شده بود.
کمکم، فامیل و آشناهایم آمدند. در آن شرایط علی رغم اینکه با دوستان قرار گذاشته بودیم که گریه نکنیم ولی اشکم جاری شد. از یکی از آشنایان پرسیدم که بچههایم کجا هستند؟ و او در جواب گفت: «کسی که شما را در آغوش گرفته پسرت هست و دختر خانمی هم که آنجا ایستاده دخترت هست». بعد از این صحبت همسرم آمد. چشمم که به او افتاد، گریه مجالم نداد. همسرم از شدت هیجان بیهوش شد.
همه رفته بودند. من مانده بودم و خانوادهام و همسرم که بیهوش شده و روی زمین افتاده بود. بالای سرش رفتم. وقتی به هوش آمد، گفتم: «چی شد؟» گفت: «دیگه نتوانستم طاقت بیاورم». به همسرم گفتم: «وقتی خودرو آمد تا ما را ببرد، من و بچههایم باید در یک خودرو باشیم».
در تمام مدتی که من را برای زیارت و گردش به جاهای مختلف بردند، بچههایم را محکم در آغوش گرفته بودم که مبادا از دستم در بروند! وقتی از خودرو پیاده شدم. جمعیت زیادی جمع شده بودند. آنها با قربانی و حلقه گل به استقبالم آمدند.
انتهای پیام/