به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخمها و مرهمها) توسط «محمدهادی شمسالدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.
این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آنهایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهمگذار آن زخمها بودند.
دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «علیمحمد پشمی» از استان یزد میباشد.
خاطره اول
وسط سرمای زمستان سال 1362 ما را به جبهه غرب اعزام کردند. وارد لشکر 28 کردستان شدیم. بعد از دورة آموزشی یک شب در سنندج و یک شب هم در پادگان تیپ2 لشکر28 در سقز خوابیدیم.
گردان ما در دشت پنجوین مستقر بود و فردا صبحش ما سربازان آن گردان را با یک اتوبوس حرکت دادند به طرف بانه. هوا خیلی سرد بود. جاده بانه خاکی بود و آنقدر برف آمده بود که وقتی به گردنه خان رسیدیم اتوبوس حتی با زنجیر چرخ هم نتوانست حرکت کند. مدام سر میخورد.
بالاخره یک بلدوزر از راه رسید و از پشت اتوبوس را هل داد تا توانستیم گردنه را رد کنیم و به بانه برسیم. آنجا هم با ماشینهای تدارکات خودمان را به پنجوین و گردانمان رساندیم. فرمانده گردان، ما سربازهای تازه وارد را توی دستههای مختلف تقسیم کرد. من به واحد مخابرات گردان مأمور شدم.
یک ماه تمام توی سرمای آنجا سر کردیم و بعد از آن مدت دوباره به پادگان تیپ برگشتیم. همین که به پادگان برگشتیم دستور رسید که باید لشکر به جبهه جنوب اعزام شود. تمام تجهیزات لشکر را جمع کردیم و به دزفول رفتیم. ابتدای فصل گرمای خوزستان بود. آنقدر هوا گرم بود که شبها بچهها برای فرار از گرما توی رود دز آبتنی میکردند. خیلی طاقتفرسا بود. از آنطرف سرمای کردستان را چشیده بودیم و از اینطرف به گرمای خوزستان خورده بودیم.
خاطره دوم
پنج، شش ماه توی خط زید بودم. آن موقع ارتباط ما توی جبهه به صورت سیمی بود. به ما دستور داده بودند که به دلیل شنود منافقین ارتباط بیسیمی نداشته باشیم؛ اما ارتباط سیمی دردسرهای زیادی داشت.
چرا که بسیاری از مواقع ترکش گلولة توپ و یا خمپاره به خط ارتباطی ما آسیب میرساند و باعث میشد که سیمها قطع شود. در آن شرایط مجبور بودیم شبانه یک سر سیم را در دست بگیریم و آنقدر پیش برویم تا به محل قطعشدگی سیم مخابرات برسیم. بعد هم توی تاریکی میبایست آن سر سیم را پیدا میکردیم و دو سرش را به هم وصل میکردیم و چسب میزدیم.
یک شب که ارتباط تلفنی ما با خط اول قطع شد، با یکی از دوستان سر سیم را گرفتیم و راه افتادیم به سمت خط. مقداری که راه رفتیم به یک دشت باز رسیدیم.
ناگهان احساس کردم که کسی توی آن تاریکی دارد به طرفم سنگ پرتاب میکند. انگار تکههای سنگ کنار پایم به زمین میخورد. یک دفعه فهمیدم که تیربارچی عراقی ما را به رگبار بسته است. به سرعت سر دیگر سیم را پیدا کردیم و به یکدیگر وصل کردیم و برگشتیم.
آن شب خواست خدا بود که به هیچکدام از ما دو نفر آسیبی نرسید؛ اما در آخرین ماه خدمتم توی جبهه غرب مجروح شدم. یک شب حدود ساعت یک و نیم عراقیها خط ما را گرفتند زیر آتش. ظاهراً نیروهای گشتی ما به آنطرف خط رفته بودند و با عراقیها درگیر شده بودند.
عراقیها هم به خیال اینکه ما عملیات کردهایم، از ترسشان همة خط ما را گلولهباران کردند. آن شب یک گلوله خمپاره روی سنگر ما فرود آمد و سنگر، روی سرمان خراب شد. صورت و چشم من آسیب دید. من را به سرعت به «بیمارستان آیتالله طالقانی» ارومیه منتقل کردند.
بعد هم به بیمارستان فیاضبخش تهران اعزام شدم. پزشکان آنجا از اینکه با آن آسیب چشمم، هنوز کور نشده بودم تعجب میکردند.
انتهای پیام/