به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از یزد، «غلام رضا زارع زردینی» از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در وبلاگ خاطرات خود با عنوان «گوشه حافظهام بماند...» نوشت: شلمچه، هم تابستانهای گرم داشت و هم زمستانهای سرد و پر بارش. دی ماه شروع فصل بارندگیهای شلمچه بود.
هر منطقه، ویژگی خاص خودش را داشت و یک تجربه جدید بود. برای بچههای تیپ خود جنگ و جبهه شده بود بهترین دانشگاه علوم نظامی. خیلی از چیزها را توی شرایط مختلف مناطق جنگی و توی صحنه نبرد میآموختند. یکیاش هم همین سرمای زمستان شلمچه و بارندگیهای سیل آسای آنجا بود. اگر توی خط کوشک، بچهها بگو و بخند داشتند و بعد از ظهرها ماهی کباب میکردند و لب خاکریز پیک نیک میگرفتند، توی زمستان شلمچه همه این حرفها رفت کنار. توی شلمچه معنویت نیروها رفته بود بالا. اگر توی کوشک صبر میکردیم تا شب چهارشنبهای از راه برسد تا آنموقع بچهها دور هم جمع شوند و دعای توسلی بخوانند، دیگر توی شلمچه هر شب دعای توسل و زیارت عاشورای بچهها بر پا بود.
زیارت عاشوراهای دم غروب شلمچه غوغا میکرد. غروب که میشد بچهها جمع میشدند کنار خاکریز و کتابچههای دعاشان را میگرفتند توی دست. زیر پای بچهها از اشکهاشان خیس میشد. هر بار که به سلام زیارت عاشورا میرسیدیم، چندتا از بچهها بلند میشدند و میرفتند لب خاکریز مینشستند و دستهایشان را میگذاشتند روی سینهشان و از ته دلشان سلام میدادند. حمید دانشجو یکی از آنها بود. فاصلهای تا کربلا نداشتیم. ابتدای جاده شهید صفوی نزدیک ایستگاه حسینیه، تابلویی بود که روش نوشته بود «کربلا 360کیلومتر». بچهها وقتی از اهواز میخواستند بیایند شلمچه، همیشه از این مسیر عبور میکردند و همه بار چشمشان به تابلو میخورد. بچههایی که بار اولشان بود که پا میگذاشتند به منطقه با دیدن آن تابلو دلشان میلرزید و اشک از چشمهاشان جاری میشد. با خودشان حساب و کتاب میکردند «360کیلومتر، یعنی فاصله یزد تا شیراز. یعنی فقط سه ساعت راه» دلشان پر میزد برای حرم اباعبدالله(ع). اصلاً بیشتر بچهها به عشق زیارت حرم آقا میآمدند جبهه. به هم میگفتند: «انشاالله توی این این عملیات راه کربلا باز میشود و با هم میرویم زیارت.» برای همین پشت پیراهنهاشان مینوشتند "زائر کربلا". توی زردینِ ما، هر بار که رزمندهای میخواست برود جبهه، مردم روستا جمع میشدند و میرفتند بدرقهاش و پیرمردها پشت سرش چاووشیخوانی میکردند. درست مثل کسی که دارد میرود زیارت کربلا.
بارها دیدم نیروهایی که تازه میآمدند توی خط شلمچه، اولین سوالشان این بود: برادر! کربلا کدام طرف است؟ و ما هم با دست اشاره میکردیم به پشت خاکریز. سراسیمه از سینه خاکریز بالا میرفتند و چشمشان را میدوختند به دور دستها و زیر لب به آقا سلام میدادند. نوجوانهای بسیجی را میدیدم که میخواستند از آن فاصله گنبد امام حسین(ع) را ببینند.
توی همین شلمچه بود که بچهها برای خودشان قبر میکندند و شبها میرفتند توی قبرهاشان و دعا و مناجات میخواندند. جالب این بود که خود بچهها به این سمت کشیده شده بودند و اینطور نبود که روحانی یا مُبلِّغی آمده باشد توی خط و بهشان سفارش این کارها را کرده باشد. حتی بی حوصله ترین افراد هم، که تا قبل فقط سه وعده نماز واجبشان را میخواندند، اهل نماز شب و شب زنده داری شده بودند. جایی که تا قبل از آمدن ما هیچ خبری توش نبود، -نه گلولهای، نه تکی، نه پاتکی، ساکتِ ساکت- حالا هر روز چندتا شهید میداد و همین موضوع بچهها را بیشتر آماده شهادت میکرد. خود بچهها میگفتند: گیر کردن پاهایمان توی خاک شلمچه، بهانه است که دلمان را اینجا گیر بدهد.