این کتاب در بردارنده خاطرات برادر «ابوالفضل حسنبیگی» فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) جهاد سازندگی است. وی به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان نموده است.
خاطرات زیر برگرفته از این مجموعه میباشد که در ادامه میخوانید.
کاری شدنی!
تیپ امام حسین (ع) میخواست عمل کند. هنوز لشکر نبود. 4،5 گردان داشت. آقای حسین خرازی هم تحت هیچ شرایطی برنمیتابید و میگفت: «این کار شدنی نیست! شما دارید به ما خیانت میکنید!» گفتم: «چرا؟» گفت: «بچههای ما را شناسایی میکنند. با این کاری که شما میکنید عراقیها هوشیار میشوند. ما دیگر از این مسیر نمیتوانیم عملیات کنیم. نقطه پیروزی ما این منطقه است». به او گفتم: «تو جلسات گفتید اگر با عدم پیروزی مواجه بشویم چه کار کنیم و چگونه نیروهایمان را عقب بزنیم. حال خودت داری به من اعتراض میکنی!»
یک روز سایبانی کوچک با پارچه برای آقای خرازی زده بودند. وسط رملها نشسته بود و صبحانه میخورد. من هم شب شام نخورده بودم. صبح هم صبحانه نخورده بودم. دنبال کار بودم. رفتم با ایشان هماهنگ کنم. یک سفره کوچک روی زمین گذاشته بود و نان خشک میخورد. اعصابش خُرد بود. من را دید و دلش نمیخواست سلام من را علیک بگیرد. نشستم. گفتم: «میخواهم موضوعی را هماهنگ کنم». بیسیمچی، راننده و محافظش، 3،4 نفر ایستاده بودند. ماشینم را خیلی دورتر گذاشته بودم. کلی صحبت کردم. گفتم: «چرا نمیشود؟ الان که 700-800 متر ساختهایم. بیایید ببینید. چرا نمیآیید ببینید؟» گفت: «شما با این همه کمپرسی و لودر و بولدوزر! اوضاع من را به هم میریزید! میخواهیم دشمن را غافلگیر کنیم. من شاید لشکر ببرم آن طرف. ده تا گردان ببرم این طرف. شاید نتوانند بچهها بجنگند.
من میخواهم مرتضی [قربانی] و احمد [کاظمی] را ببرمشان آنجا». گفتم: «خلاصه به ما ابلاغ شده. این آقای رضایی و این آقای صیاد شیرازی، برو بگو. کار را تعطیل میکنم. من به حرف تو که نمیکنم. وظیفه دارم انجام بدهم. مضافاً بر اینکه من سر جاده نیرو گذاشتم. هیچ کس را تو جاده راه نمیدهم. سه چهار تا از بچههای جهاد را با اسلحه گذاشتهام تا کسی را راه ندهند. تو را هم راه نمیدهم. شناسایی هم میخواهید بکنید، باید از آن پشت بروید!» گفت: «چرا تهدید میکنی!؟» گفتم: «تو داری مرا تهدید میکنی! حرف میزنی! »گرسنه بود. تندتند نان میخورد. گفت: «صبحانه خوردی؟» گفتم: «من نمیخورم! جهت اطلاع ! من دیشب شام نخوردم. امروز هم صبحانه نخوردم، اما برایم مهم نیست. بچههای ما که آن جلو هستند، صبحانه نخوردهاند. من میخواهم برای شناسایی جلو برم تا ببینم کار کجاست. بچهها اشتباه نرن». گفت: «شما که همهتان مهندسین. مهندس دارید. نمیتانید از روی نقشه برید!» گفتم: «باید برم ببینم. دقیق ببینم. اطمینان حاصل کنم که اشتباه نرویم». گفت: «حالا یک کم نان هست بیا بخور! گفتم: «نه من هیچی نمیخورم. خودت بخور!» دید دیگر چارهای ندارد.
گفتم: «ما دو کیلومتر جاده بسازیم تو اطمینان پیدا میکنی؟» گفت: «آره». گفتم: «ما هر وقت دو کیلومتر جاده ساختیم، میگویم حالا بیا بریم ببینیم». با هم از منطقه تپهسبز پایین آمدیم. 8 تا 9 کیلومتر رفتیم. سر جاده را که دید گفت: «تانک فرو نمیرود؟» گفتم: «حسین آقا این بولدوزر دی9 ته نمیره! تانک چرا ته بره؟!» گفت: «میشود تانک هم از اینجا برد؟» گفتم: «آره». گفت: «میشه یک کم گشادترش کنین؟» گفتم: «آره. ولی شرط دارد، امکانات ما کم است». قرارگاه به ما گفته بود که جاده را 10 تا 12 روزه میخواهیم. او به ما گفت که جاده را 18 روز دیگر میخواهیم. حساب کردم و دیدم که از آن روزی که شروع کردم تا اون روز میشود 21 الی 22 روز. گفت: «من دیگر پشتیبان تو هستم».
