آنقدر آرام و متین و شمرده شمرده صحبت می کند که در برخورد اول باور نمی کنیم که او به تازگی داغ پدر دیده است، از برادر که حرف می زند جایی از صحبت ها لحنش عوض می شود و آهنگ کلامش تغییر می کند، می گوید مهدی برای ما خیلی عزیز بود، بین سه خواهر و چهار برادر مهدی پسر اول خانه و عزیزدردانه مادر و رفیق خواهر بود، آنقدر که حتی بعد از گذشت دو سال از شهادتش، وقتی از برادر صحبت می کند تغییر لحنش را می شود فهمید.
آنچه در خانواده شهیدان جعفری جلب توجه میکند داغ جگر گوشه بر دل پدری است که خودش هم در میدان نبرد در کنار پسر می جنگید، وقتی که مهدی پسر خانواده سال 93 در عملیات بصر الحریر به شهادت رسید پدر خم به ابرو نیاورد، می دانست مهدی به آرزویش رسیده است، چه اجری بالاتر از شهادت؟ تنها حسرت پدر این شده بود که پسر از او سبقت گرفته است وگرنه شهادت در راه دفاع از حضرت زینب (س) ناراحتی نداشت.
حالا یک ماه است که پدر هم به پسر پیوسته است. پنجم آذرماه بود که «رسول جعفری» پدر شهید «مهدی جعفری» از رزمندگان مدافع حرم لشکر فاطمیون، در نبرد المیادین به شهادت رسید تا بالاخره پس از سه سال دوری، به فرزند شهیدش بپیوندد. به همین مناسبت خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به گفتوگو با «فاطمه جعفری» خواهر شهید مهدی جعفری و دختر شهید رسول جعفری نشسته است که ماحصل این محاصبه را در ادامه می خوانید:
دفاع پرس: قبل از اینکه ماجرای جنگ سوریه پیش بیاید و برادر و پدر به سوریه بروند در ایران مشغول چه کاری بودند؟
جعفری: برادر درس می خواند و پدر کشاورزی می کرد. بعد از مدتی مهدی به کمک پدر رفت، بچه باهوشی بود، هرچه گفتیم درست را ادامه بده گفت باید کمک پدر باشم. به کارهای فنی علاقه داشت برای همین بعد از مدتی وارد کار موبایل شد، در خانه درس می خواند و به کارش می رسید.
دفاع پرس: از اخلاق و خصوصیات آقا مهدی برایمان بگویید.
جعفری: تا به حال اخم مهدی و ناراحتی اش را ندیده بودیم، مخصوصا که با کوچکترها برخورد بسیار خوبی داشت. مادرم را خیلی دوست داشت، آنقدر که هربار مادرم چیزی از او می خواست «نه» نمی گفت. فوق العاده مهربان بود، از بچگی با مهدی بودم و همیشه من را «آبجی کوچیک» صدا می کرد. همه پشت و پناهم مهدی بود، اگر چیزی نیاز داشتم به مهدی می گفتم.
دفاع پرس: چطور شد آقا مهدی به سوریه رفت؟
جعفری: اول پدر با فاطمیون آشنا شد. تعریف کرد برای نماز به مسجد رفته بود که یکی از دوستانش که تازه از سوریه آمده بود را می بیند. بحث می شود و ایشان می گوید مدافع حرم است و برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفته، پدر پرسیده بود چطور می توان رفت؟ گفته بود همه را راه نمی دهند و کسی که می رود باید سابقه جنگی داشته باشد، پدر هم که سابقه جهاد در افغانستان را داشت تمام تلاشش را می کند، تقریبا سه ماه پیگیر می شود تا اینکه اواخر سال 92 برای اولین بار به سوریه می رود.
اگر اتفاقی برای حرم بیافتد چطور سرمان را بالا بگیریم؟!
دفاع پرس: نظر شما درباره رفتن پدر چه بود؟ مخالف نبودید؟
جعفری: آن زمان من به همراه مادر و دوتا از برادرانم به افغانستان رفته بودیم. مهدی تماس گرفت و خبر داد که پدر می خواهد به سوریه برود. گفتیم سوریه چه خبر است؟ چون بحث جنگ به صورت امروز مطرح نبود. گفت برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) می رود، گفتیم حداقل صبر کند تا ما برگردیم اما پدر گفت نه، نمی توانم منتظر باشم، من اسمم را نوشتهام اگر نروم ممکن است دیگر نتوانم. گفت شما تا به ایران برگردید من هم می آیم. وقتی ما به ایران برگشتیم پدر به سوریه رفته بود.
دفاع پرس: با پدر تماس داشتید؟ از وضعیت آنجا چه می گفت؟
جعفری: چندباری که تماس گرفت فقط از خوبی های آنجا گفت که چقدر فضای خوب و معنویای دارد، کشتار و جنگ هست ولی بچه ها با شور و شوق دفاع می کنند. از لذتی که دفاع از حرم داشت صحبت کرد، زمانی هم که برای مرخصی به ایران برگشت مدام از آنجا و بچه های فاطمیون تعریف می کرد، از اهانت تکفیری ها به حرم زینبیه، جنگ و تخریب ها می گفت که اگر رزمنده های مقاومت نباشند و اتفاقی برای حرم خانم بیافتد ما چطور آن دنیا می توانیم سرمان را بالا بگیریم.
