بریده کتاب (4)/

اشکنه‌ای برای صبحانه رزمندگان

«گفتنش با تو» شرح خاطرات «غلامرضا زارع زردینی» است که در آن حوادث روزهای دفاع مقدس بازخوانی و روایت می‌شود.
کد خبر: ۲۶۳۳۱۹
تاریخ انتشار: ۰۵ آبان ۱۳۹۶ - ۱۰:۴۰ - 27October 2017

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، بازخوانی خاطرات دفاع مقدس یکی از بی‌واسطه‌ترین راه‌های انتقال حوادث جنگ تحمیلی و به تبع آن حفظ ارزش‌های دفاع مقدس است. تدوین و جمع‌آوری این خاطرات علاوه بر اینکه تاریخ نگاری بخشی مهم از تاریخ کشور است، پاسخی در برابر شبه افکنی دشمنان نیز محسوب می‌شود. علاوه بر این خوانش این گونه آثار دیدی واقع‌بینانه از رزمندگان و دل مشغولی‌های آنان به مخاطب پرسش‌گر امروز ارائه می‌دهد.

« گفتنش با تو» مجموعه خاطرات «غلامرضا زارع زردینی» است که توسط «محمدهادی شمس‌الدینی» جمع‌آوری و تدوین شده است. این کتاب در ۳۵۲ صفحه مصور توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان یزد منتشر شده است.

متن زیر یکی از خاطرات غلامرضا زارع زردینی است که در ادامه می‌خوانید.

اشکنه توت و مربای هویج

«هر روز نوبت یکی بود که توی چادر شهردار باشد. شهردار چادر می‌بایست هر روز صبح قبل از اذان بلند می‌شد، لباس گرم می‌پوشید و می‌رفت برای وضو گرفتن بچه‌ها آب گرم می‌کرد بعد از نماز هم صبحانه بچه‌ها را از تدارکات می‌گرفت و می‌آورد.

یک بار که نوبت من بود که شهردار باشم، تصمیم گرفتم یک حال اساسی به بچه‌های چادر بدهم و برای صبحانه‌شان اشکنه درست کنم. بعد از نماز صبح که بچه‌ها دوباره رفتند زیر پتوهاشان تا بخوابند، سری به تدارکات زدم و سیب زمینی گرفتم و برگشتم به چادر. همین که رسیدم توی چادر یادم افتاد پیاز هم می‌خواستم.

دوباره رفتم تدارکات و برگشتم. این دفعه یادم آمد که روغن هم می‌خواستم. دیگر بی‌خیال روغن شدم و سیب زمینی و پیازها را همین جوری ریختم توی قابلمه ‌و گذاشتم روی چراغ تا آب پز شود. کمی آب به قابلمه اضافه کردم به جای روغن. سیب زمینی و پیازها یخ زده بود و وقتی داشت باز می‌شد، بوی گندش تمام چادر را برداشته بود. بچه‌ها سرشان را می‌کردند زیر پتو تا بوی تعفن به مشامشان نرسد؛ اما صبرشان که تمام شد، فریاد زدند سرم که:

«زارع! کی گفته تو برای خودت آشپز بشی؟ ما که اشکنه نمی‌خوایم. پاشو برو تدارکات همون کره و مربای خودمون رو بگیر و بیار!»

به جای تشکر داشتند توی سرم می‌زدند. چراغ و قابلمه رویش را برداشتم و رفتم دم در چادر جایی که بچه‌ها پوتین‌هاشان را درمی‌آوردند نشستم. کمی که گذشت دیدم حال خودم هم به هم می‌خورد. بچه‌ها دوباره گفتند:

«پاشو، وقت رو تلف نکن برو کره و مربا رو بگیر.»

ناچار بلند شدم و دوباره راه افتادم به سمت تدارکات. دویست متر بیشتر نرفتم که دیدم تحمل سرما را ندارم. انگار از سر پنجه‌های پام داشت خون بیرون می‌زد. اشک توی چشم‌هایم جمع شده بود و برگشتم. بچه‌های توی چادر که حال زار من را دیدند، دلشان به رحم آمد و به خوردن همان اشکنه رضایت دادند. یکی از بچه‌ها بلند شد و یک پلاستیک توت خشک را که همراهش بود خالی کرد توی قابلمه اشکنه.

یکی دیگر هم کیسه آرد را آورد و بهش اضافه کرد. نفر سومی هم آمد و شیشه مربای هویج توی ساکش را برداشت و آورد. مرباها را هم ریختیم توی قابلمه. خلاصه هر کسی هر چی داشت به قابلمه اشکنه اضافه کرد. من هم ظرف آب گوشه چادر را برداشتم و قابلمه را تا لب لب پر کردم و فیتیله چراغ را دادم بالا بعد از چند دقیقه کف از توی قابلمه می‌زد بیرون. با خنده به خودمان می‌گفتیم:

«آهان! وقتی اشکنه کف می‌کنه یعنی اینکه درست و حسابی جا افتاده و آماده خوردن شده!»

لگن گوشه چادر را که بچه‌ها تویس لباس می‌شستند آوردیم و گذاشتیم وسط چادر. کارتن نان خشک را خالی کردیم توی لگن و بعد هم سر قابلمه اشکنه را کج کردیم روی نان خشک‌ها و شروع کردیم به خوردن. هر کس به نیتی می‌خورد. یکی می‌گفت:

«من به نیت مرباش می‌خورم!»

آن یکی می‌گفت:

«من هم به نیت سیب زمینیش»

یکی دیگر هم گوشه چادر فریاد می‌زد و چیز دیگری می‌گفت.

آن روز صبح به اندازه‌ای که گشنگی اذیت‌مان نکند غذا خوردیم؛ اما ظهر که رفتم ناهار را بگیرم علاوه بر عدس پلو، دوازده تا تن ماهی هم روی رابطه و رفاقت با بچه‌های تدارکات گرفتم و آوردم توی چادر. می‌خواستم یک جوری جبران صبحانه‌ای را که به بچه‌ها داده بودم را کرده باشم. با این حال تا مدت‌ها بچه‌های اردوگاه تا مرا می‌دیدند، دستور پخت اشکنه را ازم می‌پرسیدند.»

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار