به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید «مجید دده دریانی» متولد 22
آبان سال 44 از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود که در سال 62 در منطقه
کردستان به شهادت رسید. جمعی از اعضای
فرهنگسرای رضوان در قالب دیدارهای هفتگی خود با خانواده شهدا اینبار به منزل این شهید رفته و با پدر و مادر وی به گفت و گو نشستند.
پدر شهید دریانی در این دیدار با توصیف فعالیت های شهید پیش از انقلاب گفت: با مجید هر روز به مسجد علی اکبر(ع) می رفتیم. پیش از به پیروزی رسیدن انقلاب اسلامی نیز فعالیت های انقلاب داشت. یک بار که باهم به حمام رفته بودیم اتفاقی دیدم که پوستش کبود و سیاه شده است، فهمیدم باتوم خورده؛ از من خواست به مادرش چیزی نگویم که اگر بفهمد اجازه نمی دهد برای تظاهرات برود. من معمولا سرکار می رفتم و خانه نبودم که ایشان در فعالیت های انقلاب شرکت می کرد.
وی افزود: بعد انقلاب در بسیج مسجد ثبت نام کرد و شب ها در پایگاه پاسبانی می داد. گاهی که گله می کردم چرا شب ها خانه نمی آیی می گفت من اگر شب کلید بیندازم و در را باز کنم شما از خواب بیدار می شوید و حق به گردنم می ماند. جنگ که شروع شد 18 سالش بود، اجازه نمی دادند به جبهه برود یا باید قاچاقی می رفت یا نمی رفت. مدام به من اصرار می کرد که بگذار به جبهه بروم. می گفتم تو داری درس می خوانی بگذار تمام شود تابستان برو. مدام می آمد و اصرار می کرد. یکروز از مسجد دعوت کردند که به دفتر بسیج بروم. ترسیدم که چه کاری با من دارند. دیدم مجید شناسنامه اش را دستکاری کرده و یکسال سنش را بالا برده.
از 11 سالگی می خواست دوره نظامی ببیند
مادر شهید به بیان جزئیاتی از کودکی فرزندش پرداخت و گفت: کودکی اش با من و مادرهمسرم گذشت چون پدرش معمولا شهرستان بود. اجازه نمی دادم که خیلی بیرون برود و با هر بچه ای بازی کند، همه امکانات را در خانه فراهم می کردم تا خیلی بیرون نرود. حواسم بود که چه ساعتی به مدرسه می رود و چه زمانی می آید. در زمان انقلاب هم بعد ورود امام(ره) که اطلاع دادند بسیج تشکیل شود من هم برای آموزش به بسیج رفتم و دوره های مختلف را دیدم. مجید 11 سالش بود که گفت می خواهم دوره های اسلحه شناسی را ببینم. گفتم تو کوچک هستی اجازه نمی دهم بروی.
مادر ادامه داد: بار اولی که می خواست اجازه رفتن بگیرد به این بهانه که با جهاد سازندگی می رود از من خواست رضایت دهم من هم گفتم هرطور که پدرت می گوید. پدرش وقتی فهمید با جهادسازندگی می رود اجازه داد. مدتی را در اندیمشک ماند. از انجا نامه داد که ما در یکی از مناطق دورافتاده هستیم و برای مردم چاه زدیم. خوشحال بود که خدمتی به مردم کرده است. بار دوم برای پشتیبانی جبهه رفت. از آنجا دوره آموزش های نظامی را در دزفول دید. وقتی برگشت کارت پایان دوره آموزشی اش را نشانم داد. گفتم، خب به هدفت رسیدی. منزل بنایی داشتیم که کارتش گم شد. به من گفت تو کارتم را برداشتی؟ گفتم من به بچه هایم دروغ نمی گویم من برنداشتم. سال آخر دبیرستان قرار شد یک ماه برای امتحانات تعطیل کنند. خواست تا لااقل حالا که کارت گم شده اجازه بدهید به بسیج برود.
تا وقتی اسلام پیروز نشود لباس نو نمی پوشم
مادر تعریف کرد: عید نوروز آن سال جبهه بود. بعد سال تحویل به خانه آمد، دیدم سر زانوهایش پاره است. گفتم خب این شلوار را عوض کن، گفت مردم دارند خون می دهند من شلوارم را عوض کنم؟ تا وقتی اسلام پیروز نشود و رزمنده ها از جبهه برنگردند علاقه ای به پوشیدن لباس نو ندارم. با همان لباس دو روز پیش من ماند. بعد هم گفت می خواهم سری به خانه خاله و فامیلم بزنم. هیچ وقت اینطور نبود که قبل رفتن دیدن کسی برود اما اینبار دیدن همه رفت.