پدر مشوق مهدی برای رفتن به سوریه شد
دفاع پرس: آقا مهدی چطور به سوریه رفت؟
جعفری: دایی ام به واسطه پدر به سوریه رفته بود که زخمی شد، پدر به همراه دایی به خانه برگشت. در مدتی که پدر ایران بود مهدی مدام اصرار می کرد که من هم باید به سوریه بروم. ما اصلا تحمل دوری از مهدی را نداشتیم چون خیلی وابسته اش بودیم.
دفاع پرس: نظر پدر برای رفتن آقا مهدی به سوریه چه بود؟
جعفری: پدر خودش مشوق مهدی بود، اتفاقا می گفت اگر اینجا باشی ناراحتم، اگر پسر من هستی نباید بمانی. پدر به سوریه برگشت و مهدی آماده شد که با پدر برود اما من و مادر نگذاشتیم. پدر در سوریه بود و مهدی خیلی بی تابی می کرد، پدر هم می گفت اجازه بدهید مهدی بیاید اما مادر قبول نمی کرد، می گفت پسر بزرگم است، می دانی چقدر وابسته اش هستم. بالاخره مادرم را راضی کرد، گفت اگر نگذاری بروم و فردا برای حضرت زینب (س) و حرمش اتفاقی افتاد، آن دنیا بپرسند چرا نرفتی، خودت باید جواب بدهی.
دفاع پرس: از شهادت برادر بگویید.
جعفری: یک هفته ای که پدر در ایران بود آرام و قرار نداشت. مدتی بعد از رفتنش مهدی هم رفت. ده روز به مرخصی پدر مانده بود که تماس گرفت و اطلاع داد عملیات است و بعد از عملیات به خانه می آید. گفت مهدی هم در این عملیات شرکت می کند، سفارش کردیم مواظب خودت و برادر باش، و به مهدی هم سفارش کردیم مواظب پدر باشد تا انشاءالله زود برگردید.
ایام رفتن مهدی به عملیات با روز مادر همراه شده بود، هر سال قرار می گذاشتیم و با مهدی برای مادر هدیه می گرفتیم. به مهدی که موضوع را گفتم، گفت بعد از عملیات برای مادر از سوریه هدیه خوبی تهیه می کند و البته چند روزی نمی تواند تماس بگیرد. تقریبا ده روز از او بی خبر بودیم. هرچه با پدر تماس می گرفتیم و از مهدی سوال می کردیم، می گفت مهدی جای دیگری است، نمی تواند تماس بگیرد. خیلی نگران بودیم چون سابقه نداشت مهدی زنگ نزند. مدام با خودمان می گفتیم چطور است که مهدی زنگ نزده؟! به پدر گفتیم حداقل تو پیش مهدی برو تا با خانه تماس بگیرد. چند روز بعد پدر به ایران آمد. از فرودگاه تماس گرفت و گفت به ایران برگشتم، پرسیدیم مهدی هم با شماست؟ گفت بله. وقتی آمد دیدیم تنها کوله مهدی را آورده، پرسیدیم مهدی کجاست؟ گفت کارش طول کشیده، گفتیم مگر توی فرودگاه نگفتی همراهت آمده، گفت کارش در سوریه گیر کرده.
دیگر مادرم آرام و قرار نداشت، از پدرم خواست هرچه هست بگوید. صبح زود بعد از نماز بود که پدر به مادر گفت مهدی به آنچه می خواست رسید. قبول شهادت مهدی و اینکه در انتظارش بودیم اما پیکرش بازنگشت خیلی سخت بود.
ناراحتم که هر بار سالم به خانه برمی گردم/ مهدی در مسابقه شهادت از پدر جلو زد
دفاع پرس: پدر بعد از شهادت مهدی چه حسی داشت؟
جعفری: دوستان پدر تعریف می کردند پدر خیلی مقاوم بود. به دوستانش گفته بود اصلا ناراحت نیستم، چون پسرم را جای بدی نفرستادم، چیزی بود که خودش آرزو داشت، داداش به بابا گفته بود برای شهادتم دعا کن که دعای پدر برای فرزند مستجاب می شود. خود داداش به پدر گفته بود من دوست دارم شهید شوم. البته به ما چیزی نمی گفت، فقط یکبار گفت اگر برنگشتم چه کار می کنید؟ گفتیم این چه حرفیست، خدا نکند.
یکی از دوستان تعریف می کرد قبل از اینکه خبر شهادت مهدی را بدهند پدر به دنبالش در گروه های مختلف می گشت تا خبری بگیرد، تا اینکه یکی از کسانی که تیر خوردن مهدی را دیده بود خبر شهادتش را به پدر داد.
قطعا از دست دادن فرزند برای هر پدری سخت است و پدر من هم از این قاعده مستثنی نیست اما در مصاحبه ای پدرم گفته بود من مهدی را برای خدا دادم و خوشحالم، بین من و مهدی مسابقه ای بود که مهدی از من جلو زد.