از آن روز حسین نگهبان گذاشت و به ما اسلحه داد. مهندس زارعیان و بچههای اطلاعاتش را معرفی کرد. 3،4 روز گذشته بود که رفتم شناسایی. از شناسایی که برمیگشتیم، هوا خیلی گرم بود. کمیکه میرفتیم واقعاً پاهایمان شل میشد و به زمین مینشستیم. دیدم ظهر نشده، نماز جماعت برگزار شده. تعجب کردم. چی شده؟ به ساعت نگاه کردم و دیدم ساعت 11 است! بعد از ساعتی به آنها رسیدم. گفتم: «بچهها چی شده؟! دوتا نماز جماعت برگزار کردید؟» گفتند: «صیاد شیرازی آمده اینجا نماز شکر دستهجمعی خواندیم که جاده این قدر با سرعت پیشرفت کرده است». وقتی آمدیم، صیاد شیرازی رفته بود. روز بعدش آمد. دید ما هر چی میآییم نمیرسیم؛ هنوز هم همان دورهاییم. با سرهنگ نیاکی که فرمانده لشکر 92 بود، برای بررسی و بازرسی آمده بودند. خودش متر کرده بود. خودش دید در یک روز 200 تا 300 متر کار شده است.
بچههای سپاه کسی را گذاشته بودند که دائماً به محسن رضایی گزارش میداد که جاده چقدر جلو رفته. ما فقط دنبال این بودیم که کار کنیم. حسین خرازی آمد و گفت: «حالا که شما دارید کار میکنید، بیایید با بچههای اطلاعات کار کنید و اختفا را رعایت کنید». گفتم: «چه کار کنیم؟» حسین گفت: «طوری کار کنید که هواپیما شما را نبیند». از دامداران چادر سیاه خریدیم تا موقع استراحت داخل آن باشیم. درهای اطاق کمپرسی را باز کردیم تا وقتی بار خالی میکند، صدا نکند. به چراغها گل مالیدیم. همۀ سیمهای چراغهای ماشین را هم قطع کردیم تا شبها دست راننده به آن نخورد یا موقع دنده عقب رفتن چراغ قرمزها روشن نشود. صیاد از اختفا و استتار ما خیلی خوشش آمد. حسین هم خیلی خوشحال بود که هر چه میگوید، گوش میکنیم.
ما همجوار دشمن بودیم. مسیری انتخاب شده بود که در فاصله کوتاهی از دشمن جاده ساخته میشد. برای عبور مسیر باز بود. حتی یک شب هم نشد که در گرگ و میش هوا کار کنیم؛ به دلیل اینکه متوجه میشدند. در مرحله اول روی چراغهای ماشینها گل میمالیدیم. داخل جاده فانوس هم وجود نداشت. اذان مغرب کار تعطیل میشد. شب کسی درآن جاده رفت و آمد نمیکرد. از سپیده صبح که چشمهایشان میدید کار شروع میشد تا زمانی که تاریک میشد. البته درجاده سیدالشهدا، در عملیات خیبر، فانوس گذاشته بودیم که شب و روز کار میکردیم.
یک روز صیاد با سرهنگ نیاکی آمد. وضع ما را که دید، به او گفت: «یک خشایار به اینها بدهید!» گفتم: «خشایار نمیخوام!» گفت: «یک پیامپی نفربر بدید. میدانی چی هست؟» گفتم: «آره میدانم چیه». گفت: «تو این مسیر با این برید و بیایید». گفتم: «گاهی از همین جاها دولادولا میریم». گفت: «دولادولا یعنی چی؟ کمرخم میروید؟ تا 6،7 کیلومتر مشکلی نیست؟ خسته نمیشوید؟!» گفتم: «نه. پیاده. اگر خواستیم شتر یا اسب میگیریم».
مدت کوتاهی 6 کیلومتر جاده ساختیم. همه چیز متحول شد. همه خوشحال بودند. جایی نبود که حسین ما را ببیند و بغل نگیرد و بوسمان نکند. یک روز به او گفتم: «حسین چرا آن روز این قدر لجبازی میکردی؟» گفت: «من یک کاری کردم! تو من را لج انداختی. نانها را خوردم وگفتی نه صبحانه خوردی نه شام! این رو که گفتی باورم شد که تو آمدی کار بکنی. نیامدی سرما را بند کنی. مثل بعضیها که فقط حرف میزنند!» افرادی میآمدند و بازدید میکردند. به حسین گفتم: «حسین تردد زیاد شده! هر کسی یک نامه میآورد». گفت: «هیچ کس را راه ندهید». صیاد هم گفت: «هیچ کس را راه ندهید».
