... تیپ ما (مسلمبن عقیل (ع)) به فرماندهی برادر شاهویسی در منطقهی گیلانغرب مستقر بود. من قصد ازدواج داشتم و از ایشان تقاضای دو هفته مرخصی کردم. گفتم: «میخواهم عروسی کنم.» ایشان با یک هفته موافقت کرد.
روستای ما در مسیر پادگان ابوذر و سرپلذهاب بود. در مرخصی به سر میبردم که منافقین با حمایت صدامیان به ایران حمله کردند. با همسر و خانوادهام خداحافظی کردم و به سمت منطقه پیش رفتم. از معدود افرادی بودم که برخلاف حرکت مردم میرفتم. هر کس از دوست و فامیل میگفت: «مردم دارند جان خود را نجات میدهند، تو کجا میروی؟» من در جوابشان میگفتم: «هر کس وظیفهای دارد. من هم وظیفهام را انجام میدهم.»
به منطقهی گیلانغرب رفتم. خط شکسته بود. تعدادی از بچههای غیر بومی را دیدم که توان رزمی خود را از دست داده بودند. گفتند: «مقر تیپها جابهجا شده.» با گروهی از بچهها از مسیر روستای خودمان برگشتیم. دیروز روستا را با جمعیت زیادی ترک کرده بودم ولی در بازگشت سوت و کور بود. اندک معدودی توی روستا بودند. از خانواده من پدر و برادرم برای نگهداری از گاوها مانده بودند. برادرم گفت: «اگر اوضاع بدتر بشود ما هم با تراکتور میرویم. کمی غذا برای دوستانم فراهم کردم. مشغول خوردن بودیم که پدرم مرا صدا زد. فکر کردم میخواهد بگوید: «اوضاع خیلی خرابه جان خود را نجات بده و برو به طرف اسلامآبادغرب و کرمانشاه. اما او گفت:« پسرم! مرد برای روز سخت ساخته شده. برو به وظیفهات عمل کن. یک لحظه هم به خودت تردید راه نده.» صحبتهای پدرم برای من خیلی جالب بود. حرفهایش دقیقاً مخالف افکار من و معیارهای برادرم بود. حرفهای پدر به من روحیهی مضاعف داد.
یکی از برادرانم مخالف رفتن من به جبهه بود. البته مخالف نظام و جبهه و جنگ نبود. یک روز به من گفت: «یک ماشین سواری برایت میخرم. هر جایی که میخواهی برو ولی جبهه نرو. فردا روزی جایی کشته میشوی و پیکرت هم به دست ما نمیافتد.» با خنده گفتم: «به خدا اگر دنیا را هم به من بدهند از این کار دست برنمیدارم.»
مقر و عقبه تیپ ما آن طرف اسلامآبادغرب بود. تصمیم گرفتیم به آنجا برویم. قرار شد در بین راه به خانه برادرم که مخالف جبهه رفتنم بود بروم و از احوالش جویا شوم. نرسیده به پادگان سلمان فارسی، سر یک پیچ بودیم. یکی از دوستان گفت: «فلانی انگار منوری توی آسمان دیدم.» گفتم: «اشتباه میکنی. حواست کجاست؟ اینجا را با جبهه اشتباه گرفتهای؟ جلوتر رفتیم. به ما گفتند: «کجا میروید؟» گفتیم: «آسلامآبادغرب.» گفتند: «دشمن اسلامآبادغرب را گرفته.»
مانده بودیم چکار کنیم که یک ماشین تویوتا وانت به ما نزدیک شد. آن موقع بچهها میگفتند: «خداوند فرشتهها را در آسمان خلق کرده، بسیج در زمین و تویوتا را در ژاپن». چون ماشینهای جالب و محکمی بودند. آقای کیانی داخل ماشین بود. گفت: «کجا میروی، چه کار میخواهی بکنی؟ اسلامآبادغرب را گرفتن.» و بعد ادامه داد و گفت: «من میخواهم بروم آن طرف گردنه قلاجه و گردانی که متعلق به آقای مرید محمدی است را بیاورم اینجا تا شاید کاری از پیش ببریم.» من هم گفتم: «نمیدانم باید چه کار کنم!» گفت: «هر کاری میخواهی انجام بده.»
