یخزدن عراقیها در داخل سنگر
حسین عرب
با یک دسته به همراه «احمد دارایی» برای عملیات رفته بودیم، وقتی که به سنگرهای دشمن رسیدیم، شروع به شلیک کردیم. آنقدر هوا سرد بود که انگشتهای دستهایمان جمع نمیشدند تا ماشه را بچکانیم .خرج گلولههای RPG هم یخ زده بود و هر چه میچکاندیم عمل نمیکرد! هنگامی که وارد سنگرهای عراقیها شدیم، دیدیم یازده نفر از آنها به هم چسبیده و یخ زدهاند! یک چراغ سر فتیلهای آن جا بود که بچهها آن را روشن کردند و مقداری گرم شدند! عراقیها داشتند به سمت ما بالا میآمدند که آقای دارایی زودتر رفتند تا به رزمندگانی که در ارتفاعات مجاور بودند، اطلاع دهند تا در محاصره عراقیها گیر نیافتند و اسیر و شهید نشوند.
آیه «و جعلنا...» و رهایی از تیر خلاص
فریدون همتی
روبروی من یک تانک ایستاده بود و حرکت نمیکرد، همانجا افتاده بودم، تانکهای زیادی رفت و آمد میکردند و شهدا و مجروحین را زیر شنیهای خود له میکردند. و گاهی هم از بالای سر من یا کنار بدن من هم عبور میکردند، ولی یک تانک نزدیک من بود که تکان نمیخورد، من داخل جوی زمین کشاورزی افتاده بودم، تانکها رفت و آمد میکردند با نگاهم آنان را تعقیب میکردم و سرم را حرکت میدادم.
تانکی که کنار من بود را میدیدم ولی به آن توجهی نمیکردم، اما افسر عراقی که بالای تانک بود کاملا منطقه را میدید و توجهاش به من جلب شده بود، میدید هر تانکی از کنار من عبور میکند من با تکان دادن سر به آن نگاه میکنم، نزدیکیهای عصر بود که دیگر کلافه شد، دیدم در حالی که یک کلاش به دست دارد و 10-12 متر نیز بیشتر با من فاصله نداشت بالای سرم ایستاد و من فقط آیه «و جعلنا من بین ایدیهم ...» را میخواندم، این عراقی آمد دو سه متری من! هرچه دور خودش میچرخید برای پیدا کردن من ولی من را پیدا نمیکرد، در حالی که من کاملا در دو سه متری خودم او را میدیدم! ولی او دور خودش میچرخید و دنبال من میگشت، وقتی از پیدا کردن من ناامید شد، دوباره رفت بالای تانک نشست، من حواسم کاملاً جمع بود که سرم را تکان ندهم او هم شش دانگ حواسش به این بود که من را دوباره پیدا کند!! تا اینکه دوباره شب شد.
یاد خدا، مشکل گشاست
محمد ابراهیم غریبشاه
راهکار لشکر 17، آبراه «جمل 2» بود که قرار بود اول گردان سیدالشهداء (ع) از برادران قم و پشت سرشان گردان کربلای شاهرود و پس از آن گردان ما یعنی گردان موسی بن جعفر (ع) وارد عملیات شود.
یکی از کمینهای آبراه جمل به طور کامل خاموش نشده بود، یک تیربار سد راه یک لشکر بود، کل نیروها برگشتند، زیرا کمین طوری بود که نمیشد عبور کرد، بهطور معجزه آسایی آبراه لشکر ولیعصر (عج) اهواز باز شد و یگانها کشیدند آنطرف، اما بچههای ما میگفتند که حتما باید این آبراه را باز کنیم، اولین قایقی که به سمت کمین رفت، قایق ما بود. با سرعت رفتیم به سمت سنگر کمین که آنها از چهار طرف به ما حمله کردند و ما را در محاصره قرار دادند و چند نفر از بچههای ما هم به شهادت رسیدند، قایق ما در گل و لای گیر کرد و دشمن دائما ما را با RPG و خمپاره 60 میزد و برادران از روی اجبار به داخل آب میریختند.
بچهها را توی آب ولو کردیم دیدیم دشمن به ما امان نمیدهد، با هر دشواری که بود خودمان را از معرکه خارج کردیم و آمدیم عقبتر پشت نیزارها و با فرمانده گردان تماس گرفتیم که کمک بفرستید تا بچه ها را از آب و محاصره دشمن نجات بدهند و یا عدهای از پشت سنگر کمین حمله و این سنگر را خاموش کنند.
هوا خیلی سرد بود، بچهها همه توی آب بودند، کمکم متوجه شدیم که عراقیها به طرف ما میآیند تا ما را اسیر بگیرند و باز رفتیم عقبتر و تا گردن زیر آب قایم شدیم.... نزدیک صبح بود و احتمال اینکه اسیر شویم زیاد بود، با یکی از برادران به نام ترحمی که معاون گردان بود تماس گرفتیم. ایشان آمدند و چند نفر از برادران را نجات دادند و خودشان نیز توسط کمین دشمن به شهادت رسیدند.