طرحچی ابتدا فرمانده قرارگاه جنوب بود، ولی قبل از عملیات شهید شد. قبل از عملیات طریقالقدس در تپههای سبز در حال قنوت نماز مغرب بود که تانک با تیر مستقیم او را زد و شهید شد. ناجیان که معاونش بود، رئیس شد. از زمانی که ما جاده را شروع کردیم، دیگر ناجیان رئیس بود. شرایط به گونهای شد که همه نگاهها به جاده ختم میشد. ما هم قدرت گرفتیم. سطح کار ما هم بالا آمد. حرف ما را گوش میکردند و هر چه هم که میخواستیم میدادند. از این موقعیت استفاده کردیم و تجهیزات خودمان را تقویت کردیم. تعداد محدودی از دستگاههای دامغان را برگردانیم به خودشان، چون کارهای روستاها تعطیل شده بود. در عملیات طریقالقدس هم خیلی غنیمت گرفتیم و برای عملیات فتحالمبین با امکانات وسیعی رفتیم.
به کیلومتر 6 و 7 جاده رسیدیم. همین طور جلو میرفتیم. میگفتند بروید جلو. بعد از 12 کیلومتر به جایی رسیدیم که رمل کم بود. تپههای رمل بالا بودند. یک دهلیز، داخل یک دره بود. گفتند: «کار نکنید. احتمال دارد عراقیها بفهمند». نظر قرارگاه این بود که با نظر حسین خرازی کار کنیم. به حسین گفتم: «اگر اجازه میدهی یک مقدار برویم آن جلو خاک دپو کنیم. بعد کمپرسیها را از منطقه خارج کنیم تا وقتی نیرو میآورید خیلی شلوغ نشود؛ تا هر جا خواستید ما فوری از همان جا با یک لودر و دو کمپرسی کار را انجام دهیم. دیگر نمیخواهیم 50 تا کمپرسی داشته باشیم. از طرفی هم، نیروهایمان بهانه میگیرند که مرخصی بروند. قراره عملیات بشود. اینها را دیگر نمی توانیم نزدیک به عملیات نگه داریم. خسته شدهاند. سرشان را باید گرم نگه داریم. جای دیگر هم ببریمشان میروند مرخصی. در میروند. اینجا انگیزه دارند که کار کنند». حسین قبول کرد. آن قدر خاک بردیم و دپو کردیم تا خودشان گفتند دپو نکنید. رسیدیم به جایی که نیاز نبود خاک بریزیم.
حسین گفت: «بیایید یک پد هلیکوپتر و یک بیمارستان صحرایی درست کنید». گفتم: «برای چی؟» گفت: «احتمال داره عملیات کنیم و نتوانیم برگردیم، باید مجروحهامون رو از اینجا با هلیکوپتر ببریم». دیگر رفیق شده بودیم. کنار همدیگر مینشستیم و میگفتیم چه کار کنیم و چه کار نکنیم. اگر گیر کردیم، چه کار کنیم؟ اگر عقب نشینی کردیم، چه کار کنیم؟ آن قدر خاطر محسن و صیاد جمع شده بود که ما را فراموش کرده بودند. میگفتند اینها آن قدر به هم چفت شدهاند که کار را پیش میبرند. ولشان کنیم به آنها چیزی نگوییم. حسین، اول میگفت: «احتمالاً دو تا گردان وارد میکنم». بعد از مدت کوتاهی گفت: «احتمال دارد چهار گردان از اینجا ببرم».
به حسین گفتم: «آن طرف، دشتی است که نباید به آن دست بزنیم». گفت: «چرا؟» گفتم: «درختهای گز، کُنار و دیگر درختهای محلی دارد. بچههای چند گردان میتوانند زیر درختان کنار جا بگیرند». اواخر کار به حسین گفتم: «زمانی که ما این جاده را کار میکردیم، عراقیها را فریب دادیم». کمی فکر کرد و گفت: «چه جوری؟» گفتم: «تپهایست به نام تپهمیشداغ و تنگهای به نام تنگهسعده از روز اول دو تا بولدوزر بردیم گذاشتیم آنجا. بارها میگهای عراقی آنجا را بمباران کردند. کوه بلندی است که از کمرش جاده میزدیم. پایین آن دره است. بالای آن هم کوه است. خاکش سفت بود؛ سنگ نبود. بولدوزر کار کرد و یک جاده گشاد درآورد. گرد و خاک میشد و عراق میزد. البته هر چه توپ و خمپاره میانداختند، صاف میرفت تو دره و به بولدوزر نمیخورد؛ یا بالا می¬خورد و خاک رو سر بولدوزر میریخت. راننده نگاه میکرد که چرا از آن بالا خاک میریزد! راننده هم حالیش نمیشد». گفت: «میبینم که هواپیما میرود آنجا را بمباران میکند. بچههایتان آنجا هستند؟» گفتم: «بله».
