هوالحی
تو از نخست، شهیدی میان ما بودی.
دو روز است آمدهایم عراق. دو روز است اینترنت ندارم. دو روز است بیخبرم. راست گفتهاند « بیخبری از خبر بد، بهتر است».
صبح جمعه، مرتضی میرسد، اما به خلاف انتظار من تا شب، بعد از نماز مغرب، کاری برای اتصال اینترنت نمیکند. بعد از نماز و راهاندازی اینترنت و باز کردن تلگرام، حاج «عباس تیموری»، تمام گوشیام را پر میکند.
پروفایلهایی که عکس عباس را گذاشته اند، اولین تلنگر دلهرهآور است. ناباورانه داخل گروه ها می چرخم. خبر بر سرم آوار می شود. نفسم به شماره می افتد. سرم گیج می رود. عرق سردی بر تنم می نشیند. این دومین باری است که برای «عباس تیموری» این جور، ویران میشوم.
بار اول، شب سوم محرم بود، داخل حسینیه قرآن و عترت. بعد از مراسم عزاداری، حاج «خلیل موحدی» میگوید: از حاج عباس چه خبر؟ می گویم: « چه خبر» می گوید: «سکته کرده! ...بیمارستان امام خمینی (ره) است ». بعد آرام می گوید: «متاسفانه، دکترها امیدی بهش ندارند. می گویند مرگ مغزی است».
آن شب هم مرتضی آجیلچی بود و حالم را دید و برایم آب آورد و من اشک ریختم و به تمامی ویران شدم. در طول دهه اول محرم ، جرات نکردم از عباس، خبری بگیرم. به حسین تیموری هم، زنگ نزدم. می خواستم با بی خبری، روی باورم، پا بگذارم.
بعد از عاشورا علی ایمانی خبر خوش داد و گفت: «حاج عباس حالش خوب است. به هوش آمده». و بعد خبرها، هر روز بهتر بود؛ این که حاجی را بردند خانه، و اینکه گریه می کند و اینکه به ایما و اشاره چیزهایی می گوید. همه خوشحال کننده بود.
شب پنجشنبه که عازم پیاده روی بودم، به همراهش زنگ زدم. کسی گوشی را برنداشت. به شیخ محمد هژبری زنگ زدم که شماره تماس حسین را بگیرم. جواب نداد، و صبح زود عازم اهواز شدیم. و حالا برای بار دوم، خبر عباس می پیچد و به کلی ویرانم می کند. این بار متاسفانه خبر متقن و غیر قابل خدشه است. به دیوار تکیه می کنم.
یکی از پروفایلها را باز می کنم. عباس تمام صفحه تبلتم را پر می کند. عباس به رویم می خندد. یاد لطیفه گفتن هایش می افتم. مرتضی آجیلچی، جلویم نشسته. پشتش به من است. می زنم روی شانه اش. برنمیگردد. و می گوید: «می خواستم خبر بدی را بهت بدهم». تازه می فهمم چرا از صبح، هر چه داد و فریاد می کنم، اینترنت را فعال نمی کند. می گویم: « کی بوده؟ » می گوید: « دیروز، پنجشنبه. همان روز که شما از مشهد راه افتادید».
صدای گریه ام بلند می شود. بچه ها ی داخل موکب، دوره ام می کنند. هر کس چیزی می پرسد. جواب همه را مرتضی می دهد.
این که عباس تیموری کی بود؟ این که چه نسبتی با من داشته؟ و این که الان من برای چی گریه میکنم؟ همه را مرتضی به نیابت جواب می دهد. دورم خلوت می شود. می گذارند، گریه کنم. مرتضی، شانه ام را می مالد و می گوید: «پاشو... پاشو امشب باید برویم نجف. برویم به نیابت از حاج عباس زیارت آقا امیرالمومنین». دیدم، بی راه نمی گوید. از طرفی برویم پیش پدرمان، هم پناه ببریم به علی ابن ابیطالب (ع) و پدر امت که رسولالله (صلی الله علیه واله) فرمود «انا و علی، ابواه هذه الامه» و از طرفی، من می دانم که بچه های جنگ و روایت و ادبیات و تاریخ جنگ در خراسان، با رفتن حاج عباس یتیم شده اند.
من به نمایندگی از بچه یتیم ها بروم، پیش پدر امت و ابوتراب و سر به شانه پدر اصلی مان بگذارم و گریه کنم. هشت نفر می شویم از موکب می آییم بیرون و عازم نجف می شویم. 25 کیلومتر راه است. باید با ماشین برویم. تمام 25 کیلومتر فاصله نجف را به حاج عباس فکر می کنم.