بعضی وقت ها خودم به پدر می گفتم چطور داغ مهدی را تحمل می کنی؟ چون همه حساب کتاب های پدر دست مهدی بود و در هر کاری با مهدی مشورت می کرد. می گفتم سخت نیست؟ می گفت خیلی سخت است ولی وقتی فکر می کنم حضرت زینب (س) مهدی را قبول کرده ناراحت نیستم و آرزو می کنم من هم زودتر پیش مهدی بروم. درست است در کنار شما هستم و از اینکه شما را می بینم خوشحالم، ولی ناراحتم که هر بار سالم به خانه برمی گردم، می خواهم با افتخار شهید شوم.
بعد از شهادتش، چندتا از دوستان گفتند که بابا را عملیات نمی بردند و می گفتند تو پدر شهید هستی باید بمانی. یکبار بابا بدون اینکه کسی متوجه شود سوار تویوتا شده بود و رویش پتو انداخته بود تا مشخص نشود. وقتی فرمانده متوجه شد، گفته بود آقا رسول شما اینجا چه کار می کنید، پدر هم جواب داده بود آخر شما من را نمی برید مجبور شدم. عملیاتی نبود که پدر در آن نباشد، در ایران هم که بود اخبار را پیگیری می کرد تا اگر عملیاتی بود خودش را به سوریه برساند.
پدر روحیه بسیار خوبی داشت، با همرزمانش که صحبت می کنیم می گویند انگار آقا رسول مال زمین نبود. وقتی از پادگان می آمد روزه می گرفت و مدام سر نماز بود.
لحظه آخر ندای لبیک یا زینب بر لبان پدر جاری بود/ به آنچه خواست، رسید
دفاع پرس: پدر چطور به شهادت رسید؟
دفاع پرس: پنجم آذر در المیادین شهید شد. تعریف کردند موقع ناهار بود، بابا دیدهبانی می کرد و همه رفته بودند نماز بخوانند. همان موقع دشمن حمله می کند و نزدیک مقر می شود، پدر خبر نمی دهد و خودش می ایستد. آنقدر نزدیک بودند که نارنجک پرت می کنند و پدر را به شهادت می رسانند. یکی از همرزمانش که بالای سر پدرم می رود می گفت با اینکه خون از بدنش می رفت اما ایشان نوای لبیک یا حسین (ع) و لبیک یا زینب (س) بر لب داشت و می گفت به آنچه خواستم رسیدم.
در مقابل کنایه های مردم صبر زینبی داشته باشید
دفاع پرس: سفارش پدر قبل از رفتنش به شما چه بود؟
جعفری: همیشه به خوابم می آید. روزهای اول شهادت به خوابم آمد و گفت چرا گریه می کنی؟! گریه نکن، جایی نمی روم که بخواهی گریه کنی. همیشه زمانی که خانه بود می گفت وقتی خبر شهادتم را شنیدید گریه نکنید، گل و گلاب بگیرید، وقتی پیکرم روی دست مردم هست گل بریزید. روز تشییع به سفارش پدر عمل کردم و از مسجد تا حرم پیکرش را گل باران کردم. می گفت آرزوی من شهادت است اگر گریه کنی یعنی دوست نداری من به آرزویم برسم.
بابا همیشه می گفت یا باید مثل حضرت زینب (س) زندگی کنید یا اسمشان را نیاورید. بعد از شهادتم باید سرتان را بالا نگه دارید. اوایل شهادت برادرم خیلی ها به ما گوشه و کنابه می زدند که چرا مهدی را به سوریه فرستادید، او که اینجا کار داشت و در حال پیشرفت بود. می گفتیم مهدی خودش رفت، می گفتند شما جلویش را می گرفتید. بابا می گفت صبر داشته باشید مگر حضرت زینب (س) کم نیش و کنایه شنید.
یک حاج آقایی تعریف می کرد، زمانی که مزار برادرم را درست می کردند آقا رسول خواسته بود قبر کنارش را نگه دارند. قبل از شهادت پدر چندباری خواستند از این قبر استفاده کنند اما سنگی مانع بود. پدر که به شهادت رسید او را کنار برادر دفن کردیم.
دفاع پرس: قبل از اینکه آقا مهدی و پدرتان شهید شوند شهید دیگری در خانواده داشتید؟
جعفری: بله. پسر دایی مادرم که از دوستان صمیمی مهدی بود در افغانستان به شهادت رسید. ایشان وقتی شهید شد مهدی کلی بهم ریخت اصلا باورش نمی شد، وقتی خبر دادیم مختار شهید شده اصلا باور نمی کرد. قبل شهادت به مختار می گفتیم مهدی خیلی دلتنگت است، زودتر به ایران بیا، می گفت در افغانستان کار دارم. گفتیم آنجا جنگ است، شهید می شوی. می گفت چه بهتر. مهدی می گفت خوش به حال مختار لیاقتش بیشتر از این بود که با مرگ طبیعی بمیرد. مختار هم به طرز خاصی شهید شد و سر را از تنش جدا کردند.
انتهای پیام/ 141