به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، با شروع جنگ، زنان در همان ماههای آغازين دفاعمقدس در خطوط مقدم جنگ در چند قدمی دشمن، در شلمچه، خرمشهر، آبادان و... دوشادوش مردان مبارزه میكردند؛ اما حضور در خط مقدم تنها يكی از فعاليتهای بانوان ايرانی در دفاع مقدس بود.
پرستاری و مداوای مجروحان جنگي، تهيه وسايل مورد نياز رزمندگان و حضور فرهنگي در شهرها از فعاليتهاي آنها در جنگ تحميلي به شمار ميرود. همچنين اين مادران و همسران بودند كه با صبري زينبگونه عزيزانشان را رهسپار جبهههاي جنگ ميكردند. دكترزينب مينا اميريمقدم،فوق تخصص قلب و عروق اطفال متولد 1322 از اين دست زنان دلاوري است كه راهي ميادين نبرد شد تا با تخصص پزشكياش رزمندگان را مداوا كند. آنچه در پي ميآيد ماحصل گفتوگوي ما با اين پزشك مجاهد و خواهر شهيد است.
چطور شد به عنوان يك زن به جبهههاي جنگ رفتيد؟
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي من و تعدادي از همكارانم درمانگاه خيريهاي در مسجد نبي هفت حوض راهاندازي كرديم. هدفمان ويزيت، درمان رايگان بيماران، ارائه خدمات پزشكي و تأمين داروهاي مورد نياز بيماران بود. اين فعاليتها ادامه داشت تا اينكه زمزمههاي جنگ تحميلي به گوش رسيد. شهريور ماه سال 1359 بود. بعد از محاصره خرمشهر به خودمان نهيب زديم كه ديگر ماندن ما اينجا فايدهاي ندارد. بايد راهي جبهه شويم تا بتوانيم خدمات بهتر و بيشتري را در مناطق جنگزده ارائه كنيم،لذا من ، آقاي ايماني و آقاي شريفي مسئول مسجد نبي هفت حوض به سمت جنوب به راه افتاديم.
همان اولين ماههاي جنگ راهي جبهه شديد؟ اولين منطقهاي كه رفتيد كجا بود؟
بله؛ همان اوايل جنگ بود. ما كه راهي شديم، خرمشهر سقوط كرده بود و بايد به آبادان ميرفتيم. عراقيها براي تصرف آبادان در 8 آبان 1359، در منطقه ذوالفقاري روي رودخانه بهمنشير پل شناور نصب كردند و با عبور دادن قسمتي از نيروهايشان وارد جزيره آبادان شدند. ما براي رسيدن به آبادن به ماهشهر رفتيم. نيروهاي نظامي مستقر در ماهشهر از ما خواستند كه برگرديم و گفتند ما همه خانمها را از آبادان بيرون كشيديم، چطور به شما اجازه ورود دهيم. ما اصرار كرديم كه براي كمك و امدادرساني آمدهايم،اما گفتند برويد كه چكار كنيد؟ آبادان در محاصره است و كاري از دست شما برنميآيد. آنقدر اصرار كرديم تا اينكه ما را با هاوركرافت به آبادان فرستادند. آن زمان من رزيدنت بودم. در آبادان به بيمارستان امدادگران رفتيم. اوضاع بيمارستان هم شكل و رنگ جنگ گرفته بود. هم بيمار بود و هم مجروح. وقتي به اورژانس بيمارستان رفتم ديدم پزشك و پرستار زياد دارند. براي همين من براي درمان بيماران راهي روستاهاي آبادان شدم.
حضور در روستاهاي جنگزده قاعدتاً سختيهاي زيادي داشت؟
در واقع كسي در آن شرايط حاضر نبود به روستاها برود، اما من پذيرفتم. كار هر روز ما اين بود كه صبح ميرفتيم و غروب با آمبولانس به بيمارستان باز ميگشتيم. يك بار كه از روستا به سمت بيمارستان در حركت بوديم خمپاره دشمن با صداي مهيبي به نزديكي آمبولانس اصابت كرد و راننده از ترس پا به فرار گذاشت. من هم دائم صدايش ميكردم كه اگر قرار بود ما شهيد شويم شده بوديم. بنده خدا برگشت و دوباره راه افتاديم. وقتي به بيمارستان رسيديم متوجه شدم تركش همان خمپارهاي كه در نزديكي ما اصابت كرده بود به قلب جواني كه در نزديكي ما بود خورده است. جلوتر كه رفتم ديدم تركش خمپاره قلب را از سينه بيرون كشيده اما قلب هنوز به رگها وصل و آويزان است.