مادر شهید دریانی ادامه داد: فردا برایش ماکارانی پختم که دوست داشت. شب کمی صحبت کرد و یک حرف هایی زد. گفتم مجید جان هرچه می گویی بگو ولی وصیت نکن. فقط گفت می خواهم مثل مادر شهیدان پالیزوانی باشی که خودش بدن پسرش را شست. گفتم هیچ وقت نگو شهید بشوی از این کارها کنم، من نمی توانم. گفت اگر من شهید شدم بیا بالای سرم بایست. صبح بیدار شدیم صبحانه اش را خورد، آن روز قرار بود از لانه جاسوسی راهی جبهه شود. بچه ها را به مدرسه فرستادم من هم با مجید به لانه جاسوسی سابق رفتم. اسامی را که صدا می زدند همه پیش پدر مادرهایشان می ایستادند اما مجید انگار از ما دوری می کرد. در آخر گفت فقط آرزوی من از خدا شهادت است.
شهادت را در چشمانش دیدم
مادر شهید از آخرین خداحافظی اش با فرزندش اینطور روایت کرد: زمانی که از زیر قرآن رد شد شهادت را در چشمانش دیدم. بغلش کردم چشمانش را بوسیدم، حاج آقا گریه کرد. گفتم حاج آقا درست است دلم گرفته ولی اینجا گریه نمی کنم که دشمن شاد شوم. گفت آخر چیزی که من دیدم را شما ندیدید، گفتم اتفاقا من هم دیدم. بعد که به خانه آمدیم به من گفت شهادت را در چشمان مجید دیدم.
جبهه درس و دانشگاه است
مادر در بیان خاطره ای از علاقه مجید برای حضور در جبهه گفت: برای جبهه مربا می پختیم که من را صدا کردند. آمدم خانه دیدم مجید دمر روی فرش افتاده. گفتم چه شده؟ گفت از دستت ناراحتم مگر من از پسر اقای اکبری کمترم که نمیگذاری به جبهه بروم؟ گفتم اول مدرکت را بگیر بعد برو. گفت دانشگاه و درس جبهه است، همه چیز جبهه است.
مادر روزی را به خاطر آورد که خبر شهادت مجید را به او دادند و اینطور روایت کرد: ظهر هنگام بود که حاج آقا کلید در را توی قفل خانه انداخت ، دلم هری ریخت، به دخترم گفتم نکند مجید است؟! گفت نه باباست. پشت سرش خواهرم آمد و دختر خواهرم هم وارد شد. حدس زدم اتفاقی افتاده. دیگر چیزی متوجه نشدم فقط شنیدم که حاج آقا می گوید مجیدت به آرزویش رسید. بعد از مجید خدا به ما یک پسر دیگر داد که نام گذاری او هم ماجرا دارد و یک خانمی خواب دیده بود که نامش را مجید بگذاریم.
مادرم بدون وضو به بچه ها شیر نداد
مجید دده دریانی برادر کوچک تر شهید که در زمان شهادت برادر هنوز به دنیا نیامده بود به بیان برخی ویژگی های تربیتی خانواده پرداخت و گفت: پدر مقید بود که نان حلال به خانه بیاورد. از مادر هم بارها شنیدیم که در دوران طفولیت بدون وضو به شما شیر ندادم و مدام شما را به مجالس اهل بیت بردم. حاج آقا مجتهدی زیاد می گفت که اگر شما طلبه هستید به واسطه مادرتان است. این یعنی خانواده نقش مهمی در تربیت بچه ها دارد و یقیننا تربیت پدر و مادر بود که باعث شد مجید یک شبه ره صدساله را برود.
وی در بیان بارزترین خصوصیات شهید که زبان دیگران شنیده است بیان کرد: اخلاص و استقامت مجید زبانزد بود. علاقه من هم به بسیج به واسطه روحیه ای که در ایشان پیدا کردم بود چون او هم علاقه به بسیج داشت. امیدوارم که ایشان در آن دنیا دعا کنند تا ما شرمنده خون شهدا نشویم و ادامه دهنده راه شهدا باشیم.
انتهای پیام/ 141