به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، پیروز مفیدی نیز مانند بسیاری از نسل اول انقلاب با خود گفت باید قدمی برای این انقلاب بردارد. او به بلوچستان میرود. خودش میگوید: «من سال 58 به بلوچستان رفتم. معرفیام از سمت بچههای سپاه بود اما چون انگیزهام بیشتر کار جهادی بود بنابراین آنجا به شهید دکتر نیکبخت مسئول جهاد سازندگی سیستان و بلوچستان معرفی شدم. ایشان با پرسوجویی که کردند، من را به جهاد سازندگی شهرستان خاش فرستادند.»
پیروز مفیدی از خدمت در بلوچستان و الفت با مردم آن، خاطرههای بسیاری دارد که در ادامه آنها را بیان کرده است.
حرکت شبانه ما نشانگر امنیت بود
من خاش نماندم و به چابهار رفتم. یکی از بخشهای شمالی شهرستان چابهار، بخش قصرقند بود که مسئول جهاد سازندگی قصرقند شدم. پزشک درمانگاه قصرقند پاکستانی بود. یک روز از او پرسیدم: دکتر، وضع چطور است؟ پاسخ داد: وضع خیلی خراب است و ما مدتی است که دارو نداریم. پرسیدم: چرا دارو ندارید؟ گفت: «ماشینهای بهداری دارو را به قصرقند نمیآورند و میگویند جادهها ناامن است. دارو تا چابهار آمده است؛ ولی به اینجا نمیرسد.»
این گفتوگو بین ما و دکتر عصر بود که صورت گرفت. در قصرقند و در تابستان سال 58 هوا خیلی گرم بود. روزها نمیشد حرکت کرد، برای رفتوآمد به چابهار یا نیکشهر شبها حرکت میکردیم. من شبانه به سمت چابهار حرکت کردم، صبح اول وقت در چابهار داروها را تحویل گرفتم. در آنجا از من درباره امنیت قصرقند میپرسیدند و وقتی میفهمیدند که شبانه از آنجا به سمت چابهار حرکت کردهام، تعجب میکردند. جادهها امن بود اما مردم میترسیدند در آن رفتوآمد کنند. همین رفتوآمد شبانه ما در بین شهرها این پیام را داشت که جادهها امن است و میشود در آن رفتوآمد کرد.
شب داروها را به دست دکتر رساندم. وقتی که دارو را به دکتر دادم، دکتر روحیه گرفت.
انقلاب اسلامی با طعم محبت
آنها به ما که از نقاط دیگر ایران به آنجا آمده بودیم، «قجر» میگفتند. پیشینه این واژه به زمان قاجار برمیگشت و ظاهراً در دوران قاجار آنجا از طرف حکومت کشتوکشتار زیادی انجام داده بودند، برای همین مردم نگاه خوبی به مرکزیت کشور و حاکمیت کشور نداشتند. روش حکومت پهلوی هم در آن منطقه این بود که امکانات را به خوانین واگذار میکرد و از این طریق کنترل و اداره امور مردم به دست خانهای منطقه بود. حالا شاه رفته بود و نظام جمهوری اسلامی جایگزینش شده بود. لذا ما سعی میکردیم این مردم نظام جمهوری اسلامی را با محبت دریافت کنند. مثلاً مسئولیت تعاونی روستایی قصرقند به عهده یکی از خانهای منطقه بود. او امکاناتی را که از مرکز استان دریافت میکرد، به جای توزیع بین مردم، به خود، اطرافیان و افراد شاخص اختصاص قصرقند میداد و چیزی نصیب مردم نمیشد. خوشبختانه با ارتباط خوبی که با استانداری داشتیم، وارد عمل شدیم. اول از ساکنان قصرقند و توابع آن آمارگیری کردیم و سپس خودمان کمکهایی مانند برنج ، روغن و ... را که از مرکز استان میآمد، مستقیماً به دست مردم میرساندیم. این کار در ارتباط ما با مردم خیلی مؤثر بود. در کنار اینها میخواستیم مرهمی باشیم برای دردهایی از آنها که میدیدیم. بودن با آنها، نشست و برخواست با آنها، همنشینی با آنها، همنماز شدن با آنها و همسفره شدن با آنها به محکم شدن روابط کمک میکرد که بچههای جهاد و سپاه در این قضیه موفق بودند.