پیامی به من رسید که به بچهها مرخصی بده تا بروند. اینها الآن هیچ توان رزمی ندارند. به بچهها گفتم: «وضع اسلامآبادغرب نابسامان است. فعلاً در اختیار خود هستید. هر تصمیمی میخواهید بگیرید. هر کسی توان رزمی دارد با ما بیاید، هر کسی هم نمیتواند خدا نگهدارش.»
نزدیک ظهر تعدادی از نیروهای گردان حمزه از تیپ نبی اکرم (ص) به گروه ما پیوستند. بچههای با روحیهای بودند. یکی از آنها گفت:« آقا! آبروی جمهوری اسلامی تو دنیا رفت. صد و پنجاه نفر آمدن اسلامآبادغرب را گرفتند.» ما هم نمیدانستیم که صد و پنجاه نفر نیستند؛ بیش از 5 هزار نفرند. برادر بهروز مرادی، فرمانده تیپ نبیاکرم (ص)، برادر کیانی و آقای فتحالله قهرمان، مسئول عملیات تیپ مسلم، در آنجا حضور داشتند.
برای اینکه از اوضاع اطلاع کسب کنیم، یک ماشین از جانب ما به طرف شهر رفت. نرسیده به داخل شهر، آنچنان آن را به رگبار بستند که نمیتوانست دور بزند و دنده عقب برگشت. در همین بین تیر به یکی از بچهها خورد و مجروح شد.
برادر فتحالله قهرمان یک گروه دوازده نفری تشکیل داد. من و حسین یوسفوند، چراغی، عبدالرضا آزادی، مجید سوری، قهرمان رستمی، شمسالله مرادی و عینالله فرهادپور در این گروه بودیم. قرار شد با یک ماشین برای انجام مأموریت راه بیفتیم.
برادر فتحالله قهرمان گفت: «فرمانده این ماشین حسین یوسفوند باشد.» راه افتادیم. رسیدیم به روستای «برفآباد» نزدیک کارخانه قند اسلامآبادغرب. یک کیلومتر آن طرف روستا یک پدافند روی تپهای بود مشرف بر پادگان اللهاکبر. آنجا پیاده شدیم. از میان رودخانهای پشت پادگان ابوذر حرکت کردیم. رودخانه خشک و داخلش نیزار بود. اولین نفری که از دیواره رودخانه بالا رفت، قهرمان رستمی بود؛ با من نسبت فامیلی داشت. آر.پی.جی دستش بود. او که بالا رفت یک دفعه انفجار رخ داد. احساس کردم که منافقین سنگر گرفتهاند و اگر کسی بالا برود، کشته میشود. آرامآرام خودمان را بالا کشیدیم. خبری از تیراندازی نشد. بعد متوجه شدیم که قهرمان رستمی در حین بالا رفتن غفلت کرده و دستش روی ماشهی آرپیچی رفته و شلیک کرده است. خودش را هم زخمی کرده بود. مجید سوری با یکی دیگر او را با سر و صورت خونی به عقب بردند.
داخل پادگان اللهاکبر پر از ماشین بود ولی هیچ کدام سوئیچ نداشتند. خود را به جادهی اصلی اسلامآبادغرب- کرندغرب رساندیم. یکی از بچهها گفت: « جاده را ببندیم.»گفتم:« این کار درست نیست. ما در اصول نظامی بحثی داریم که میگوید عرصه را بر دشمن آنقدر تنگ نکنید که تمام توانش را بگذارد. باید راه فراری برای دشمن گذاشت. اگر ما راه را ببندیم، آنها تا آخر میجنگند. ما هم آن قدر نیرو مهمّات نداریم که با آنها مقابله کنیم. علاوه بر این ما نمیدانیم نیروی دشمن چقدر است!»
