گفت و گوی دفاع پرس با برادر شهیدان ملاسلیمانی / بخش اول

جنازه را که دیدم گفتم محمودجان ما را روسفید کردی/ ماجرای پنج برادری که حق پدر را ادا کردند

خودم را به نماینده ارتش که در معراج شهدا حضور داشت معرفی کردم و به سمت اتاقی که جنازه شهدا در آنجا قرار داشت، رفتم. یک طرف سالن پیکر شهدا و یک طرف دیگر جنازه منافقین بود. در تابوت را کنار زدم تا برادرم را ببینم. چشمم که به محمود افتاد گفتم: "محمود جان ما را رو سفید کردی."
کد خبر: ۲۷۱۵۷
تاریخ انتشار: ۱۵ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۲:۰۷ - 06September 2014

جنازه را که دیدم گفتم محمودجان ما را روسفید کردی/ ماجرای پنج برادری که حق پدر را ادا کردند

پدر، کفاش ساده ی بازار بود. وضع مالی خوبی نداشتند اما حساسیت روی تربیت بچه ها چنان نزد پدر ارزش داشت که چند سال بعد وقتی بچه ها به سن جوانی رسیدند نتیجه زحمات پدر را به نثار خون خود جبران کردند و بالاترین مدال افتخار را برای خانواده ملا سلیمانی به ارمغان آوردند. هر پنج برادر خانواده ملاسلیمانی اهل جبهه وجنگ شدند.

اکبر فرزند اول سه بار به جبهه ها اعزام شد وبه قول خودش خاطرات شیرینی را از آن دوران و به خصوص عملیات والفجر 8 به خاطر دارد. اصغر، احمد، محمود و حسن چهار برادر دیگری بودند که جبهه رفتند. از این بین اصغر جانباز و سه برادر دیگر شهید شدند. پس از این خانواده ملاسلیمانی مزین به نام سه شهید از تبار بزرگ مردان این دیار شد تا نام ملاسلیمانی ها بر صفحات تاریخ کشور بدرخشد. متن زیر حاصل گفت و گوی صمیمانه خبرنگار جهاد و حماسه دفاع پرس با اکبر ملاسلیمانی برادر سه شهید و یک جانباز دفاع مقدس است.

محمود اولین شهید خانواده و سرباز هوابرد شیراز بود. وقتی به سربازی رفت تقریب 20 سالش بود خدمت سربازیش مصادف با شروع جنگ تحمیلی شد. تا دیپلم گرفت به سربازی رفت بعد از تمام شدن مدت سربازی هم داوطلبانه شش ماه دیگر در جبهه ماند و به منطقه عمومی دهلاویه اعزام شد.

روز تولد شاه در مدرسه شعار انقلابی داد

 در زمان انقلاب فعالیت هایی علیه شاه انجام می داد به خاطر دارم 4 ابان ماه روز تولد شاه ملعون به همراه چند تن از همکلاسی  ها در مدرسه شعار انقلاب داه بودند همینکار باعث اخراج محمود از مدرسه شد و بعد از این ماجرا بقیه سال را خودش به پارک شهر می رفت و درس می خواند. بعد از انقلاب در کمیته محله وحدت اسلامی به خصوص در قسمت تسیم ارزاق و مایحتاج مردم فعالیت می کرد.

آن شبی که واقعه هفتم تیر اتفاق افتاد محمود برای مرخصی به تهران آمده بود. تا صبح منتظرش شدیم اما خبری از محمود نشد. آن موقع وسایل ارتباطی هم نبود که با تلفن از کسی خبر بگیریم.نزدیکی های ظهر روز بعد محمود به خانه آمد. خیلی نگران پرسیدیم که کجا بودی؟ گفت وقتی فهمیدم در دفتر حزب جمهوری اسلامی در سرچشمه انفجار رخ داده برای کمک به آنجا رفتم. تا خود صبح مشغول کمک رسانی بود.

هیچ کس از شهادت برادرم ناراحت نشد

روحیه ورزشکاری داشت مخصوصا که مدتی کشتی هم کار می کرد و در یکی از مسابقات منطقه هم قهرمان شده بود با این وجود به خاطر سفارش پدرم و اینکه وضع اقتصاد خوبی نداشتیم کشتی را رها کرد. بعدها هم که به سربازی رفت حقوق ناچیز سربازی را برای مادر و پدرم می فرستاد. توی نامه ی همراهش هم می نوشت نصف این پول را به مادرم و نصف دیگر را به پدرم بدهید.

آن موقع همه خانه های تلفن نداشتند. آن روزی که خبر شهادت محمود را آوردند داشتم مسواک می زدم که همسایه خبر آورد تلفن با من کار دارد. دیدم پدرم است. گفت یک سر بیا مغازه اتفاقی افتاده است. پرسیدم چه شده که جواب دادم محمود شهید شد. تلفن را که قطع کردم آمدم دوباره مسواکم را زدم. خانمم آن روز خیلی ناراحت شد و بی تابی کرد به من می گفت چطور می توانی انقدر خونسرد باشی.

برای خانواده خودم مسئله شهادت عادی بود چون تحت تربیتی رشد یافته بودند که خود را محیای شهادت می دیدند. هیچ کس فکرش را نمی کرد موضوع شهادت برادرم اینقدر برایم عادی باشد. شاید بیشتر از برادر شهیدم که می دانستم به چه درجه و مقامی رسیده برای ماندن خودم ناراحت بودم.

محمود جان ما را روسفید کردی

بعد از شنیدن خبر و انجام مقدمات کارها به معراج شهدا رفتم. خودم را به نماینده ارتش که در انجا حضور داشت معرفی کردم  و به سمت اتاقی که جنازه شهدا در انجا قرار داشت رفتم. یک طرف سالن پیکر شهدا و یک طرف دیگر جنازه منافقین بود. در تابوت را کنار زدم تا برادرم را ببینم. ان لحظه ناخوداگاه این جمله به زبانم امد که: "محمود جان ما را رو سفید کردی"

زمانی که محمود شهید شد تقریبا بیست و یک سال و چند ماهش بود. آن موقع دهلاویه هنوز آزاد نشده بود و در دست عراق بود. محمود رفته بود آب بیاورد که عراقی ها خمپاره زدند و ترکش و موج خمپاره به محمود خورده بود و او را شهید کرد. از پیکرش هم مشخص بود که حالت عادی ندارد و موج خمپاره باعث شده بود تا بدنش کبود شود. گویا وقتی ترکش به بدن می خورد از یک بلندی پرت می شود و همین حالت پاها هم عوض شده بود انگار بعد از اصابت ترکش از جای بلندی پرت شده بود.

محمود ارادت عجیبی به ائمه داشت هیچ وقت هیئتش ترک نمی شد. صوت زیبا و قرائت قران خوبی هم داشت. از آنجا که پدرم جزو تاسیس کنندگان هیئت کفاشان بازار بود در ان هیئت از صوت و قرائت خوب محمود استفاده می کردند.

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها