به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، کتاب «عبور از رمل» خاطرات «ابوالفضل حسنبیگی» به قلم «محمدمهدی عبداللهزاده» به رشته تحریر در آمده و توسط اداره کل حفظ اثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس منتشر شده است.
این کتاب در بردارنده خاطرات برادر «ابوالفضل حسنبیگی» فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) جهاد سازندگی است. وی به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان نموده است.
خاطرات زیر برگرفته از این مجموعه میباشد که در ادامه میخوانید.
تک چرخ با جیپ
نشسته بودیم و صحبت میکردیم که گفتند دو مرتبه سوسنگرد با خطر مواجه شده. داخل سیمرغ، مهمات پر کردیم. 18 تا آدم هم روی این مهمات ایستادند. گاز را گرفتم به طرف سوسنگرد. بلد بودم کجا بروم. نزدیک جلالیه دیدم یک چیزی دارد به طرف ما میآید. فهمیدم موشک مالیوتکا است. یک دفعه یادم آمد که داخل ماشین پر از مهمات است و 18 تا آدم هم رویش هستند. سید جعفر شاهچراغی داخل ماشین بود. گفتم یا ابوالفضل! و با سرعت 80 کیلومتر فرمان را چرخاندم. ماشین صدایی کرد و به بیرون از جاده رفت. جاده هم یک متر و خوردهای از اطرافش بلندتر بود.
ماشین این طرف و اون طرف شد. کنار جاده گل بود. ماشین داخل گِل فرو رفت. چپ نشد. قبض روح شده بودم. دندانهایم بسته شد. سید جعفر شاهچراغی گفت: «باریکالله همشهری! درود به دستفرمانت! آفرین چه دستفرمانی!» نمیدانستند که اصلاً دست من نبود. از ترس موشک، ماشین را یه هو به پایین جاده کشیدم! زمین هم چون گل بود، ماشین را گرفت و چپ نشد. پشت فرمان دندانهایم قفل شده بود. یکی قمقمه را میان دهان من میچپاند تا آب به دهان من بریزد. احساس میکردم قلبم کنده شده است. هر چند که قبلاً تمرین کرده بودم و با جیپ روی دو چرخ 50 متر میرفتم ولی شرایط خیلی تفاوت داشت.
دستور
سوسنگرد سقوط نکرد؛ دفعه اول سقوط کرده بود که آزاد شد و فرماندار منصوب ارتش عراق را اعدام کردند ؛ ولی دفعه دوم سقوط نکرد . دفعه دوم در سوسنگرد 200 تا 500 نیرو بود. مجروهایمان داخل مسجد بودند. دفعه دوم که سوسنگرد به خطر افتاد، شب به آقای خامنهای خبر میدهند. آقا که نماینده امام در شورای عالی دفاع بود، دستور میدهند تا یک تیپ را بفرستند. بچههای تبریز هم که آنجا بودند به آیت الله مدنی زنگ میزنند که آقا روز آخر عمرمان است. آیتالله مدنی هم به امام اطلاع داده و امام فوراً اطلاعیه میدهند که سوسنگرد باید آزاد شود.
در عملیات دوم سوسنگرد که عراقیها میخواستند حمله کنند و بیایند به طرف اهواز، چون نیروهای ما کم بود، راحتترین کار این بود که مسیر دشمن را آب ببندیم. راحت میشد از کرخه نور آب گرفت. وقتی دبی آب 10،15 برابر میشد، زمینهای کشاورزی زیر آب میرفت. وقتی زمینهای کشاورزی زیر آب میرود، مثل این است که میخواهی جان صاحبانش را بگیری. تحت هیچ شرایطی به نیروهای مسلح اجازه نمیدادند وارد کار بشوند. ولی وقتی ما گفتیم که برآورد خسارت میکنیم و همۀ خسارت شما را میدهیم، قبول کردند. به جهاد سازندگی اعتماد داشتند. میگفتند اینها در گذشته به ما کمک کردهاند. دیده بودند که ما بی هیچ انتظاری، هر چه نیاز داشتند تأمین میکردیم. دیده بودند که در بعضی از مناطق که با مشکل کمآبی مواجه بودند، با تانکر برای مردم آب میبردیم و آبرسانی میکردیم.
جادهسازی
مجدداً تصمیم گرفته شد از عراقیها زمین پس بگیریم و خودمان را به آنها نزدیک کنیم. مهندسی رزمی هم قدرت گرفت. تقریباً مأموریت اصلی بچههای دامغان در سوسنگرد متمرکز شد. مأموریت فرعی ما تپههای اللهاکبر بود. در تپههای اللهاکبر، در هر نقطهای که گرد و خاک میشد، دشمن آن نقطه را میزد. ما باید راهسازی میکردیم و شن میریختیم تا وقتی باران میآید، ماشینها گیر نکند. شبها خاکریز میزدیم. راهها را باید نفت سیاه میپاشیدیم تا وقتی ماشین میرود، گرد و خاک نکند. بعضی جاها مالچ و بعضی جاها نفت سیاه میریختیم.
از نظر سازمانی هر روز رشد میکردیم. تقریباً به حد دو تیم راهسازی رسیدیم. از نظر سازمانی گردان منها شدیم. نیروهای ما بین 170تا250 نفر بود. بخشی از نیروهای ما کار تدارکاتی میکردند؛ صد نفری هم کار مهندسی انجام میدادند. چون دستگاه و کمپرسی زیاد داشتیم، در جاهای مختلف کار میکردیم؛ کمک به جنگزدهها، جابهجایی جنگزدهها، ارسال تدارکات، پشتیبانی، تبلیغات، بهداشت و درمان؛ همه کار میکردیم. اینها دیگر وظایف گردان مهندسی نبود.
آن زمان که نیرو آمد، دستگاه گرفتیم و خاکریز زدیم. عراقیها دیگر متوجه نمیشدند که ماشین در کجا حرکت میکند تا با خمپاره بزند. این موضوع عراقیها را خیلی عصبانی کرده بود و حجم آتش را زیاد کردند. آسیبپذیری ما کم شد. چندین بار آقا رشید که مسئول عملیات خوزستان و عزیز جعفری فرمانده عملیات سوسنگرد بودند گفتند: «تا میتوانید نفت سیاه بریزید تا به عمق زمین فرو برود و به این زودی پاک نشود». ارتشیها قبلاً میگفتند: «ماشینهایمان خراب میشود». ولی دیگر برای منطقه ارتش هم میریختیم. یک گروه نفت سیاه راه انداختیم؛ بعداً این کار را توسعه دادیم.
در کل خطوط مقدم تپههای اللهاکبر و سوسنگرد این کار را کردیم. نفت سیاه که میریختیم، حدود یکی دو هفته دوام داشت. بعد از این، یک تیم سنگرسازی راه انداختیم. طولی نکشید که این هم یک گروهان سنگرسازی شد. کار این گروهان این بود که لودر به منطقه ببرد تا وقتی خاکریز زده میشود، گونی را از خاک پر کنند و بگذارند کنار بدنه گودال. لودر که میکند، صاف درمیآمد و بعد رویش تیر چوبی گذاشته و پلیت میانداختند و لودر روی این پلیتها خاک میریخت تا خمپاره آسیب کمتری بزند. این دیگر جزء نیازمندیهای جبهه شده بود.
به کار مسلط شدیم. به بعضی بچههای سپاه هم رانندگی لودر و بولدوزر آموزش دادیم تا خودشان کارهای کوچک را انجام دهند و مهندسی رزمیداشته باشند.
جنگ خاکریز
جنگ خاکریز با دشمن شروع شد. نیرو کم بود. به ما تعدادی نیرو دادند تا مراقب باشند که تک تیراندازها، یا سربازهای عراقی نیایند و بولدوزرهای ما را نزنند. این افراد جلوتر از ما نگهبانی میدادند. فاصله دشمن با ما دو کیلومتر بود. ما که جلو میرفتیم، دشمن عقبتر میرفت. عراقیها هم خاکریز را یاد گرفته و خاکریز زدند. یک خاکریز از ما گرفتند و شروع به زدن خاکریز کردند. در دستور کار زرهی، خاکریز نیست؛ لودر سکو درست میکند و تانک روی سکو میرود و برمیگردد به آشیانهاش. شب در یک منطقهای خاکریز زدیم. نزدیک صبح که شد، باید هلالیاش میکردیم. یک دفعه عراقیها آمدند و گرفتند. بچهها باهاشان جنگیدند و فراریشان دادند.
