کتاب «چشمان بیدار» روایتی از زندگی دانشجوی شهید «عینالله دهرابپور» است که به اهتمام «یوسف یزدیان وشاره» گردآوری و به همت سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه و توسط نشر فاتحان در 218 صفحه و در شمارگان 3000 نسخه چاپ و به بازار نشر عرضه شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
وقتی کلی از شیراز و دفاع مقدس و امتحانات نهاییاش صحبت کرد و با متانت به حرفهای معمولی و پراکندهی ما گوش داد و خندههای قشنگش را تحویلمان داد، رو کرد به جمع خانواده و با چهرهای خندان گفت: «مژدهی بسیار خوبی برایتان دارم!» همگی ساکت شدند و چشمهایشان از شنیدن این حرف گرد شد.
همهی ما از نبود پزشکهای بومی در منطقه آگاه بودیم و میدانستیم چند تا از دانشآموزان شاگرد اول و نخبهی استان، از جمله عینالله را از طریق استانداری کهگیلویه و بویراحمد بورسیه کردهاند تا برای ادامهی تحصیل در رشتهی پزشکی به چندتا از کشورهای اروپایی اعزام شوند. بنابراین گوشهای همه تیز شد تا عینالله همین مژدهاش را بگوید که پذیرش او را در دانشگاه ملی رومانی پذیرفتهاند. بالاخره با کمی تأمل و رخساری گشاده گفت: «ولی یک شرط دارد و مادر باید آن شرط را بپذیرد.» مادر که به وجد آمده بود، به سخن درآمد: «شرطت چیست پسرم؟»
مادر که پیش از این حدس زده بود عینالله میخواهد چه بگوید، اشکهایش سرازیر شده بود، ولی با لبخند گفت: «تو که دینات را ادا کردهای. به اندازهی کافی جبهه رفتهای. سخت مجروح شدهای و حالا نوبت تحصیلت در دانشگاه است. مگر همیشه نمیگفتی میخواهی دکتر بشوی؟!»
اشکهایش را با گوشه چارقد پاک کرد و باز با لبخند گفت: «مژدهات بگو ببینم!» عینالله دستهای مادر را در دست گرفت و با صورتی گلانداخته و با صدایی نرم و لطیف که عطر خضوع و خشوع در برابر مادر از آن به مشام میرسید، رو به مادر گفت: «این بار هم با اجازهات میخواهم به جبهه بروم.»
در بخش دیگری از این کتاب میخوانیم:
حاج آقا با شنیدن پاسخهای زیبا و رسای عینالله آنچنان به وجد آمده بود که نتوانست احساساتش را بروز ندهد. از جایش برخاست و رفت عینالله را که در آن سوی مجلس در جمع بچهها نشسته بود در آغوش کشید و سر و صورتش را بوسید. دست او را گرفت و پیش خود نشاند. نامش را پرسید و این که کلاس چندم است و کجا درس میخواند. بعد از اینکه عینالله خودش را معرفی کرد، حاج آقا صداقتی رو به افراد کرد و گفت: «این پسر با این هوش و ذکاوت و دانایی، انشاءالله آینده درخشانی دارد.» سپس خودنویس نفیسی از جیب بغل لبادهاش بیرون کشید و دو دستی به عینالله تقدیم کرد.
انتهای پیام/