مروری بر خاطرات سردار شهید سید صادق شفیعی؛
باتوسل به حضرت زهرا نجات پیدا کردم
الان که مشغول نوشتن هستم، تقریباً پنج ماه از آن واقعه می گذرد. پای چپم که تیر خورده بود، خوب شده، ولی پای راستم هنوز در گچ است.
به گزارش
دفاع پرس از رشت، سردار شهید «سید صادق شفیعی» در ۱۲ دی ماه سال ۱۳۳۹ در محله «نوچر» شهرستان رودبار همزمان با ولادت حضرت علی( علیه السلام ) چشم به جهان گشود و در روز عید غدیر به تاریخ ۱/۶/ ۶۵ در حالی که از خط مقدم جبهه، پس از انجام مأموریت در «جزیره مینو» مشغول وضو گرفتن بود که بر اثر بمباران هواپیماهای دشمن شهید شد.
وی در آخرین سمت خود، فرمانده تیپ الحدید لشکر ۲۵ کربلا را عهده دار بود. از وی دفترچه خاطراتی به یادگار مانده است که در این مجال کوتاه به یکی از خود نوشته هایش که مربوط به عملیات والفجر 6 در منطقه عملیاتی دهلران است، اشاره می شود.
«چهارم اسفند سال 1362 هجری شمسی -عملیات والفجر 6– منطقه دهلران، غروب روز پنجشنبه بود. قرار بود آن شب به عراقی ها حمله کنیم. دو گردان برای انجام عملیات آماده شده بودند. این دو گردان با استفاده از تاریکی شب و شیارهای موجود در منطقه خود را به محلی رسانده بودند که تقریباً پشت قسمتی از نیروهای عراقی قرار داشت.
قبلاً منطقه را با برادر نجفی شناسایی کرده و مراتب را به مسئولین لشکر گفته بودیم. آنها هم موافقت کرده بودند و قرار شده بود ساعت 9 شب به طرف نیروهای عراقی حرکت کنیم.
بنا بود من و برادر نجفی یک گردان را به طرف قله و یک گردان را به طرف دشت ببریم. گردانی که من راهنمایی آن را به عهده داشتم، امام محمد باقر (علیه السلام) نام داشت. قبل از حرکت برادران، فرماندهان جمع شدند و با آنها درباره نحوه انجام عملیات صحبت های لازم را کردیم. آنگاه با یاد خدا و با توکل بر او به راه افتادیم. برادر «علی اسدزاده» هم که از قبل با ما در واحد تفنگ 106 بود و منطقه را می شناخت، همراهان بود.
من و علی با خود چهار نارنجک و یک قطب نما برداشتیم و در پیشاپیش ستون به حرکت در آمدیم. به علت تاریکی، چند متر بیشتر دید نداشتیم. پشت سر ما به ترتیب برادران اطلاعات و عملیات، تخریب، بی سیم چی و بقیه نیروها در یک ستون حرکت می کردند. حرکت خود را از جاده ای خاکی که به طرف ارتفاع می رفت ادامه دادیم. با استفاده از قطب نما، ستاره قطبی و دیگر ستارگان مسیر را مشخص می کردیم و به پیش می رفتیم.
در تمام طول راه، تنها به موفقیت عملیات می اندیشیدم و برای آن دعا می کردم. تقریباً پس از یک ساعت راه رفتن به اولین کمین دشمن رسیدیم. ظاهراً عراقی ها روز قبل، از مکالمات بی سیم های ما متوجه شده بودند که قصد حمله داریم و به همین خاطر کمین گذاشته بودند. همانطور که در حال حرکت بودیم از بالای تپه سرو صدایی بلند شد. یکی از نیروهای عراقی با این تصور که ممکن است پایین تپه نیروهای خودشان باشند، ما را به سوی خود می خواند. بلافاصله تمام گردان روی زمین خوابیدند. نیروهای عراقی که در داخل سنگر کمین کرده بودند، پس از اینکه پاسخی نشنیدند، با شلیک چند گلوله کلاشینکف تقاضای گلوله منور کردند.
چند لحظه بعد آسمان منطقه با منورهای نیروهای عراقی روشن شد. ما پایین قله، در دشت و در فاصله کمی از آنها قرار داشتیم و عراقی ها به راحتی می توانستند از آن بالا با دوربین دید در شب ما را که سیصد تا سیصد و پنجاه نفر بودیم ببینند.
فاصله ما با نیروهای عراقی به قدری کم بود که سرو صدای آنها را به خوبی می شنیدیم. ولی به خواست خدا آنها ما را ندیدند و این واقعاً یک معجزه بود. اگر دیده می شدیم وضع خیلی ناجوری پیش می آمد.
پس از مقداری راه رفتن به نزدیک موضع دشمن رسیدیم. حالا تقریباً در بلندی قرار داشتیم. دو طرف جاده دره بود. اگر گردان به سوی دره کشیده می شد و نیروهای عراقی ما را می دیدند ، می توانستند همه ما را قتل و عام کنند . ولی گردان بدون اینکه دشمن متوجه شود تا بالای ارتفاع آمده بود. در اینجا نیروهای عراقی متوجه ما شدند. پس از آنکه چند بار ما را صدا کردند و جواب نشنیدند، مطمئن شدند که ما نیروهای ایرانی هستیم. برای عبور، چاره ای جز درگیر شدن نداشتیم.
