به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخمها و مرهمها) توسط «محمدهادی شمسالدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.
این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آنهایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهمگذار آن زخمها بودند.
دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «محمدحسین تقوایی» از استان یزد می باشد.خاطره اول
مردادماه سال 1365 به خدمت سربازی رفتم. ما را اعزام کردند به شهر «مهران» که تازه آزاد شده بود. ابتدا توی یکی از گردانهای پیاده سازماندهی شدم، اما وقتی فهمیدم راننده لودر توی خط زخمی شده است، به واحد مهندسی مراجعه کردم و پیشنهاد دادم که راننده لودر باشم. آنها هم قبول کردند.
میدانستم که کار پرخطر و سختی است. اینکه دو متر بالاتر از دیگران توی دیدرس دشمن باشی، آن هم بدون هیچ سنگر و جانپناهی، خیلی شجاعت میخواست. برای همین اولش کلی با خودم کلنجار رفتم که لودرچی بشوم یا نه. در نهایت دلم را یکدل کردم و تصمیم گرفتم که لودرچی خط شوم. آن موقع فکر نمیکردم که دیگر کسی کلهخرابتر و نترستر از خودم آنجا پیدا شود.
مدتی که مهران در اشغال دشمن بود، عراقیها برای تدارکرسانی به نیروهای شانیک جاده شنی زده بودند که مستقیم از عراق تا توی شهر مهران میآمد؛ اما بعد از عقبنشینی آنها از مهران، یک تیربار دوشکا مسلط کرده بودند درست روی آن جاده. جوری که امکان هر کاری را از ما میگرفت.
مسئول واحد مهندسی آنجا، پاسداری بود به نام مهندس «احسانی» که مدام میگفت: «حسین! این جاده خیلی خطرناکه. هرطور هست باید جلوش رو بگیرم.» بالاخره یک شب سوار بلدوزر شدم و رفتم برای زدن خاکریز وسط آن جاده. بلافاصله تیربار دوشکای دشمن شروع کرد به زدن. دو سه بار که ماشین را عقب و جلو کردم و خاک ریختم وسط جاده، دیدم اصلاً نمیشود کار کرد و هرلحظه ممکن است هدف دوشکا قرار بگیرم.
دنده عقب گرفتم و برگشتم. مهندس تا مرا دید فریاد زد: «حسین! چرا برگشتی؟» گفتم: «داره میزنه! نمیشه کار کرد.» با جدیت پرسید: «نمیشه!؟» گفتم: «نه!» گفت: «پس بیا پایین.» و خودش نشست پشت بلدوزر و رفت جلو. آن موقع فهمیدم که چقدر آدمهایی شجاعتر اما بیادعاتر از من پیدا میشوند و من خبر ندارم. آن شب مهندس احسانی با شهامتی که داشت توانست از پس زدن خاکریز آن هم زیر شلیک مستقیم دوشکا برآید.
خاطره دوم
کار بچههای مهندسی رزمی بیشتر شب بود تا روز. شبها بهترین زمان برای زدن خاکریز و سنگر بود. چون دیگر عراق روی خط ما دید نداشت و راحتتر کار میکردیم. هر شب با طلوع ماه توی آسمان کارمان را شروع میکردیم و تا قبل از طلوع خورشید به کارمان ادامه میدادیم. همیشه هم حواسمان بود که نوری از طرف ماشینهای ما به سمت عراقها نرسد. چرا که با دیدن کوچکترین نوری به سرعت ما را گلولهباران میکردند.
یک شب توی خط بودم و داشتم سر تپههای قلاویزان خاکریز میزدم. پشت سر هم ماشین را عقب و جلو میکردم و خاکها را جابهجا میکردم. آن وسط گاهی هم ته لودر از سر خاکریز میزد بالا و میرفت به طرف عراقیها. خیالم راحت بود که عراقیها من را نمیبینند؛ اما یک دفعه شروع کردند به خمپاره زدن. مرتب چپ و راست من را میزدند. توی دلم میگفتم: «خدایا! نه چراغی روشنه، نه اونها روی من دید دارن! پس چطوریه که دارن شلیک میکنن؟!»
توی همین فکرها بودم که دیدم یهو یکی از فرماندهان آمد سراغ من. از همان دور فریاد میزد: «لودرچی! چراغهات رو خاموش کن! چراغهات رو خاموش کن!» نمیفهمیدم که منظورش چیست. وقتی از لودور آمدم پایین فهمیدم که بله! فیشهای چراغترمز عقب لودر را در نیاوردهام و زمانی که میرفتم روی تپه و ترمز میزدم، عراقیها نور چراغها را میدیدهاند و به طرفم شلیک میکردند.
انتهای پیام/