گفت‌وگو با خواهر شهيد مدافع حرم لشكر فاطميون «محمد ابراهيمی»؛

راهی افغانستان شد تا اذن والدين را برای راهش بگيرد

صدای خش‌خش بيسيم و صدای نگرانِ فرمانده محور عمليات «ابوعلی». صدای «الله‌اكبر» بچه‌ها. صدای «العطش» رزمنده‌ها. صدای توپ و خمپاره و رگبار گلوله‌ها. صدای پرانزجار شمرزاده‌های داعشی از پشت بی‌سيم.
کد خبر: ۲۵۴۲۰۰
تاریخ انتشار: ۰۲ شهريور ۱۳۹۶ - ۰۶:۰۰ - 24August 2017
به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، صدای خش‌خش بيسيم و صدای نگرانِ فرمانده محور عمليات «ابوعلی». صدای «الله‌اكبر» بچه‌ها. صدای «العطش» رزمنده‌ها. صدای توپ و خمپاره و رگبار گلوله‌ها. صدای پرانزجار شمرزاده‌های داعشی از پشت بی‌سيم، مقاومت بچه‌ها و رزمنده‌ها تا آخرين لحظه.

تا آخرين نفس... تا آخرين نفر و تمام. بچه‌ها محاصره شدند و بصرالحرير شد قتلگاه عاشقان و معراج پرستوهاي مهاجر... كربلاي فاطمي‌ها... آري گويي ابوحامد خبر داشت كه فردا كربلايي ديگر در راه است... فرمانده است ديگر، مگر مي‌شود نگران نيرو‌هايش نباشد. شب عمليات او را غمگين و ناراحت و حزين در خواب مي‌بينند.

بصرالحرير را بايد به شهدايش شناخت؛ به شهيد سليم سالاري از مدافعان حرم افغانستاني، به شهيد 20 ساله سيدمصطفي موسوي، كه پيكرش بهمن ماه سال 94 به كشور بازگشت، به شهيد سيدمجتبي حسيني، از طلاب حوزه علميه، به جاويدالاثر روحاني شهيد محمدمهدي مالاميري و به شهيد محمد ابراهيمي... اين بار نزد شهداي بصرالحرير آمديم و شنواي روايت‌هاي سميه ابراهيمي خواهر شهيد مدافع حرم لشكر فاطميون محمد ابراهيمي شديم كه در 31 فروردين 1394 آسماني شد.

شاگرد اول مكتب عاشقي

خانواده  ما از دو خواهر و چهار برادر تشكيل شده بود كه محمد آخرين فرزند اين خانواده، با شهادتش گوي سبقت را از همه ربود و شاگرد اول مكتب عاشقي شد.
ما هشت سال پيش به ايران مهاجرت كرديم و پدر و مادرمان بعد از شهادت داداش محمد يعني حدود دو سال پيش به ايران آمدند. محمد متولد 1375بود و زمان شهادت يعني در 31 فروردين 1394 تقريباً 19 سال داشت. محمد جواني مذهبي بود. اهل خواندن نماز اول وقت و قرآن بود. با همه سرشلوغي‌هاي كارش، كتب ديني زيادي را مطالعه مي‌كرد. محمد فرشته بود. يك فرشته زميني. او همه چيز تمام بود. بعد از شهادتش متوجه شديم كه چقدر با بقيه فرق داشت.

سنگ‌كار ماهر

داداش محمد هشت كلاس درس خواند اما متأسفانه به خاطر شرايط خانواده نتوانست به تحصيل ادامه دهد براي همين سر ساختمان كار مي‌كرد. البته سنگ‌كار ماهري بود. داداش كمك خرج خانواده بود. هر چند خانواده در ايران نبودند اما ايشان ثمره تلاش و كارش را براي پدر و مادرمان به افغانستان مي‌فرستاد.