تصویرش از جلوی چشمم کنار نمی رود. وقتی سال 84 در خیابان فرامرز عباسی ستاد کنگره شهدا، روز 19 ماه مبارک رمضان، شعر شهریار را خواندم، بعد از جلسه، آمد و کلی تعریف کرد و گفت: «شعر را برایم مینویسی؟»
دارم فکر می کنم بروم ایوان نجف و به نیابت از عباس تیموری بخوانم:
علی آن شیر خدا، شاه عرب
الفتی داشت با این دل شب
شب از اسرار علی آگاه است
دل شب حرم، سر اله است
یا فردا شب بروم کربلا، و به نیابت از حاج عباس، محتشم بخوانم. یادم آمد که پارسال از اردوی راویان برمی گشتیم، حاج عباس پشت فرمان بود و من عقب نشسته بودم. اصرار کرد که برایش 12 بند محتشم بخوانم و من هر چه را یادم بود از محتشم کاشانی خواندم و عباس گریه کرد.
وارد نجف می شویم، و از پل « ثوره عشرین» ، خودمان را به «شارع امام صادق (ع)»، و از آنجا به حرم امیر المومنین(ع) می رسانیم. قبل از هر چیز، مرتضی آجیل چی، مجبورمان می کند با عکس عباس و حرم امیر المومنین(ع) عکس بندازیم. می گوید:«می خواهم بگذارم در کانال ستاد اربعین». عکس می گیریم و مشرف می شویم. بهت و حیرت ، هنوز بر من حاکم است. مرتضی ، امین الله می خواند به نیابت حاج عباس؛ و بعد همه به زیارت می روند.
و من هنوز نشسته ام. بغضم سنگین و گلوگیر است. نماز زیارت می خوانم. نماز لیلةالدفن می خوانم برای عباس. بعد بلند می شوم، آرام آرام مشرف می شوم روضه منوره امیرالمومنین (ع). خیلی شلوغ نیست. دستم را به ضریح می رسانم. و بعد فاصله می گیرم و عقب عقب از سمت بالای سر خارج می شوم.
نه گریه کرده ام و نه عقدهگشایی. ثقیل و سنگین عقب می روم که کسی شانه هایم را می گیرد. دستان مرتضی را می شناسم. بر نمی گردم. هولم می دهد به داخل روضه و دوباره با هم وارد می شویم. همچنان به طرف ضریح، هولم میدهد و یا الله، یا الله می گوید. می روم جلو. زوار راه باز می کنند. دستانم ، ضریح را لمس می کنند. باز هم مرتضی هولم می دهد. می چسبم به ضریح، و به یکباره بغضم می ترکد. و سر عقده ام وا می شود و بلند بلند گریه می کنم.
چقدر خوب است هنگام زیارت، همراهی مثل مرتضی داشته باشی که حالت را بفهمد. شک ندارم که مرتضی را امام علی (ع)، همراه من کرده بود. گریه کردم بلند بلند. بی رو بایستی و بی تکبر. برای خودم. برای یتیمی بچه های راویان جنگ. برای حاج عباس. برای سجاد و برای حسین تیموری برای حاج عباس. برای حسن آسوده. برای ارادتمندان به حاج عباس تیموری. برای مریدان بسیجی اش. برای قصه هایی که از حاج حسین محمدیان و شهید آزمایش و عبدالحسین برونسی می گفت، گریه کردم.
مرتضی مرا از ضریح جدا کرد و به اتفاق هم بیرون آمدیم. وقت ورود، رویم نمی شد بیایم داخل حرم. ولی حالا دلم نمی خواهد بروم بیرون .
همراهان همه سر قرار منتظر مایند. اما من، دم در خروجی، می نشینم و اشک می ریزم و زار می زنم. حالا فکر می کنم زیارتم شبیه علامه امینی شده است. یاد عباس، دلم را آتش می زند.
زیر لب شعر مجید نظافتی را زمزمه می کنم:
همسایه بود با شهدا نوجوانی اش
با جنگ رفته بود تمام جوانیش
با لاله ها رفاقت او امتداد داشت
مردی که جبهه بود همیشه نشانی اش
پیشانیاش طلیعه پرواز بود و صبح
شب بی خبر نبود، ز راز نهانی اش
دریا ترین دلی که دلم می شناخت بود
پر بود از صفا سبد مهربانی اش
سوگند می خورم که نبود از خدا؛ جدا
یک لحظه در فشردگی زندگانی اش
حسرت نصیب ماندن او بودم و شدم
حیرت دمیده از سفر ناگهانی اش
آقا( علی ابن ابیطالب )دلم ز غربت پروانه ها پر است
چون نخل میوهدار؛ اگر تکانیاش
حالا سبک شده ام. مرتضی زیر بغلم را می گیرد و بلندم می کند و با هم از حرم خارج می شویم. چه خوب شد که خبر عباس را در حوالی نجف به من دادند. والا شاید داغ عباس جانم را می گرفت.
و ما کجا و تو ای نازنین کجا بودی؟
تو از نخست ، شهیدی میان ما بودی