بریده کتاب؛

سجده‌ به معبود در میان دود و آتش

«پهلوان گود گرمدشت» مشتمل بر زندگی و شهادت مظلومانه «حسین قجه‌ای» است که ضمن آن بخشی مهم از تاریخ دفاع مقدس روایت می‌شود.
کد خبر: ۲۷۲۴۱۲
تاریخ انتشار: ۱۰ دی ۱۳۹۶ - ۱۴:۳۱ - 31December 2017

تیری که به پیشانی حسین خورد تا همه بفهمند او نیروی کمکی می‌خواهدبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، «پهلوان گود گرمدشت» کتابی است که به زندگی شهید «حسین قجه‌ای» می‌پردازد. در این اثر که به قلم «گل‌علی بابایی» تدوین شده است، بخشی مهم از تاریخ دفاع مقدس با محوریت زندگی حسین قجه‌ای فرمانده گردان سلمان روایت شده است.

«پهلوان گود گرمدشت» هشتمین جلد از مجموعه «بیست و هفت در ۲۷» است. این مجموعه اختصاص به ۲۷ تن از فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) دارد.

متن زیر بخشی از این کتاب است که نحوه شهادت «حسین قجه‌ای» را  از زبان «علی میرکیانی» روایت می‌کند.

سجده فرمانده گردان

هوا کاملا تاریک شده بود. دشمن همچنان آتش می‌ریخت و در صدد بود تا با رخنه به داخل خط نیروهای خودی، آن‌ها را تسلیم کند.

بچه‌های مهندسی دو تا خاکریز دسته عصایی برای جلوگیری از نفوذ دشمن در سمت چپ حد گردان سلمان احداث کرده بودند که تا آن موقع، موضع اولی را نیروهای دشمن به تصرف خود در آورده و در آن مستقر شده بودند. برای این که خاکریز دومی هم سقوط نکند، حسین دنبال راه چاره می‌گشت.

او خودش را به آب و آتش می‌زد تا این موضع هم‌چنان حفظ شود و جا پایی برای مرحله دوم عملیات باشد. سر و صورت و لباس‌هایش، کاملا خون‌آلود و گرد و خاکی بود. چشم‌هایش مثل دو تا کاسه خون و از شدت شلیک گلوله‌های آر.پی.جی از گوش‌هایش خون سرازیر شده بود. چند دقیقه‌ای منطقه را برانداز کرد و خطاب به من گفت:

این طوری نمی‌شود مقاومت کرد. باید سنگرها را محکم‌تر کنیم. بیا برویم از سنگر عراقی‌ها چند تا الوار بیاوریم و بیاندازیم روی سنگرها تا یک کمی جلوی تیر و ترکش‌ها را بگیرند. به سید باقر گفتم:

سید من دارم با حسین می‌روم برای آوردن الوار. تو هم اینجا بالای خاکریز بنشین و به نیروها کمک کن.

به اتفاق حسین از روی دژ اصلی رو به خرمشهر حرکت کردیم. چند متر جلوتر دیدیم داخل یکی از سنگرهای روباز، بچه‌های گردان سلمان به نوبت سمت دشمن تیراندازی می‌کنند و بعد هم می‌نشینند روی زمین. همین که آن‌ها می‌نشستند، نیروهای دشمن متقابلا شلیک می‌کردند. پشت یکی از سنگرها ایستاده بودیم که پس از شلیک بچه‌های خودی، عراقی‌ها هم خط آتش‌شان را به سمت ما گرفتند. هم‌زمان با شلیک عراقی‌ها و در میان دود و آتش، حسین نقش زمین شد. در یک آن خودم را به او رساندم. تیر دوشکا یا گرینوف صورتش را متلاشی کرده و به حالت سجده روی زمین افتاده. اول کمی دستپاچه شدم؛ اما بعد به خودم آمدم و پیکر حسین را به سمت پایین خاکریز کشاندم تا از تیر و ترکش‌های دوباره در امان بماند.

چون شب بود، تاریکی هوا باعث شد، بچه‌ها متوجه شهادت حسین نشوند. من هم بی‌سیم گردان را در اختیار گرفتم و طوری وانمود کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده. باید تا صبح مقاومت می‌کردیم و موضعی که حسین برای حفظ آن، این همه زحمت کشیده بود را حفظ می‌کردیم.

...

با شهادت حسین، خط تقریبا آرامش نسبی پیدا کرد و هم‌زمان با آن، حاج احمد به نزد ما آمد. وقتی قضیه شهادت حسین را برایش تعریف کردم، حالت چهره‌اش تغییر کرد؛ ولی سعی کرد ناراحتی‌اش را بروز ندهد؛ اما ناراحتی او وقتی شدت پیدا کرد که به او گفتم حسین چقدر سختی کشید تا توانست خط را نگه دارد. به حاج احمد گفتم:

حسین وقتی از رسیدن نیروهای کمکی ناامید شده بود، گفت خدا کند یک تیری بیاید و به این سر ما بخورد تا آن عقبی‌ها بفهمند اینجا چه خبر است و نیروی کمکی بفرستند. این قضیه را که به حاج احمد گفتم، دیدم به سختی آه کشید و بعد اشک توی چشم‌های خسته‌اش حلقه زد و بر گونه‌هایش لغزید.

انتهای پیام/ ۱۶۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار