تلفن زنگ زد............
خبر را شنیدهای؟
چه خبری؟
حمید هم به شهدای حرم پیوست.
بهت و حیرت بر وجودم چیره شد و پاهایم سست شد.
راست می گی؟
بله
کی و کجا؟
عملیات اخیر در بوکمال
انالله و انا الیه راجعون
خوشا به حالش و این تنها کلامی بود که می توانستم در آن موقع بیان کنم.
ابتدا خیلی ناراحت شدم ولی کمی که فکر کردم دیدم به چیزی که لایقش بود
رسید.
به یکباره همه خاطراتش از جلوی چشمم گذشت و برجستهتر و مشخصتر از همه خندههای زیبایش بود.
سعی کردم دفتر خاطراتش را در ذهنم ورق بزنم تا شاید با یاد او بیشتر آرام بگیرم.
روی جلدش عکس مردی را دیدم که بر روی یک پا راست قامت ایستاده بود در حالی
که پای دیگرش را با یک دستش به سوی آسمان بلند کرده بود و در دست دیگرش
پرچمی سبز با نشان فتح و ظفر داشت. با تیتر درشت بر روی دفتر خاطراتش نقش
بسته بود:
رزمنده غیور دفاع مقدس
جانباز دلیر اسلام
شهید شاهد و مدافع حرم حمید
دفتر را که باز کردم با صدای بلند! نوشته بود اشهد ان لا اله الا الله و
اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان ائمة المعصومین حجج الله
صفحه دوم از ایمان و نماز و روزه و .... نوشته بود
صفحه سوم از عشق و محبت و صفا و یکرنگی ......
صفحه ..........از بدر و مسلمانان رنج دیده و پیروزیهایش
صفحه ..........از احد و نافرمانی هایش
صفحه ..........از کربلا و حماسههایش
صفحه ......... از شلمچه و شهدای مظلومش
صفحه ..........از فکه و پاهای جامانده بر رملش
صفحه ..........از فاو و از رشادتهای شهیدانش
صفحه ........... از شرهانی و دفاع جانانه غیور مردانش
صفحه ......... از خرمشهر و از دلیر مردانش
صفحه ..........از ماووت و جانفشانیهای مردانش
و از صفحه ...........از سال 67 تا صفحه ..... صفحاتی خالی فقط صدای اشک و ناله و حسرت جاماندن از یارانش
صفحه ......... از دمشق و حرم دلدارش
صفحه ..........از زبدانی و غربت مردمانش
صفحه ........... از رقه و اسارت مردان و زنانش
صفحه ......... از دیرالزور شقاوتهای دشمنانش
و در صفحه آخر به خط خوش نوشته بود از بوکمال و عشق و صفایش، از لحظه
دیدار یار و جانانش، از صفای دیدن حسین و یارانش، از حرم زینب و دل نگرانش،
از عباس بن علی و حماسه هایش، از علی اکبر و لحظات وداعش، از رقیه و حسرت
دیدار بابایش، از سکینه و لبان عطشانش، از سر حسین و چوب خیزرانش، از
دلتنگی برای همسر و فرزندانش، از لذت دیدار معبود و معشوقش، از چهره گلگون و
آغشته به خونش و ...
و پشت جلدش با خطی زیبا نوشته بود:
فزت و رب الکعبه
و در زمینه آن عکسی از او را دیدم در حالی که از من دور می شد، سرش را
برگردانده بود و میخندید که ما رفتیم شما فکری به حال خود کنید.
صدای ترنم او به گوش میرسید که میخواند و میرفت...
سوی دیار عاشقان رو به خدا میرویم رو به خدا میرویم
و من بی اختیار میخواندم که:
ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما کو شهیدان ما
کجا شدند غرق به خون دوستان شما دوستان شما
و کمی بعد میخواندم که:
یاران چه غریبانه رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه
و دیدم که اشک چشمانم با خون او آمیخته و پشت جلد دفتر خاطراتش را رنگ آمیزی کرده و چون رودی جاری شده است......
حمیدجان خواستم بگویم که ای کاش این داعش لعنتی چند روز زودتر نابود میشد گفتم شاید تو را زودتر از دست می دادم.
خواستم بگویم کاش بودی و نتیجه زحماتت و رشادتهایت را می دیدی یادم آمد که تو شاهد و ناظری.
نمی دانم اگر از این به بعد خواستم تو را ببینم باز هم باید در هیات راهیان نینوا تو را زیارت کنم و یا در حرم حضرت زینب،
در شلمچه و یا در فکه، بر ارتفاعات شیخ محمد یا شاخ شمیران و یا ....
ولی خوب می دانم اگر تو بخواهی ما را زودتر پیدا می کنی.
حمید جان ببخشید خیلی حرف زدم و خیلی هم حرف داشتم اما چه کنم که سیلاب
اشک امانم نمیدهد. باشد تا وقتی دیگر...... و شاید وقتی دیگر ......
سلام ما را هم به رفقایمان برسان و بگو ...