با محسن رضایی هماهنگ کرده بودم. گفته بود: «خیلی خوبه! خیلی خوبه!» به محسن گفته بودم: «این طرف نیروهای شوش و دزفول هستند، آن طرف هم نیروهای سوسنگرد. اگر ما این تنگه را ببریم و راه را باز کنیم، این دو تا جبهه به همدیگر وصل میشود. به حمیدیه میرویم؛ از حمیدیه میرویم به جاده اهواز شوش و به شوش نرسیده میآییم روی کرخه. بعد از 25 کیلومتر هم میآییم تو عمق و به نقطهای که بچههای اطلاعات برای شناسایی رفته بودند، میرسیم. بیایید این کار را انجام بدهیم تا به محض اینکه عملیات تمام شد، همزمان هم این راه را باز کرده باشیم تا اگر کمک خواستیم، بچههای شوش از همین جا بیایند و یک مسیر 20،30 کیلومتری بروند، نه مسیر 200-300 کیلومتری. اگر پیروز هم شدیم از اینجا، به طرف دیگر کمک کنیم». این را که گفتم محسن قبول کرد. در جلسۀ بعدی گفت: «اگر بخواهیم این کار را انجام دهیم، شما چی میخواهید؟» گفتم: «امکانات، به ما بولدوزر بدید». محسن گفت: «باشد». به مظفر گفت: «بولدوزرش را بده!» دو دستگاه بولدوزر عراقی دی8کی، عین بولدوزر دی9 که بچهها تازه از عراقیها در آبادان غنیمت گرفته بودند، به ما دادند. بولدوزرها نوی نو بود. راننده هم نداشتیم. یک راننده پیر مشهدی بردیم و گذاشتیم تا کار کند.
یک تویوتا لندکروز هم گذاشتیم تا به او تدارکات و سوخت برساند. این بولدوزر در تنگه سعده، در شرق جبهه بستان کار میکرد. سر قله کوه هم بود. بعد از ظهرها که این بولدوزر کار میکرد، تیغهاش مثل آیینه برق میزد؛ برق که میزد، عراقیها میگفتند این چیه که آنجا کار میکند؟ حتماً ایرانیها میخواهند از آنجا حمله کنند. وقتی حسین ماجرای عملیات فریب را شنید، گفت: «تو این قدر آدم زیر خاکی بودی ما نمیدانستیم؟!» گفتم: «آره دیگه. تو ما را راه نمیدهی و نان خشک هم نمیدهی!» گفت: «حسنبیکی این حرف را نزن. آن روز خیلی ناراحت بودم». هر وقت میخواستم اذیتش کنم، میگفتم: «تو یک لقمه نان خشک هم به ما ندادی. قیامت جلوت رو میگیرم». حسین یک جیپ میول داشت، با هم سوار شدیم و جلو رفتیم و تنگه سعده را نشانش دادم. سرش را تکان داد و گفت: «اگر زودتر میگفتی، نصف نیروها را میبردم آن طرف. آنجا میشود ماشین برد؛ بدون اینکه جاده بزنیم». درختهای بزرگ گز وجود داشت. حسین همیشه میگفت: «خلقت خدا رو ببینید! این طرف سنگ. آن طرف رمل. این چیه وسط!» وقتی باران میآمد، سیل راه میافتاد و رملها را با خود میبرد. زمین خاکی بود. سیل در رملها فرو میرفت. منطقه، منطقهای خاکی و در آن علف سبز شده بود.
ورود به عملیات
حسین خرازی گفت: «من شاید از اینجا چهار، پنج گردان جلو ببرم. باید پشتیبانیهایش را داشته باشیم». ما هم کمپرسیهایمان را برای شب عملیات آماده کردیم. مسیر طوری بود که بچهها میرفتند روی تپه رملی و سرازیر میشدند پشت عراقیها و بعد به جادههای عراق وصل میشدیم. تمام مناطقی که مستقر شده بودند عراق جاده داشت و ما به این جادهها وصل شدیم. قرار شد تانک بیاید. تا آن موقع صحبت تانک نبود. اولین عملیات بزرگمان بود. آن قدر حواسها به خمپاره و توپ بود که هیچکس حواسش نبود که حالا که راه را باز کردیم و بولدوزر میرود، تانک هم ببریم. یک روز مسئول مهندسی، زارعیان، گفت: «میخوام به برادر حسین پیشنهاد کنم که اینجا تانک بیاوریم. ولی نمیدانم چه جوری تانک را تدارک کنیم؟» به او گفتم: «ما یک لودر زنجیری در اختیار تانک میذاریم. قِل قِل تو این رملها میره. به اندازه یک تا یک و نیم تن هم میتانیم بارش کنیم. برای تانکهایتان دو تا سه بولدوزر دی8 آماده میکنیم. تانکها هم اگر گیر کرد، از عقب هولش میدهیم. چون بولدوزر تحت هیچ شرایطی تو رمل گیر نمیکند.
ولی تانک چون شنیاش نرمه، گیر میکند». ایشان رفت و به حسین پیشنهاد کرد. حسین من را خواست. باز با هم رفتیم ببینیم که این تپهها چی هستند. گفتم: «این بولدوزر رو تا هر جایی که میگی میفرستیمش. دی9 میخواهی، هست. دی8 هم میکشد. برای هر تانک دو تا میگذاریم. چند تا تانک میخواهید بیارید؟» گفت: «سه یا بیشتر». اول گفتند ام60، بعد گفتند اسکروپین بیاریم. بعضی گفتند اسکروپین به درد اینجا نمیخورد. بالاخره چیفتن مطرح شد. سه دستگاه آمد. ما هم برایش چهار تا بولدوزر گذاشتیم.
ارتشی، سپاهی، جهادی و همه برابر بودند. دیگر این حرفها نبود. همه دنبال پیروزی بودند. خیلی که خسته میشدیم، یکی جوک میگفت که بخندند. تنگه سعده را هم تمام کردیم. به راننده بولدوزر هم که پیرمرد مشهدی بود، گفتم: «این قدر کار نگه میداری که عملیات شروع شد! باید ظرف 2 ساعت بتوانیم تنگه سعده را به کف جاده رملی وصل کنیم». قبل از اینکه ما شناسایی کنیم، خود راننده بولدوزر رفت و شناسایی کرد. وقتی رفتیم پیشش، گفت: «نمیخواهد وقت بگذارید. بیایید من راه را پیدا کردم. اینجا میآییم، یک دور (سِلفون) میزنیم و میآییم پایین و میرویم کف. دیگر کار من تمام شد. آمو!». گفتم: «آره کار تو تمامه آمو». اسمش را گذاشتیم «آمو».
خاطرمان جمع شد. اولین ماشینی که فرستادیم، حاج اسدالله قربانی با سیمرغ بود تا از جاده عبور کند و ببینیم آیا میشود عبور کرد یا نه. اگر سیمرغ میرفت همۀ ماشینها میرفتند. سیمرغ رفت و از جاده عبور کرد. کار جاده تمام شد. آماده شدیم برای عملیات. کار را با چهل پنجاه نفر شروع کردیم، ولی اواخر کار بیش از صد و سی چهل نفر مشغول کار بودند. البته زحمت اصلی مدیریت اجرایی با برادر جانباز، حاج رضا علیآبادیان و برادر جانباز نصرتالله میری بود. این دو نفر مسئول دو شیفت نیرو بودند که در طول روز کار انجام میدادند. افراد زیادی فداکاری کردند تا این جاده ساخته شد؛ مثل آقای مرادیان که از بچههای شهمیرزاد سمنان و راننده کمپرسی بود؛ آقای تابش که از اول تا آخر، کار کرد وآدم بیادعایی بود. الان هم همین طور هست؛ فتاح[شهید]؛ شهید زمانی از بچههای دامغان که راننده لودر و بولدوزر بود؛ آقای محمدنبی از بچههای چهارده، راننده لودر چرخزنجیری که همیشه جلو بود؛ حاج اسماعیلی[شهید] از بچههای شاهرود؛ آقای فرجیزاده هم مسئول تدارکات بود. آقای محمد معلم و محمدرضا معلم هم بودند.
دست خدا!
معجزات بزرگی در جنگ دیدیم. قبلاً از سید امیر چیزهایی گفتم. نمیدانم اکنون زنده است یا نه. قبل از عملیات طریقالقدس، یک روز آقای خرازی، من، سید امیر و آقای زارعان، مسئول مهندسی تیپ امام حسین (ع) را برای شناسایی فرستاد. گفت تا یکی از شهرهای عراق برویم. اسم شهرک یادم نیست. 7،8 روز به عملیات مانده بود. نمیدانستیم چقدر فاصله است. رفتیم. شب هم ماندیم. به هیچ کس هم نگفته بودیم که کجا میرویم. فکر میکردیم 5تا10 کیلومتر میرویم شناسایی و تا غروب برمیگردیم. سید اولاد پیغمبر میدانست راه خیلی دور است. فردایش هم به شهرک نرسیدیم. گفتیم سید برگردیم؛ تلف میشویم. گفت: «یک روز دیگر برمیگردیم». هوا گرم شد. آب تمام شد. نان تمام شد. طوری شد که چشممان نمیدید. گرما، تشنگی و گرسنگی بلایی به سرمان آورد که نگو! ساعت دو سه بعد از ظهر بود. خورشید مستقیم میتابید. کنار درختهای بلند را کمی میکندیم تا به نم برسیم. به نم نمیرسیدیم.
سید همهاش میگفت: «یا فاطمه زهرا (س). یا زهرا (س). یا زهرا (س) یا رسولالله (ص)». احساس کردیم گم شدیم. نه صدای توپی به گوشمان میخورد، نه صدای خمپارهای. نمیدانم چرا صدای توپ را نمیشنیدیم، ولی فکر میکردیم که نباید خیلی دور باشیم. سید میگفت: «احتمالاً اشتباه کردیم و به طرف اهواز میرویم». تا اهواز صد و خورده ای کیلومتر راه بود. میگفت: «یک کم صبر کنیم تا خورشید که میرود ببینیم کدام طرف میرود تا شمال و جنوب را پیدا کنیم». نماز ظهر و نماز شهادت را با هم خواندیم. فکر کردیم داریم شهید میشویم. دهانمان باز نمیشد. نمیتوانستیم حرف بزنیم. چشمهایمان تغار خون شده بود. سید گفت: «نمانیم؛ برویم. بلند شوید تا برویم». وقتی جای خنک را رها میکردیم و کمی راه میرفتیم، مثل این بود که خُرنههای آتش روی بدنمان گذاشتهاند. سید هی میگفت: «چفیهتان را روی سرتان بندازید تا آفتاب نخورید. اگر آفتاب بخورید زودتر تلف میشوید». من و زارعی مقداری بچه شهری بودیم. سید کمی جلو میرفت و برمیگشت و باز میگفت: «برویم. هر چی میتوانیم برویم».
زارعان میگفت: «من نمیتوانم». فکر کردیم یک پلاستیک پیدا کنیم؛ زمین را قدری گود کنیم و بالایش را پلاستیک بکشیم و یک سنگ از بیرون بگذاریم تا مثل قیفِ وارونه بشود. در وسطِ گودال، قمقمه را بگذاریم تا آب، قطرهقطره از قسمت پلاستیک بریزد داخل آن؛ البته وسیلهاش نبود حال نداشتیم راه برویم. پاهایمان داخل پوتین میسوخت. پوتین را درمیآوردیم. زمین آتش بود. هر یک دقیقه یک ساعت طول میکشید. برگهای درختان را میکندیم تا داخل دهنمان و رو لبمان بگذاریم؛ آب نداشت، بد مزه هم بود.
بچهها فکر کرده بودند من به اهواز رفتهام. هیچکس نمیدانست کجایم. عادت کرده بودند. بعضی وقتها 24 ساعت گم میشدم. آن موقع موبایل نبود. تلفن بیسیم هم تا حدی برد داشت. رسیدیم به جایی که مثل نیزار بود. سید رفت داخل نیزار و برگشت. گفت: «لاالهالاالله. لاالهالاالله!» گفتم: «سید چی شده؟» گفت: «اینجا چاه زده بودم. آب داشت. من اینجا چاه زدم. شتر آب دادم. هیچ نیست. هیچ نیست». به خیالش همان جایی بود که اول جاده را شروع کرده بودیم. داخل نیزار خنک شدیم. کمی رفتیم. دو مرتبه گفت: «بلند شوید برویم. بازم برویم». گفتیم: «بذار تا شب داخل نیزارها بمانیم. خنک شود، شب برویم». گفت: «تا شب میمیریم!» از نیزارها جدا شدیم. چشممان خوب نمیدید. هر چه نگاه میکردیم تپههای ماسهای میدیدیم. آنجا فقط خدا به دادت میرسد. شهید هم نمیشدیم! شلوار زارعی پاره شده بود. آن را بستیم تا راه که میرود آفتاب به پایش نخورد ونسوزد. آقای زارعی گفت: «بیایید خودمان را با تیر بزنیم». سید گفت: «لاالهالاالله.حرامه!» او هم گفت: «شوخی کردم. میدانم خودکشی حرامه. آدم جهنمی میشه». سید گفت: «میخواهی بمیری یا میخواهی شهید بشی؟ تا آخرین لحظه باید جون بکنی تا خدا شهیدت کنه. میخواهی بمیری تو آفتاب بخواب یک دقیقهای میمیری».