سفرههایی که از جنس مردم بود
بچههای جهاد و حتیالامکان سپاه، بلوچها را سر سفره خودشان مینشاندند و غذایشان را با آنها تقسیم میکردند. ما هم همیشه در جهاد قصرقند سعی میکردیم درب جهاد به روی مردم باز و سفرهمان برایشان پهن باشد؛ یعنی با آنها زیست داشتیم و همین زیست دائمی با آنها باعث میشد که به دام تجملات و بالانشینی نیفتیم.
سفره ما با سفره مردم تفاوت چندانی نداشت. اگر ما میخواستیم آنجا پلو خورشت و غذاهای آنچنانی راه بیندازیم، میتوانستیم اما میخواستیم مردم به آنجا بیایند و کنارمان باشند. اگر در آن وضعیت منطقه بر سفره بچههای جهاد، غذاهای رنگ و لعابدار میدیدند، برداشتهای دیگری میکردند. وقتی میآمدند و سادگی را میدیدند، راحتتر جذب می شدند. چیزی که باید برای رسیدن به آن کیلومترها میرفتیم، با این نوع برخوردها در همان قدمهای اول به آن میرسیدیم.
نماز با اهلسنت، به سبک شیعه
یکی از چیزهایی که به الفت بیشتر کمک میکرد، حضور در مساجد آنها و نمازخواندن با آنها بود. من از همان روزهای اول حضور در قصرقند مانند سایر جهادگران به مسجد آنها میرفتم و در جماعتشان میایستادم و با سبک خودمان با آنها نماز میخواندم. مردم بلوچ از این رفتار تعجب میکردند و همین کارها باعث شد ارتباط خوبی با مولویها پیدا کردیم.
خدمت با چاشنی تفرقه ممنوع!
یادم هست بعدا که من عضو شورای مرکزی چابهار شدم، دو سه نفر از بچههای تحصیلکرده و فعال آمده بودند برای خدمت در چابهار. آنها در نماز جماعت اهلسنت شرکت نمیکردند. دومین کار نادرستشان این بود که در مسائل اختلافی شیعه و سنی بحث میکردند. من شدیداً با آنها برخورد میکردم. ماجرا به آقای عبدلله نوری نماینده وقت امام در جهاد سازندگی رسید و ایشان این حرکت آنها را محکوم کردند. در اصل وحدت تافته و بافته این نظام بود و بچهها هم بر این اساس عمل میکردند. هر کجا هم که ساز ناکوکی مشاهده میکردند، سریع آن را جمع میکردند.
لازم میشد به عنوان همراه بیمار به بیمارستان میرفتیم
یک روز به همراه برادر جدی (از بچههای جهاد نیکشهر) سوار بر لندروری در جاده خاکی از قصرقند به سمت چابهار حرکت میکردیم. در بین راه دیدیم که چند نفر دست بلند کردند و ما ماشین را نگه داشتیم. همیشه وقتی کسی را بین راه میدیدیم نگه میداشتیم و ترسی نداشتیم که ممکن است خطری برای ما ایجاد کند یا از افراد ضدانقلاب باشند. میگفتیم مردم روستایی هستند و نیاز به کمک دارند. این جرأتی بود که خدا داده بود. خلاصه نگه داشتیم و دیدیم پیرمرد و پیرزنی به همراه چند نفر دیگر بودند. یکی را نشان دادند و گفتند مریض است و ما نمیتوانیم او را به چابهار ببریم. از ما خواستند تا او را به چابهار ببریم. هیچ کس همراه بیمار نیامد و گفتند ما در چابهار آشنا داریم و خبر میدهیم که بیاید به او سر بزند. او را سوار کردیم و به چابهار بردیم. به چابهار که رسیدیم، همراهش به بیمارستان رفتیم و بستریاش کردیم و دکتر هم گفت به موقع او را آوردید. میتوانستیم جلو بیمارستان او را پیاده کنیم و به کار خودمان برسیم اما او را بستری کردیم و صبر کردیم تا آشنای او بیاید. میخواهم بگویم این بودن با مردم و زیست با مردم باعث بروز الفت و محبت میشد. حتی ما وقتی شب هم رد میشدیم، وسط جاده کسی را میدیدیم سوارش میکردیم. این خیلی کمک میکرد. فاصله گرفتن مسئولان از مردم ادبیات نظام نیست و متاسفانه امروز خیلی از جاها میبینیم که اینطور شده است.