در منطقه جنگي مرگ را چقدر به خودتان نزديك ميديديد؟
مقطعي از حضورم در آبادان مصادف با ماه محرم شده بود. براي عزاداري به بيمارستان طالقاني رفتيم. مجلس عزاي حسيني در آن ايام با شور و حال عجيبي برگزار ميشد. محل اسكان ما هم اتاقهاي اطراف بيمارستان بود. وقتي چشم روي هم ميگذاشتم و صداي صوت خمپارهها را ميشنيدم هر لحظه با خودم فكر ميكردم الان است كه بمبهاي دشمن به سقف اتاق ما بخورد و روي سرمان ويران شود.
حضور زنها در خط اول مقاومت عليه دشمن چطور بود؟
من مادري را به ياد دارم كه هر روز هليم درست ميكرد و به دست رزمندهها ميرساند. به ايشان ميگفتم مادر جان چطور در اوضاع جنگ و بزن و بكوب اين كار را ميكني؟ در پاسخ ميگفت همه اين رزمندهها فرزندان من هستند. يا خانمهاي خانهدار بعد از اتمام همه كارهاي روزمره به بيمارستان ميآمدند و در شستن لباسهاي خوني مجروحان و رزمندگان از هم سبقت ميگرفتند. هيچگاه تصاوير لباسها و ملحفه سفيد روي طنابهاي معلق و تشتها و جوي آب كه به رنگ خون درآمده بود از ذهنم پاك نميشود. كادر پزشكيمان هم هر كاري از دستش بر ميآمد انجام ميداد. حتي پزشكها رختخواب بيماران و مجروحان را مرتب ميكردند و تي ميكشيدند.
بعد از شكست حصرآبادان چه كرديد؟
بعد از اينكه حصر آبادان شكسته شد از ما خواستند آبادان را ترك كنيم. من و تعدادي از خانمهاي مسن را سوار بر لنج كردند. نيم ساعت از حركتمان نگذشته بود كه لنج برگشت. وقتي علت را پرسيديم متوجه شديم لنجي را كه پيش از ما حركت كرده بود عراقيها گرفتهاند و مردم را به اسارت در آوردهاند. جان ما در خطر بود. براي همين دور زديم و مسير نيم ساعته بهمنشير به بندر امام را 16 ساعته طي كرديم. هوا بسيار سرد بود. از آنجا به شيراز و از شيراز به تهران آمديم.
بعد از آن باز هم به جبهه رفتيد؟
من مدت هشت سال به صورت مقطعي در جبهه بودم. زمان عمليات جبهه اعزام ميشدم و بعد از اتمام عمليات به تهران برميگشتم. سال 1362 در بيمارستان شهيد كلانتري انديمشك دو جوان ساده را كه كفشهاي كتاني به پا كرده بودند ديدم. وقتي ازهمكاران هويتشان را جويا شدم گفتند دكتر توانا و دكتر رهنمون هستند. بعدها دكتر رهنمون به شهادت رسيد. در يكي از روزها بيماري را به بيمارستان منتقل كردند كه اصرار داشت من درمانش كنم. بالاي سرش رسيدم متوجه شدم با پتو صورتش را پوشانده است. وقتي پتو را كنار زدم و چهرهاش را ديدم خندهام گرفت. پيشانياش را بوسيدم، پسرم بود! آن زمان 15 سال داشت. حسين حاصل ازدواج اول من بود. از دوستانش خواسته بود او را به بيمارستاني كه من هستم منتقل كنند و من درمانش كنم.
آخرين مقطعي كه در جبهه بوديد مربوط به كدام عمليات ميشود؟
در مدت حضور هشت ساله در مقاطع و موقعيتهاي مختلفي حضور داشتم. آخرين حضورم مربوط ميشد به عمليات مرصاد. من به كرمانشاه رفتم. آنجا در دهانه كوهي قسمتي را كنده و سرپناهي را آماده كرده بودند. داخل كوه اتاق ريكاوري ، اتاق عمل و. . . بود. مجروح هم زياد برايمان ميآوردند. تعاداي از مجروحان از منافقان بودند. بعد از شكست منافقان و رفع خطر ما توانستيم از مخفيگاهمان خارج شويم.
شما خواهر شهيد هم هستيد. از شهيد خانوادهتان بگوييد.