ماشینهای منافقین میآمدند و میرفتند. یکی از پاترولهای کمیتهی اسلامآبادغرب هم افتاده بود دستشان. با بعضی از ماشینها که در توانمان بود، درگیر میشدیم. یک کمپرسی پر از نفر آمد. سر و صورتشان را مثل زنها بسته بودند. از ما که رد شدند، شروع به تیراندازی کردند و ما را به رگبار بستند.
یک ماشین کانکس ارتشی آمد. جلویش را گرفتیم. داشت از داخل شهر میآمد. در عقب را باز کردیم، پر از نیروهای ارتشی خودمان بود. هر کدام فقط یک زیر پیراهن بر تن داشتند. آنها را اسیر گرفته بودند. که ما آزادشان کردیم. متأسفانه فراموش کردیم راننده را دستگیر کنیم و از دستمان در رفت.
یک آر.پی.جی داشتیم که به اصطلاح بُرد و سمت داشت. این برد و سمت روش نصب بود ولی متأسفانه تنظیمش به هم خورده بود. یکی از ماشینهای منافقین آمد. پس از هدفگیری، آر.پی.جی را شلیک کردم. گلوله به ماشین نخورد و از جلوی شیشه آن رد شد. نمیدانم چهطور شد که قسمت جلوی ماشین منفجر شد. ماشین از جاده منحرف و به تیر برق کنار جاده برخورد کرد. آقای مرادی مسئول دفتر برادر شاهویسی گفت: «اللهاکبر! رحیمی ماشین را منهدم کرد.» گفتم: «به خدا من نبودم.» یاد فیلمی افتادم که یک بسیجی میگفت: «به خدا من نبودم؛ به خدا خدا بود.» به هر حال انفجار صورت گرفت و شیشههای ماشین به بیرون پرت شدند. دو نفر که جلوی ماشین بودند، کشته شدند.حدس زدم که احتمالاً آنها نارنجک آماده کردهاند که به طرف ما پرت کنند؛ اما شلیک آر.پی.جی باعث شد تا آنها هول بشوند و نارنجک از دستشان رها شود و انفجار صورت بگیرد.
سه نفر از عقب ماشین بیرون آمدند و به آن طرف جاده رفتند. من و علیدوست نادری با یکی دیگر از بچهها به دنبالشان رفتیم. یک جاده انحرافی بود. خواستیم تیراندازی کنیم که نادری گفت: «اک» من فکر کردم با این لحن میخواهد بگوید که گلولهاش گیر کرد و تیر شلیک نشد؛ ولی دیدم با صورت به زمین خورد. سرش را بلند کردم. خون مثل تلمبه از دهان و حلقش بیرون میزد. حتی از گوشهایش هم خون میآمد. در همین بین یکی از نیروهای منافقین که آدم هیکلداری بود، داشت سینهخیز میرفت. که با تیر او را زدم. از درد شروع به داد و بیداد کرد.
هنوز روی جاده بودیم که چند ماشین از طرف اسلامآبادغرب آمدند و شروع به تیراندازی کردند. عرصه بر ما تنگ شد. مانده بودیم چه کار کنیم؟ بچهها به آقای یوسفوند میگفتند:« چه کار کنیم؟» او به من اشاره میکرد. به آقای آزادی میگفتند، او هم میگفت:« به رحیمی بگویید.» گفتم:« آقای یوسفوند تو فرماندهای؟» گفت:« رحیمی هر چه بگویی، انجام میدهیم.» ارتباط بیسیم با هیچ جایی نداشتیم که بتوانیم خبر بدهیم یا اطّلاعرسانی کنیم. گفتم: « به نظرم اگر تا نیم ساعت دیگر اینجا باشیم، یکی از بچهها زنده نمیماند. بهتر است هر کدام به فاصلهی پنج شش متر از دیگری قرار بگیریم تا با یک رگبار کشته نشویم. دوباره به همان تپهای برویم که از ماشین پیاده شدیم.»