ما در آن لحظه غافل شده بودیم و به فکر جنگ و عملیات و اینکه در آینده چه میشود نبودیم و فقط به این فکر بودیم که خودمان را چگونه نجات بدهیم و با اینگونه افکار. بالاخره به یکی از برادران که مداح بود و بعداً نیز شهید شد، گفتیم برادر فلانی روضه امام حسین (ع) را بخوان تا خط تماس ما با خدا برقرار شود. تا آن لحظه به فکر خدا نبودیم، این برادر شروع به خواندن روضه امام حسین (ع) کرد. ای امام حسین (ع)، پشت میز نشینها، پیرزنها، همگی عاشق تو و به یاد تو هستند و آرزو دارند بیایند کربلا، چشمهای ما یخ زده بود، یعنی هیچجا را نمیدیدیم، مثل بید میلرزیدیم و مانند گوشت یخ زده توی آب منجمد شده بودیم، این برادر که روضه امام حسین (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) را میخواند، یکدفعه 50 متری ما یک قایق دیدی، مثل اینکه آورده باشند و گذاشته باشتد آنجا، یخها از چشم هایمان باز شد و نور گرفت.
به یک نفر از برادران گفتم: «برو شاید عراقی باشد!»
گفت :«من قدرت حرکت ندارم.»
به دیگری گفتم: «به من گفت اگر بگویی بمیر میمیرم ولی توان حرکت ندارم.»
خودم در داخل آب کمی تلاش کردم و خود را گرم کردم و با بسم الله و یا حسین یا حسین ... یواش یواش جلو رفتم، دیدم هیچکس توی آب نیست و سوار شدیم و رفتیم، منظور من این است که یاد خدا مشکل گشا است.
نفوذ عراقیها
محمدعلی کارگر مطلق
همان زمان که با عراقیها درگیر شدیم آقای کاشفی تماس گرفتند و گفتند: «مهمان داریم» (منظورش عراقیها بود)
گفتم: «پس از مسیر شما هم بالا آمدند؟»
ایشان گفتند: «بله!»
هماهنگ کردیم، گفتم: «شما هم بیایید همان جایی که ما مستقر هستیم»، خدا رحمت کند شهید «رضا نادری» را که از بچههای اطلاعات بود، از ایشان پرسیدم «شما راه دیگری سراغ دارید که بچه ها را ببریم؟»
گفت: «راه اصلی توسط عراقیها بسته شده است، ولی یک راه دیگر هست، اما مشکلی وجود دارد.»
گفتم: «چه مشکلی؟»
گفتند: «برف زیادی در مسیر وجود دارد.»
گفتم: «برف را میتوان کاری کرد، ولی با مشکل عراقیها کاری نمیتوانیم بکنیم. برف واقعاً زیاد بود و احساس کردیم بچهها از مسیر نمیتوانند پایین بروند، نکته مثبتی که وجود داشت این بود که بچهها با وجود جلیقهها و بادگیرهایی که به تن داشتند، میتوانستند روی برف سر بخورند و پایین بروند.»
بچهها را به پایین هدایت کردیم و خودم به همراه شهید مختاری و «علی دارایی» جلوی عراقیها ایستادیم، تا هنگامی که بچهها از دید آنها خارج شدند، سپس خود ما هم پشت سر آنان به پایین حرکت کردیم.
محاصره شدن رزمندگان توسط عراقیها
علی شهرابی
من رفته بودم به گروهان بالایی سری بزنم، حاج «جواد خسروی» به همراه تعدادی از نیروهای گردان ادوات، اطلاعات، عملیات و توپخانه برای سرکشی از خط مقدم آمده بودند تا محلی برای استقرار آن نیروها شناسایی کنند، در همین فاصله دیدم از بیرون سنگر سر و صدا میآید،که میگفتند: «عراقیها! عراقیها!»، آمدم بیرون دیدم یک عراقی پایین صخره افتاده.
آقای دارایی به آنان که تا پایین صخره آمده بودند گفتند که تسلیم شوند، اما آنان مقاومت کرده بودند و وی هم با نارنجک و اسلحه کلاش آنها را زده بود! که من رسیدم پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «عراقیها تا پای صخره آمدهاند.»
البته صدای عراقیها میآمد، ولی چون دید محدود بود و مه زیادی منطقه را پوشانده بود و از طرفی منطقه پر از درخت بود، آنها را نمیدیدیم، ولی نزدیک ما بودند و شاید فاصله ما بیش تر از 20 متر نبود! گروهان بالایی هم اعلام کرد که عراقیها ما را محاصره کردهاند! ولی ما آنها را نمیبینیم ! آقای خسروی و همراهانشان که خودشان شاهد ماجرا بودند، با تیپ تماس گرفتند که قضیه این طور است، بعد آقای مهدی نژاد با بنده تماس گرفتند و گفتند «وضعیت چطور است؟» و وضعیت را برایش شرح دادم.
گفت: «میخواهید چه کار کنید؟»
گفتم: «هرچی شما دستور بدهید!»
گفت: «پس منتظر باش خبرت میکنم!» بعد تماس گرفتند و گفتند «بچهها را جوری بیاورید پایین که به عراقیها برخورد نکنید.»
انتهای پیام/