اگر میخواهیم به وحدت برسیم باید ببنیم نظام اسلامی چه میگوید و طبق خواسته نظام اسلامی حرکت کنیم. یعنی آنجا به ما دورهای نداده بودند که اینطوری رفتار کنید، اینطوری رفتار نکنید. برمیگشت به ادبیات انقلاب اسلامی و آموزههای اسلام ناب.
کشاورزی در نقطهای که ماشین نمیرفت
رودخانهای آنجا به نام کاجو بود که تعدادی از مردم در اطراف آن کپر ساخته بودند و آنجا زندگی میکردند و کشتوکاری هم داشتند. آنجا جادهای وجود نداشت تا بتوان به آنجا رفتوآمد کرد؛ لذا از مخابرات استان یک ماشین همهفن یونیماگ گرفته بودیم و با آن میآمدیم و تخم و بذر میدادیم و بعد از برداشت هم محصول را از آنها میخریدیم و در چابهار برایشان میفروختیم. این کار آنها را ترغیب به فعالیت بیشتر میکرد؛ چرا که از انزوا خارج شده بودند.
قناتها را به دست مردم احیا میکردیم
طرحهایی اجرا میشد که بعضی وقتها آدم فکر میکرد که از کدام اتاقهای فکر، با ساعتها بررسی، به دست آمده است. زمینهای حاصلخیزی بود که به دلیل اینکه قناتش احیا و لایروبی نشده بود، بایر مانده بود و مثلا در یک دهم کل زمینها کشت صورت میگرفت. کارشناس از یزد آورده بودیم و به صورت کارشناسی مشخص میکرد که مشکل این قنات چه هست و از مردم محل میخواستیم خودشان قنات را تعمیر کنند و بر اساس نظر کارشناس به آنها پول میدادیم. نتیجه این کار این بود که آب قنات بیشتر میشد و در نتیجه کشت و کار آنها رونق میگرفت. در روند اجرای این کار ما که مسئول بودیم هم با آنها تعامل میکردیم. آنها میدیدند که ما برای اینکه قنات خودشان را تعمیر کنیم، نه تنها پول نمیگیریم؛ بلکه هزینه لایروبی را هم میپردازیم. اینگونه الفتها میان ما زیاد میشد. حالا نتیجه این تعاملها چه بود؟ در این تعاملها مثلاً میدیدند که ما به نماز جمعه میرویم، مدح امام حسین (ع) را بیشتر و بهتر میکردند.