شهادت برادرم سيدمسعود اميري مقدم به سال 1360 بر ميگردد. برادرم فرمانده سپاه مهاباد و از مؤسسان سپاه پاسداران اين شهر بود.ايشان در 22 سالگي شهيد شد. آن هم وقتي تازه ازدواج كرده بود. فقط 19 روز از ازدواجش ميگذشت. مسعود از مهاباد آمده بود تا به مادر همسرش كه در بيمارستان بستري شده بود سر بزند. روي موتور يك نفر ايشان را به بهانه پرسيدن آدرس صدا ميزند تا حواس برادرم را پرت كند و همدستش با اسلحه به گردن مسعود شليك ميكند و او را به شهادت ميرساند. من آن شب كشيك بيمارستان بودم. درست زماني بود كه انقلاب فرهنگي شده بود. رزيدنت بودم و تمام امور بيمارستان در دست رزيدنت شب بود. پدر خانم مسعود با من تماس گرفت و گفت مسعود زخمي شده و در اتاق عمل است. از من خواست تا خودم را به بيمارستان برسانم چون مسعود در اتاق عمل است. من هم روپوشم را برداشتم و به سمت بيمارستان حركت كردم. وقتي وارد بيمارستان شدم ديدم فاميل و آشنایان خيلي ناراحت و مضطرب نشستهاند. من به دنبال اتاق عمل بودم كه برادرم آمد و به من گفت مسعود به شهادت رسيده است. آنهايي كه در زمان حادثه خودشان را كنار مسعود رسانده بودند به ما گفتند كه برادرم هنگام شهادت اين جمله را زمزمه ميكرد: كل ارض كربلا و كل يوم عاشورا. . . پيكر برادرم را در سردخانه ديدم. چهرهاش سفيد و نوراني شده بود، چهرهاي آسماني كه لايق يك شهيد است. گفتم انالله و انا اليه راجعون. . . و چون در بيمارستان كشيك بودم و به حضورم نياز بود خود را به بيمارستان رساندم. در مسير تا رسيدن به بيمارستان يك كيك بزرگ خريدم و با خودم به بيمارستان بردم. همكاران با ديدن كيك از من پرسيدند مبارك است چه شده؟ من در پاسخشان گفتم برادرم به فيض شهادت نائل آمده است. از آنها خواستم به من براي شهادت برادرم تبريك بگويند نه تسليت. گفتم برادرم بهترين جايگاه را پيدا كرده است كه ان شاء الله من هم به شفاعتش نياز دارم.
نظرتان در مورد اين جمله شهيد چمران چيست كه ميگويد اي خدا من بايد از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا دشمنان مرا از اين راه طعنه زنند؟
ابتداي انقلاب خيليها به نيروهاي حزباللهي طعنه ميزدند و ميگفتند اينها فقط تعهد دارند. از علم و دانش خبري نيست. من آن زمان پزشك عمومي بودم و براي اينكه اين حرف ضد انقلابها بر من صدق نكند رفتم و فوق تخصص قلب اطفال را گرفتم تا بالاتر از آن هم نباشد. ميخواستم ديگر طعنه نزنند كه اينها فقط تعهد دارند و تخصص ندارند. من سعي كردم تعهد در كنار تخصص را عملياتي كنم.
گويا شما اوايل انقلاب يك مؤسسه خيريه داشتيد، آيا امروز هم روحيه جهادي و بسيجيتان را حفظ كردهايد؟
بله، مدتي مؤسسه خيريه را به دليل كمك به مستمندان اداره ميكردم. بنده امروز هم در مراكز جهادي فعاليت دارم. مقطعي در سيستان و بلوچستان حضور داشتم. البته اگر خدا قبول كند و هنوز هم آرزو دارم باز هم خدمت كوچكي به خلق الله كنم. ما انقلاب اسلامي را قبول كرديم كه راهش راه خداست و تا زماني كه جان در بدن داريم هستيم و تلاش خودمان را انجام ميدهيم. متأسفانه برخي طعنه ميزنند كه شما پنجاه و هفتي هستيد. خب بله ما زمان انقلاب بوديم و پنجاه و هفتي هستيم. انقلابي هستيم و انقلابي باقي ميمانيم. من خيلي تلاش كردم براي كمك به رزمندگان مدافع حرم به سوريه سفر كنم، اما اجازه حضور زنان را ندادند و حسرتش را ميخورم، اما هنوز هم كار زينبي و كار تبليغي خودم را انجام ميدهم. رسالت خانم حضرت زينب اين بود و من هم زينبي ميمانم.
منبع: روزنامه جوان