زخم‌ها و مرهم‌ها

زخم‌ها و مرهم‌ها
زخم‌ها و مرهم‌ها (20)؛

بند کلاهت را سفت کن!

هر بار که خوابم می‌برد و سرم کج می‌شد، کلاه‌آهنی از روی سرم می‌افتاد و صدای «شپلق» بلندی می‌کرد. من هم دوباره کلاهم را برمی‌داشتم و خواب‌آلود روی سرم می‌گذاشتم...
کد خبر: ۲۶۷۵۷۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۹/۰۳

زخم‌ها و مرهم‌ها (19)؛

گل‌های پرپری که خبر از شهادت می‌دادند

همان روزها پدرم خوابی دیده بود که سال‌ها بعد برای من تعریف کرد. پدرم توی خواب دیده بود که توی باغچه خانه ما یک بوته گل هست. یک بار باد شدیدی می‌وزد و درخت توت توی باغچه را به روی بوته گل می‌اندازد و...
کد خبر: ۲۶۴۵۱۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۸/۱۶

زخم‌ها و مرهم‌ها (17)؛

انهدام بالگرد دشمن با گلوله مستقیم تانک

خدمه تانک بود. یک‌بار بعد از اینکه عراقی‌ها آخرین ماشین غذای ما را زدند، توی جمع گفت: «من بالاخره این هلی‌کوپتر را می‌زنم.» اما هیچ‌کس به حرفش توجه نکرد. آخر چگونه یک تانک می‌‌توانست به هلی‌کوپتر شلیک کند؟!
کد خبر: ۲۶۲۴۲۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۷/۲۷

زخم‌ها و مرهم‌ها (16)؛

لودرچی مغلوب فرمانده شد

یک شب سوار بر بلدوزر برای خاکریز زدن در وسط جاده رفتم؛ بلافاصله تیربار دوشکای دشمن شروع کرد به زدن. دو سه بار که ماشین را عقب و جلو کردم و خاک ریختم وسط جاده، دیدم اصلاً نمی‌شود کار کرد و هرلحظه ممکن است هدف دوشکا قرار بگیرم...
کد خبر: ۲۶۰۷۰۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۷/۱۴

زخم‌ها و مرهم‌ها (6)؛

ماجرای آمبولانس مجروحان عملیات والفجر 4

نفربر آنقدر پایین آمد که با آمبولانس برخورد کرد و آمبولانس کج شد به طرف دره. تنها خوش‌شانسی ما در آن لحظات این بود که زنجیرهای نفربر گیر کرده بود به آمبولانس و ماشین را به صورت معلق نگه داشته بود. به گونه‌ای که اگر تماسش با ماشین ما قطع می‌شد، همه ما به ته دره سقوط می‌کردیم.
کد خبر: ۲۵۰۰۹۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۰۵/۱۲

پربیننده ها