شهرستان دامغان از شهرستانهای ویژه کشور بود. بر اساس آمار، آن زمان حدود 80 هزار نفر جمعیت داشت. از همان روزهای اول تا پایان جنگ گردان ما نه تنها هیچ وقت با کمبود نیرو مواجه نبود که همیشه با زیادی نیرو مواجه بود. اوایل جنگ هر نیرویی در منطقه هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. ارتباط ما با مجموعه نیروهای مسلح برادرانه و گرم بود. وقتی مطرح شد که جبهه با کمبود رزمنده مواجه هست، تعدادی از بچهها تصمیم گرفتند که به کمک آنها بروند. به من گفتند: «برویم؟» گفتم: «بروید».
وقتی در سوسنگرد دشمن را عقب زدند، رسیدند به منطقه سابله و منطقه گسترده شد. شهر سوسنگرد یک فرمانده سپاه داشت و منطقه عملیاتی سوسنگرد یک فرمانده دیگر. سپاه نیرو کم داشت و تعدادی از بچههای جهاد مثل علیاصغر کشاورز، سید مؤمنی [شهید] و [حاج] محمدتقی امیدوار را به نیروهای مسلح مأمور کردیم. سیدمؤمنی را به ارتش مأمور کرده بودیم و با ضدهوایی کار میکرد. آدم نترسی بود. گفتند یک هواپیمای عراقی را با ضدهوایی زده است. محمدرضا خانمحمدی[شهید] را به سپاه سوسنگرد مأمور کردیم که تدارکات، سوخترسانی و تعمیرات آنها را انجام دهد تا ما مجبور نباشیم یک ماشین تدارکات و پشتیبانی به آنها اختصاص بدهیم. محمدتقی امیدوار آن موقع کم سن و سال بود، میتوانستیم او را در پادگان حمیدیه به کار بگیریم. گفتم: «برو بخش تبلیغات». محمد جباری هم با خانومش آمده بود تا برای جنگزدهها که از روحیه خوبی برخوردار نبودند، کار تبلیغی انجام دهد. در شهر حمیدیه یک مرکز تبلیغات داشتیم.
شهادت در قنداق
وسط شهر دزفول یک پمپبنزین بود. رفتیم بنزین بزنیم. دیدم نفرات اطراف پمپبنزین دارند فرار میکنند. چون دستگاه کار میکرد صدا را متوجه نمیشدم. اولین موشک خورده بود. مردم وحشتزده می رفتند تا جایی پناه بگیرند. من هم شیلنگ را ول کردم و رفتم. موشک دوم آمد خورد نزدیک پمپبنزین. همه میگفتند «کمک». همه به فکر کمک بودند.
من هم ماشین را رها کردم و برای کمک رفتم. محل اصابت، دو تا خیابان بالاتر از پمپبنزین بود. خیابان عریضی بود. به یک خانه موشک خورده بود. اهالی که زیر زمین بودند کلاً دفن شده بودند؛ خانههای ساختمان بغلی، رویشان هوار شده بود. یک زن که چادر عربی داشت، جایی را میکَند. دستهایش خونی بود. عربی هم صحبت میکرد. نمیفهمیدم چی میگوید. گفتم: «ببینید خانوم چی میگه؟» آمدم بیرون. همۀ مردم در یک حالت اضطراب به سر میبردند. دیوار و سقف خراب شده بود. یکی رویش پنجره افتاده بود. هر کسی داشت به نزدیکان خود کمک میکرد. ته یک کوچه باریک بود.
گفتم: «مسلمانها! بیایید کمک کنید!» دیوارها هم خشتی بود. همه، رو هم خوابیده بود. رویش یک لایه آجرنما کرده بودند. بیل مکانیکی نمیتوانست بیاید. بیل و کلنگ آوردند و دو سه نفر کمک کردند و جنازهها را درآوردند. دقیق میدانستند چند تا هستند. گفتند رفته بود بیرون تا خرید کند و چون نگران موشک و بمباران بود، بچهاش را داخل کمد، جایی که قطر دیوار زیاد بود گذاشته بود تا محفوظ باشد.
البته دیوار رویش خراب شده و بچه هم زیر آن فوت کرده بود. حدود بیست و هفت، هشت نفر شهید شده بودند. عراق، بیرحم بعد از هر بمباران، دو مرتبه همان جا را میزد.
انتهای پیام/