 رزمنده جبهه مقاومت اسلامي

محمد مشغول كار و زندگي روزمره‌اش بود كه با شهادت دوستش تقدير زندگي‌اش طوري ديگري رقم خورد و به يكباره تصميم گرفت مدافع حرم بي‌بي زينب (س) شود. تعدادي از دوستانش براي دفاع از اسلام راهي عراق و سوريه شده بودند اما با شهادت حسين دوستش، برادرم عزمش را جزم كرد تا خودش را به رزمندگان جبهه مقاومت اسلامي برساند. داداش با شهيد حسين خيلي صميمي و رفيق بود كه تنها چند ماه بعد از اعزامش شهيد شد.

عكسي براي شهادت

پدر و مادرم به همراه برادرانم در افغانستان زندگي مي‌كردند. آن زمان من و خواهرم در ايران بوديم كه داداش بحث رفتنش را با ما دو خواهر مطرح كرد. وقتي محمد از رفتن صحبت كرد ما مخالفت كرديم و راضي به رفتنش نبوديم. محمد يك روز از من پرسيد خواهرجان اطراف خانه شما عكاسي وجود دارد؟ گفتم بله چندتايي هست، بعد پرسيدم عكاسي مي‌خواهي چه كني؟ گفت: همين‌جوري. بعد كنجكاو شدم و چند باري پرسيدم اما او طفره مي‌رفت. بعد از اينكه اصرار‌هاي من را ديد، گفت: مي خواهم براي ثبت نام عکس بگيرم. گفتم براي چه؟ گفت مي‌خواهم بروم سوريه، گفتم محمد با من از اين شوخي‌ها نكن، پدر و مادر تو را اول به خدا بعد به من سپرده‌اند براي همين اول به خاطر پدر و مادر، دوم به خاطر خودم و خودت اجازه نمي‌دهم. گفت خواهر تو را به خدا بگذار من بروم. گريه كردم و گفتم نرو، كجا مي‌روي. همه شهيد مي‌شوند تو كجا مي‌روي؟ اما گويي مخالفت‌هاي من فايده نداشت، او از خانم حضرت زينب برايم صحبت كرد، از اوضاع سوريه و عراق، از مردم مظلوم بي‌گناه مسلمان. خيلي دوست داشت برود. من هم اجازه دادم، خيلي دوستش داشتم، محمد خيلي دوست‌داشتني بود. گفتم مادر و پدرمان با رفتنت بي‌قراري مي‌كنند. گفت خودم راضي‌شان مي‌كنم. بعد از آن با مادر و پدرم در افغانستان تماس گرفت آنها هم به ايشان اجازه ندادند اما محمد كه ديگر آرام و قرار نداشت هر طور بود خودش را به افغانستان رساند و به پابوس والدين‌مان رفت و توانست رضايت آنها را بگيرد. ابتدا مادر فكر مي‌كرد محمد شوخي مي‌كند اما وقتي اراده محمد را كه براي جلب رضايتشان از ايران به افغانستان رفته بود ديد، باور كرد كه او واقعاً از صميم قلب راه خودش را انتخاب كرده است.

طعنه‌هاي گزنده

محمد سال 1394 راهي شد و بعد از مدت كوتاهي به مرخصي آمد. بعد از مرخصي باز هم اعزام شد و در اعزام سوم به شهادت رسيد. وقتي تهران به خانه خواهرم مي‌آمدم حرف‌هاي زيادي مي‌شنيدم، طعنه‌هاي گزنده‌اي كه مي‌گفتند همه مدافعان حرم براي پول به سوريه و جنگ با داعش مي‌روند. اصلاً شهيد و شهادت كجا بود؟ وقتي اين حرف‌ها را به محمد منتقل مي‌كردم مي‌گفت به همه بگوييد ما به خاطر پول نمي‌رويم، شما هم اين حرف را نشنيده بگيريد. اين حرف‌ها را هرگز به دلتان نگيريد. محمد مي‌گفت من فقط به خاطر حضرت زينب و دفاع از حرم مي‌روم. آنجا حال و هواي خاصي دارد. واقعاً هم همين‌طور بود. هر بار كه به مرخصي مي‌آمد ما متوجه تغييرات زيادي در او مي‌شديم. حال و هواي معنوي محمد معنوي‌تر شده بود.