گاهی گرفتار ضدانقلاب میشدیم
چیزی شبیه به کوپن در آنجا بود که به آن چیتی میگفتند. مایحتاج ضروری زندگی مثل روغن را از طریق آن بین مردم تقسیم میکردند. این آذوقهها را قبل از ما به یکی از خانهای منطقه میدادند که او بین مردم تقسیم کند و او هم همه را برای خود بر میداشت. وقتی ما رفتیم، تقسیم چیتی را در اختیار گرفتیم. یک روز من و دوتا از بچههای سپاه سوار بر ماشین سیمرغ جهاد قصرقند شدیم و پشت ماشین هم مقداری روغن و برنج داشتیم. از قصرقند به سمت نیکشهر حرکت کردیم. در بین راه شهر کوچکی بود به اسم ساربوک. در ژاندارمری آنجا به ما تذکر دادند که ضدانقلاب در راه کمین زدهاند، مراقب باشید. کمی جلوتر بهداری بود. جلو بهداری پیرمردی همراه با یک بچه کوچک دست بلند کرد. گفت به مورتی هنس میروم. من تا به حال آنجا نرفته بودم و با راهنمایی آنها به آن روستا رفتیم. حدود بیست خانوار آنجا زندگی میکردند که سرشماری کردیم و سهم چیتیشان را هم دادیم. آنها هم بسیار خوشحال شدند و از ما تشکر کردند. سوار ماشین شدیم که به نیکشهر برویم، بین راه ماشین سپاه نیکشهر را دیدیم که از بس گلوله خورده بود، شبیه به آبکش شده بود. بچههای سپاه نیکشهر وقتی فهمیده بودند که برای ما کمین گذاشتهاند، برای حمایت از ما حرکت کرده بودند که خودشان دچار کمین شده بودند.
جهاد که دیگر جهاد نیست!
خدا رحمت کند حضرت امام (ره) را که جهاد را بنیان گذاشتند. هر چند از نظر من وزارت شدن جهاد و متعاقباً ادغام آن با وزارت کشاورزی صحیح نبود. این وزارت جهاد کشاورزی دیگر آن جهاد سازندگی سابق نیست. قطعاً کارمندان این وزارتخانه زحمتکش هستند ولی فراموش نکنیم که باز کارمند هستند، حقوق بگیر هستند، حق ماموریت و ... و فعال در چارچوب مجموعهای با بروکراسیکامل اداری. جهاد جهادگر میخواهد، نیت جهادی، مدیریت جهادی، انگیزه و همت جهادی میخواهد.
باید فکری میشد، برنامهریزی میکردند تا سازماندهی وزارت جهاد کشاورزی در همین چارچوب شکل میگرفت. مثل همین گروههای جهادی که چند سالی است تشکیل میشود. ما فکر میکنیم چند نفر جمع میشوند میروند نقاط دورافتاده کاری انجام دهند. به اینجا ختم نمیشود. این افراد در برگشتشان دیگر آن افراد قبلی نیستند. تزکیه شدهاند و معرفت پیدا کردهاند. پس هم گار فرهنگی و اجرایی برای مردم محروم انجام شده و هم اعزام شدگان متحول میشوند.
آن جهاد سازندگی با حضور در مناطق دورافتاده و محروم، هم برای محرومان مؤثر بود و هم برای جهادگران. اصلاً همین که در آنجا حضور دارید، یعنی مردم را تحویل گرفتهاید. ننشستهاید در مرکز، حالا چه مرکز شهرستان و چه مرکز کشور و از دور فرمان صادر کنید. بلند میشوید و میروید بین مردم. نه حتی آدمهای سطح پایین، آدمهای سطح بالا. مثلا در روحانیت آدمهایی بیایند که مقامهای بالایی دارند. چند سال از حضور رهبری در ایرانشهر میگذشت؛ ولی حضورش در آنجا آنقدر اثرگذار بود که وقتی ما هم رفتیم، اثراتش را میدیدیم. اینکه آدمهایی با مقامات بالا بروند کنار مردم اثرگذار است.
در پایان میخواهم یادی کنم از شهدای جهاد سیستان و بلوچستان مانند:شهید قدمی (مسئول جهاد شهرستان خاش) که در شهر خاش مقابل منزل و دیدگان همسرش به شهادت رسید. شهید تهرانی، مسئول شورای مرکزی استان سیستان و بلوچستان. شهید دکتر نیک بخت مسئول شورای مرکزی استان سیستان و بلوچستان.