در حالی که کمتر از ده متر با عراقی ها فاصله داشتیم، ضامن اولین نارنجک را کشیده و به طرف دو تن از آنها پرتاب کردم. نارنجک با کمی تأخیر منفجر شد و یکی را هلاک کرد. دومی به طرف من آمد و از چند قدمی با کلاشینکف به طرف من آتش گشود. گلوله ای با پایم اصابت کرد. من که اسلحه نداشتم، بی درنگ به طرفش دویدم و با او درگیر شده و هلاکش کردم.
گلوله به ران چپم خورده بود و به شدت از آن خون می رفت. ولی فرصت فکر کردن به آن نبود، زیرا قبل از هر کار باید گردان را رد می کردیم. گردان را عبور دادیم و درگیری شروع شد.
در تاریکی شب بانگ الله اکبر برادران منطقه را پر کرده و فضای عجیبی به وجود آورده بود. برادران در حالی که بر روی دشمن آتش گشوده بودند، پیش می رفتند.
پس از مدتی یکی از برادران به کمکم آمد. زخم پایم را موقتاً بست و مرا به داخل یکی از شیارها انتقال داد. پس از مدتی آنجا بودم. ولی خونریزی از پایم همچنان ادامه داشت. خونریزی به حدی بود که گرمکن و کفش و جورابم پر از خون شده بود. بر اثر خون زیادی که از بدنم رفته بود، شدیداً احساس سرما و تشنگی و ضعف می کردم. کفش و جورابم را کندم، تمام قوایم را جمع کردم و سعی کردم هر طور شده خود را به عقب برسانم، ولی نتوانستم و با زحمت زیاد خود را نزدیک جنازه یکی از عراقی ها رساندم تا شاید از آب قمقمه اش استفاده کنم. اما قمقمه خالی بود. دوباره خود را به شیار رساندم. سرم را در شیب شیار قرار دادم تا خون به مغزم برسد. چفیه و فانوسقه ام را باز کردم و به پاهایم بستم تا بلکه از شدت خونریزی بکاهم و در همان حال باقی ماندم.
آتش دشمن به شدت تمام ادامه داشت و گلوله های منور تمام منطقه را روشن کرده بود. زمین از شدت انفجار گلوله ها دائماً می لرزید و ترکش های داغ در کنارم فرود می آمد ولی حتی یکی از ترکش ها به من اصابت نکرد. اصلاً قدرت حرکت نداشتم. لذا شهادتین را خواندم و به انتظار سرنوشت ماندم. صدای یکی از برادران را که بالای تپه مجروح شده بود، می شنیدم. وی با شور و حال وصف ناپذیری مشغول راز و نیاز با پروردگار بود. فکر کردم که لحظه های آخرش است. هر چند بعداً فهمیدم که نجات یافته است. سعی کردم خودم را به طرف قبله بکشانم. ولی رمقی نداشتم و کوچکترین حرکتی نمی توانستم بکنم.
... چند ساعتی گذشت. در آن ساعات توسلم به حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود و فقط او را می خواندم. قبلاً نیز وقتی که در پاسگاه زید واقع در منطقه جنوب، در مخمصه ای افتاده بودم، با توسل به او نجات پیدا کردم.
یا زهرا (س)، یا زهرا (س)، می گفتم و استغفار می کردم. کم کم چشم هایم بسته می شد و نمی توانستم آنها را باز نگه دارم. فکر کردم که دارم می میرم. اما نه تنها کوچکترین احساس ترس، نگرانی و ناراحتی نداشتم، بلکه خیلی هم خوشحال بودم و در حالی که لبخند بر لب داشتم بی هوش شدم. نمی دانم چه مدت بی هوش شدم. با شنیدن صدای ناشی از اصابت گلوله توپ خمپاره ای که در کنارم منفجر شده بود، دوباره به هوش آمدم، شاید آن گلوله دشمن فرشته نجاتم بود. چند لحظه بعد از به هوش آمدن، برادران را که پس از عملیات باز می گشتند مشاهده کردم. صدایشان زدم. آن برادری که مرا به این محل آورده بود و جایم را می دانست، به سراغم آمد، مرا بوسید و به دوش گرفت تا با کمک دیگر برادران به عقب انتقال دهد. گویی خداوند عمری دوباره به من داده بود، فرصتی برای جبران اعمال گذشته.
مرا سوار بر جیپ کردند. برای رسیدن به اورژانس، باید از یک میدان مین که تازه باز شده بود، عبور می کردیم. در بین راه داخل اتومبیل دوباره بی هوش شدم، تا اینکه همراه با شنیدن صدای انفجار مهیبی محکم به زمین خوردم و به هوش آمدم. بله، خودروی ما روی مین رفته بود. این بار پای راستم از زانو به پایین تقریباً خرد شده بود و ماهیچه و استخوان از زیر پوست بیرون زده بود. مدتی هم آنجا افتاده بودم تا اینکه بعداً با یک برانکارد دستی به یک آمبولانس و سپس به وسیله آن به اورژانس منتقل شدم. پس از انجام کارهای اولیه در اورژانس، به اندیمشک و دزفول و از آنجا به شیراز انتقال داده شدم.
... الان که مشغول نوشتن هستم، تقریباً پنج ماه از آن واقعه می گذرد. پای چپم که تیر خورده بود، خوب شده، ولی پای راستم هنوز در گچ است. از خدای بزرگ به خاطر آن همه لطفی که در حق من کرده سپاسگزارم و برای بازگشت به جبهه لحظه شماری می کنم.
چهارم مرداد ماه 1363
انتهای پیام/