فصل جدايي

در هر مرتبه جدايي و خداحافظي از محمد با تمام نگراني و دلهره‌اي كه داشتم مي‌گفتم مراقب خودت باش، كلاه سرت بگذار. زياد خط مقدم نرو و از اين حرف‌ها. محمد هم مي‌گفت عزيزم اصلاً غصه نخور. انگار در اين دنيا زندگي نمي‌كرد. آخرين خداحافظي‌اش دل من را لرزاند، با خودم گفتم اين دفعه فكر نكنم ديگر برگشتي در كار باشد. فقط بغلش كرده و بوسيدمش. پيشاني‌اش را بوسيدم. كوچك‌ترين فرزند خانه ما بود و من خيلي دوستش داشتم. خيلي... وقتي به سوريه رسيد با من تماس گرفت. هر بار كه با هم صحبت مي‌كرديم از حماسه و دلاوري شهداي فاطميون خيلي تعريف مي‌كرد اما آخرين بار يعني مرتبه سومي كه مي‌خواست به سوريه اعزام شود به من گفت خواهر من ابتدا به مشهد مي‌روم و بعد مي‌روم افغانستان ديدن پدر و مادرم. دلم خيلي براي آنها تنگ شده. يك هفته در افغانستان ماند. به آنها گفته بود با هم به ايران برويم تا من شما را به كربلا بفرستم. خيلي دوست داشت آنها را به زيارت اباعبدالله الحسين بفرستد اما به خاطر مشغله‌شان آنها همراه با داداش به ايران نيامدند، يك ماه بعد آمدند كه محمد در جبهه بود. آخرين تماس محمد با من بود، گفت من نزديك عيد نوروز مي‌آيم اما ديگر خبري از محمد نشد و بارها و بارها تماس گرفتيم تا اينكه خبر شهادتش را به ما دادند.

بي‌قرار رفتن

محمد در گردان 21 مشغول جهاد بود. از آموزش‌ها و كارهاي روزانه‌اي كه انجام مي‌داد براي من حرف مي‌زد، از دوستان شهيدش ياد مي‌كرد، از شهيد نعمتي كه خيلي دوستش داشت. وقتي شهيد نعمتي به شهادت رسيد داداش غبطه مي‌خورد و مي‌گفت خوش به حالش. من هم با شوخي حال و هوايش را تغيير مي‌دادم و مي‌گفتم نكند تو هم هواي شهيد شدن را داري. مي‌خنديد و مي‌گفت بله آبجي‌جان، شما نمي‌دانيد جبهه فضاي خاصي دارد. من مي‌خنديدم و مي‌گفتم محمد تو هوايي شدي. وقتي به مرخصي مي‌آمد، هنوز مرخصي به اتمام نرسيده دوباره راهي مي‌شد. آرام نمي‌نشست. مي‌گفت مي‌خواهم بروم سوريه. بي‌قرار رفتن بود. دفعه آخر خيلي بي‌قراري كرد. حق داشت. فضاي آنجا طوري بود كه نمي‌توانست اين طرف دوام بياورد.

شهيد عمليات بصرالحرير

محمد در عمليات بصرالحرير با اصابت تير به قلبش آسماني شد. در اين عمليات تعدادي زيادي از بچه‌هاي فاطميون به شهادت رسيدند. بعد از آمدن پيكرش، من و خواهرم به سردخانه رفتيم و پيكرش را ديديم. زيبا شده بود. زيباتر از هميشه. من داداش را هميشه ايستاده ديده بودم. خواهرم گريه مي‌كرد اما من حسش مي‌كردم. يك قطره اشك هم آنجا از چشمانم جاري نشد تا شب كه آمدم خانه و تنهايي تا صبح گريه كردم. زماني كه  خبر شهادتش را بچه‌هاي سپاه برايم آوردند پدر و مادرم ايران بودند. همه خانه بوديم. مادرم ناراحتي قلبي دارد. ابتدا خبر مجروحيت و بعد خبر شهادتش را به مادر و پدر داديم.