به ستون یک با فاصله حرکت میکردیم. من نفر اول بودم. پیکر شهید علیدوست نادری را به دوش گرفتم و راه افتادم. به آخرین ساختمان کنار تپه رسیدیم. چشمتان روز بد نبیند؛ بلایی بر سرمان آمد که در جنگ هم ندیده بودم. آنقدر آتش بر سرمان ریختند که حدّ و حساب نداشت! تیرهایی که به جلوی پایمان میخورد، خاکش به هوا بلند میشد. یک آر.پی.جی به طرفمان شلیک شد که خوشبختانه به انباشتهای از خاک برخورد کرد و انفجارش برای ما خطرآفرین نشد. من کنار یک درخت بید یا چنار بودم؛ گلولهای دقیقاً به تنهی درخت خورد. دوباره آر.پی.جی دیگری زدند که این بار به نیزار برخورد کرد و آتش گرفت. در دورهی آموزشی یاد گرفته بودیم که برای غافلگیری دشمن یا باید در شب حمله کنیم و یا در طول روز با استفاده از پردهی دود. آنقدر باید دودانگیز بریزی تا آن نفری که پیشروی میکند، دیده نشود. در همین بین یک پردهی دود از سوختن نیزار برای ما فراهم شد. بالای سرمان دود و غبار و زیرپایمان آتش زبانه میکشید. با وجود سوختن دست و پا، آتش برای ما یک امتیاز داشت؛ این که دشمن ما را نمیدید؛ یعنی حایل شد بین ما و دشمن.
کمی که پیشروی کردیم، گروهی را با پیشانیبند دیدیم. دانستم از منافقین نیستند چون آنها پارچهی سفید بر روی بازویشان بسته بودند. یکیشان گفت: «بهبه! با پای خودتان آمدید.» من کاملاً خسته و کوفته بودم. پیکر شهید از دوشم افتاد و دیگر نتوانستم آن را جابهجا کنم. اسلحهام روی رگبار بود.
گفتم ما که دیگر کشته میشویم. اسلحهام را به عنوان تسلیم شدن بیاورم پایین. بعد آنها را به رگبار ببندم. آقای ایمان سوری را در بین آنها دیدم. از فرماندهان گردان و بچه تویسرکان بود. بعدها به علّت جراحت شیمیایی به شهادت رسید. یک لحظه به شک افتادم. گفتم:« نکند سوری از منافقین بوده و ما خبر نداشتیم.» گفتم: «آقای سوری مگر ما را نمیشناسی؟» گفت:« میشناسم، آقای رحیمی من فکر کردم اینها تو را گرفتهاند.» گفتم:« آخر اگر من اسیر بودم نمیگذاشتند که اسلحه را این جوری تو دستم بگیرم.» به هر حال خدا رحم کرد که ما آنجا ایشان را دیدیم و شناختیم و همدیگر را نکشتیم.
در این مسیر که میآمدیم، حسین یوسفوند گلوله به زانویش خورد و من هم نمیدانستم. شاید آخرین نفری بودم که فهمیدم. وقتی داشتیم از رودخانه بالا میرفتیم، متوجه شدم که یوسفوند نیست. هوا داشت تاریک میشد. با توجه به آتش شدید، نمیتوانستیم برگردیم. نه توان حرکت داشتیم و نه تجهیزات و گلوله و نه میدانستیم کجاست؟ من احساسم این بود که او فرمانده گردان و با تجربه است و احتمال دارد از یک جناح دیگر خودش را برساند. شاید هم تصور کرده گروه ایمان سوری، از منافقین است و تغییر مسیر داده تا آنها را دور بزند.