سید، پنجاه و دو سه سالش بود. ریشهاش یک مقدار سفید شده بود. شروع کرد به خواندن روضه حضرت زهرا (س). من هم فقط در روضه حضرت زهرا (س) گریهام میآمد. دل زارعی هم رفت؛ خیلی گریه کرد.گاهی بیهوش میشدیم. یک دفعه سید گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله (ع)! السلام علیک یا ابوالفضل (ع)! هی جیغ و جیغ و جیغ وجیغ زد و گفت ابالفضل!» سید امیر آب را گرفت و کمی به لب او زد. یک کم هم به لب من زد. نمیدانم از کجا آب گرفت. من هم دو قورچ خوردم. مثل اینکه چند لیتر آب خورده بودم. مثل اینکه آب را از فریزر در آورده بود. سید آن اطراف را نگاه میکرد. داشت نگاه میکرد. یک کم آب به صورتش زد. آب نخورد. چشمهایمان باز شد. حال آمدیم. مثل این بود که ده روز استراحت کردیم. سید پشت دستش میزد و گریه میکرد. ما نمیدیدیم. گفت: «باید رد پای اسب برویم». گفتم: «چیزی نمیبینیم!» سید گفت: «آقا آب برای ما آورد. ندیدینش؟!» به زارعی گفتم: «تو ندیدی؟» زارعی گفت: «من صورتم را روی زمین گذاشته بودم. نفهمیدم». گفتم: «آقا امام زمان بود؟»گفت: «آقا آورد!» گفتم: «حضرت ابوالفضل بود؟» گفت: «آقا آورد!» من که چیزی ندیده بودم.
تا پایان عملیات چند بار زارعی را دیدم. او هم میگفت که من هم چیزی ندیدم. فقط سید دید و آب از دستش گرفت. به او گفتیم: «چطور آقا را دیدی؟»گفت: «من برای آقا نمازهای دو رکتی میخواندم. به شما که نگاه میکردم، دلم میسوخت. مسئول جهاد دامغان امانت بود. مهندسی آقای خرازی امانت بود». سید گفت: «تا پایان جنگ به هیچ کس نگو. آقا ناراضیه». بعد از این قضیه خیلی کم طرف ما میآمد. فقط یک بار من را برد تنگه ذلیجان . من دیگر او را ندیدم. بچه عرب زبانی را آورد و گفت: «پیشتان هست و کار میکند». تا به حال این موضوع را نگفته بودم.
لطف خدا
یکی از الطاف خدا این بود که وقتی عراقیها هر دو تپههای اللهاکبر را گرفتند، از بستان یک جاده خیلی عالی تا تپههای اللهاکبر 1 ساختند. ما که تپههای اللهاکبر 1 را از عراقیها گرفتیم، روی تپههای اللهاکبر 2 رفتند. این جاده ساخته بود ولی از آن استفاده نمیکردیم؛ بین ما و عراقیها بود. اینجا را هم آماده کردیم. به محض اینکه عملیات شروع شد، قسمت کمی را آماده کردیم؛ بخش اعظم آن آماده بود. از دست چپ جاده میرفتیم. مینهای یک نقطه را برداشته بودند، ولی بولدوزر باید میآمد تا سریع یک دژ باز کند؛ گریدر هم باید میآمد و جاده را تیغ میزد تا ماشین بتواند برود. یک گردان تانک هم از لشکر 92 زرهی اهواز آمد که فرماندهاش، سرگرد صفوی بود.
نشسته بودیم تا عملیات شروع شود. ساعت از 10 گذشته بود. بیسیم زدند که از قرارگاه عملیاتی تو را خواستهاند. من نمیخواستم بروم. گفتم: «نمیتوانم. کار دارم». گفتند: «حتماً باید بیایی». نه رانندهام را برداشتم و نه بیسیمچیام را. خودم سریع سوار شدم و رفتم. گفتم: «چیه؟» گفتند: «محوری که شما باز کردید، کجاست؟» میخواستند از جاده اصلی بستان به این شهر بروند. به آنها گفتم که از چه مسیری باید عبور کنند. راه را به آنها نشان دادم و گفتم: «ما راه را باز کردیم. مینیابی کردیم. بولدوزر راه را صاف کرده است».
به عقب برگشتم. باران هم میآمد. همان جا بودم که خمپاره به کنارم خورد. بلند شدم و به زمین کوبیده شدم. موج مرا گرفت. حالت گیجی و منگی به من دست داد. پایم هم ترکش خورد . فقط یک لحظه متوجه شدم که تانکها دارند رویم میآیند. شب، راننده تانک جلویش را نمیبیند. جیغ زدم. داد زدم. دیدم فایده ندارد. احساس کردم بدنم فلج شده است. به زمین چنگ انداختم، دیدم تکان نمیخورم. تانک آمد. شهادتین را گفتم. سرم را گذاشتم روی زمین و آماده شهادت شدم. داشتم نگاه میکردم، چرخهای اسکروپین آمد ولی نزدیکم ایستاد. پایم ترکش بزرگی خورده بود. وقتی زمین افتادم، باران میآمد. احساس کردم دستهایم تا مچ کار میکند و فقط سرم را میتوانم تکان بدهم. شهادتین را گفتم و صورتم را روی زمین گذاشتم. تنها چیزی که تو ذهنم بود این بود که باید توبه کنم. دیدم نمیمیرم.
چند بار اینها شهادتین را گفتم. باز دیدم نمیمیرم! زنده هستم. تعجب کردم که چرا نمیمیرم. چشمهایم را باز کردم. نگاه کردم دیدم تانک ایستاده است. دوباره تلاش کردم خودم را کمی کنار بکشم. باز دیدم نمیتوانم. یک لحظه احساس کردم همۀ یگان حدود 200 متر عقب رفت. بعدها گفتند که یکی از تانکها آسیب دیده و راه را بسته بود؛ فرمانده دسته گفته بود بروید عقبتر و از آن طرف بروید. آن وقت متوجه شدند که تعداد زیادی از بچهها روی زمین ریختهاند. یکی آمد بالای سرم. گفت: «چی شدی؟» گفتم: «نمیدانم». گفت: «بلند نمیشوی؟» گفتم: «نمیتانم بلند شم». سوار وانتم کردند. حرکت کردیم. کمی که رفتیم، دیدم وانت دارد چپ میشود، که شد. تاریک بود. چراغ خاموش هم میرفت. بچهها کنار جاده سنگر زده بودند. روی سنگر، یکی دو چوب و حصیر انداخته بودند. ماشین روی سنگر رفته و چوبها شکسته و چپ کرده بود. ما را از ماشین در آوردند؛ سوار ماشین دیگر کردند تا بتوانند به تپههای اللهاکبر برسانند. قرار شد فردا صبح ما را به اهواز ببرند.
صبح یک آمبولانس آمد. یک چراغ علاءالدین کوچک داخل آمبولانس روشن کردند تا گرم باشد. آمبولانس قراضه بود. آن وقت آمبولانس درست و حسابی نداشتیم. 5،6 شهید و یک مجروح ردیف پایین گذاشته بودند. دو مجروح هم ردیف بالاتر گذاشته بودند. در مسیر راه، یکی از پایینیها میگفت: «آقا تو را به خدا روی من نشاش!» میگفتم: «من نمیشاشم. چرا این را میگی؟» میگفت: «آخه تو داری این کار رو میکنی! تو را به خدا نشاش روی من!» متوجه میشدم که بیحال میشوم. نمیتوانم حرف بزنم. آخریها هم هی میگفت: «عمو شهید شدی؟ مُردی؟ چرا جوابم را نمیدهی؟ تا به حال میشاشیدی، حالا که لال هم شدی!»
از خود تپههای اللهاکبر تا اهواز آن قدر آخ و اوخ کردم که گفتم ای کاش همان جا زیر تانک میرفتم و شهید میشدم. همه مجروحین ناله میکردند. ترکش داخل پایم مانده و نصفش از یک طرف بیرون بود. یکی دو ساعت طول کشید تا به اهواز رسیدیم. آنجا متوجه شدم که سوزنِ سِرُم از دستم درآمده بوده و سِرُم روی بیچاره میریخت! آنجا جملهای که خرازی میگفت فهمیدم. او میگفت: «مسئول مهندسی نمیذارم، مگه اینکه یک یا دو بار مجروح شده باشه. کسی که مجروح شده باشه، میفهمه جاده یعنی چه. مسئول تدارکات نمیذارم، مگه کسی که تو جنگ و عملیات گشنگی کشیده باشه. این آدم حواسش هست که یک چیزهایی ذخیره داشته باشه». وقتی مجروح شدم، فهمیدم که قبل از عملیات باید جادهها را آن قدر صاف کنیم که مجروحها صدمه نخورند. البته لامصب تانکها نمیگذاشتند. بولدوزرهایمان را آموزش داده بودیم که از پایین بروند. تانکها که دور میگرفتند جاده را میکندند. کار سختی بود ولی همواره تو ذهنم بود که قبل از عملیات، جادهها را صاف کنیم، غلطک بزنیم و رویش نفت سیاه بریزیم؛ چون امکانات آسفالت نداشتیم.
صبح دکتر بالای سرم آمد. گفت: «خدا خیلی دوستت داشته! یک کم آن طرفتر میشد، بچهدار نمیشدی!» آن شب میدیدم یک جای دیگرم هم میسوزه! ترکش را درآورد. ترکش بزرگ بود. الان هم جایش گود شده. 15 روز در بیمارستان طوس تهران بودم. پدر و مادرم به دیدنم آمدند. پایم گچ داشت. تا بالای لگنم گچ گرفته بودند. تاندون پاره شده بود. زخم را پانسمان میکردند. به قول خودشان فتیله میگذاشتند تا کمکم از داخل گوشت بیاورد.
حدود بیست روز از عملیات تو جبهه نبودم. از رادیو و دوستان که میآمدند اطلاعات میگرفتم. آقای علیآبادیان، مسئول جهاد سازندگی دامغان و مسئول محور، همزمان مجموعه استان سمنان را هم مدیریت میکرد.