در محضر زينب(س)

مامان خيلي بي‌تاب شد با اينكه گفته بوديم زخمي شده است. من و خواهرم خيلي ايشان را دلداري مي‌داديم. مي‌گفتيم چيزي نشده، فقط زخمي شده، زود برمي‌گردد. همه مجروحان را به بيمارستان مي‌برند و بعد از بهبودي به خانه بازمي‌گردانند. محمد هم كه پايش تير خورده چيز مهمي نيست. يك گلوله و يك زخم كوچك است. خوب مي‌شود و به خانه مي‌آيد. وقتي مادرم متوجه رفت و آمد‌هاي بچه‌هاي سپاه به خانه ما شد خودش موضوع را فهميد. بعد بابا به آنها گفت راستش را بگوييد تا ما از نگراني دربياييم. اين‌قدر مي‌رويد و مي‌آييد كه ما بيشتر نگران مي‌شويم. آنجا بود كه خبر شهادت را دادند و مادر متوجه شد كه محمدش رفته محضر حضرت زينب(س).

منتظر شهادت

همان شبي كه رفتيم جنازه‌اش را ببينيم، خيلي ياد امام زمان افتادم، ياد حضرت زينب، حضرت زهرا (س). در تنهايي گريه كردم، همان شب خواب ديدم. در خواب ديدم كه يك مرد خيلي نوراني كه من اصلاً چهره‌اش را نمي‌ديدم روي گل‌هاي بنفش نشسته و يك قرآن بزرگ جلويش گذاشته و به من مي‌گفت صبر كن عزيزم، صبر داشته باش. از آن شب كه به من گفت صبر داشته باش تا امروز كه با شما صحبت مي‌كنم، وقت دلتنگي صبورتر هستم. گريه مي‌كنم اما جلو پدر و مادرم صبوري مي‌كنم. محمد من را براي شهادتش آماده كرده بود. وقتي به مرخصي مي‌آمد ديدن عكس‌ها و تصاوير شهدا و دوستان و همرزمانش من را به شوق مي‌آورد و فضاي ذهني من را آماده مي‌كرد. راستش من خودم را آماده كرده بودم و هر لحظه منتظر شنيدن خبر شهادتش بودم. بعد از برگزاري مراسمي باشكوه داداش محمد را در بهشت معصومه(س) ‌به خاك سپرديم. محمد آرزوي شهادت را در دل داشت. همان زمان كه براي راضي كردن من به قم آمده بود از اين آرزوي قلبي برايم گفته بود. امروز كه خواهر شهيد مدافع حرم شده‌ام، حس خيلي خوب دارم. هيچ‌گاه تصورش را هم نمي‌كردم كه روزي من را خواهر شهيد مدافع حرم خطاب كنند اما محمد با شهادتش اين افتخار را نصيب ما كرد.

دفترچه خاطرات شهيد

داداش محمدم دفترچه خاطراتي داشت كه تنها فرصت كرده بود دو ورق از آن را پر كند. خيلي با خط شكسته خوبي از رفتن به سوريه نوشته بود. از حرم مقدس و از پدر و مادرمان كه بي‌قرار شهادتش نباشند.

اسوه صبر

ما حضورش را حس مي‌كنيم و مي‌دانيم كه شهدا زنده هستند. مادر و پدرم دو سالي آمدند قم و با ما زندگي مي‌كردند. مادرم هميشه مي‌گفت شهيد ما را تنها نمي‌گذارد. چون محمد آرزويش همين بود. محمد هميشه به والدينم مي‌گفت شما بياييد ايران. من شما را روي چشمانم مي‌گذارم و برايتان خانه مي‌خرم. شما را به كربلا مي‌برم. تا آخر عمر خودم خرج‌تان را مي‌دهم. من مطيع شما هستم. خيلي مادر و پدرمان را دوست داشت. وقتي قرار شد مادر و پدرمان را به زيارت خانم زينب (س) اسوه صبر ببرند مادر خيلي خوشحال بود. آن‌قدر خوشحال بود كه مي‌گفت من اصلاً اينجا گريه نكردم. مي‌روم آنجا گريه‌ام را تمام مي‌كنم و مي‌آيم. وقتي رفت و برگشت صبورتر شد. ديگر بي‌قراري نمي‌كند.

منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها