گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: بیشتر از آنکه حرفها در خاطرمان بماند، رفتارها ماندگار میشوند. گاهی اوقات تاثیر یک نگاه بیشتر از ساعتها سخنرانی است و گاهی سکوت، هزاران بار پرمعناتر از سخن میشود.
در قامت هر کسی نیست که ادعا کند، پهلوانمنش است و مرد میدان عمل. اعمال و رفتاری به قلب دیگران نفوذ میکند که حاصل صداقتی زلال از اعماق ایمان آدمی باشد، تا بر دل دیگران بنشیند و قلبشان را منقلب کند. تزویر و ریا جایی در این معادله ندارد، تزویر پر سروصداست، نمایان است، گوش را میخراشد و چشم را آزار میدهد، و قلب انسان سخت به این امر آگاهی دارد. فقط آن که صادقانه عملش را در طبق اخلاص هدیه میآورد، پذیرفته میشود و تبدیل به قهرمان میشود و انسان همیشه دوست دارد که پا جای پای قهرمان زندگیاش بگذارد. این گونه است که حسین و حسینها هرکدام تبدیل به یک دانشگاه میشوند و چه بسیاری از ما را تبدیل به انسانهای بهتری میکنند.
صبح عاشورای سال ۱۳۳۷ کودکی در «زرینشهر» اصفهان متولد شد که نام او را حسین گذاشتند. از کودکی به ورزش کشتی علاقه داشت و بارها قهرمان استان اصفهان شد. در فعالیتهای انقلابی حضور فعالی داشت و حتی توسط ماموران ساواک نیز دستگیر شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ابتدا به استخدام کمیته و سپس در جرگه سبز پوشان پاسدار به افتخار پاسداری نایل آمد. وی مسوول عملیات سپاه پاسداران زرینشهر بود. حسین برای مدتی نیز مسوولیت توپخانه سپاه مریوان و دزلی را پذیرفت. او پس از شرکت در عملیات فتحالمبین با سمت فرمانده گردان سلمان فارسی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در عملیات بیتالمقدس شرکت کرد و سرانجام در جاده اهواز خرمشهر (ایستگاه گرمدشت) در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ پس از مقاومتی بی نظیر به آرزوی دیرینه خود رسید.
در ادامه بخش دوم خاطراتی از کتاب «پهلوان گود گرمدشت» زندگینامه و خاطرات شهید «حسین قجهای» را میخوانید.
پاسدار انقلاب همیشه باید آماده رزم باشد
سال ۱۳۵۹ به عنوان بسیجی در پایگاه بسیج انجام وظیفه میکردم. یکی از شبها برای نگهبانی به سپاه زرینشهر رفته بودم. آسایشگاه سپاه داخل یک سالنی بود که تعدادی تخت با تشک و پتوی تمیز در آن چیده بودند. آخر شب وقتی از پست برگشتم تا بروم روی تختم استراحت کنم، دیدم که یک نفر با لباس کامل نظامی و پوتین، بدون پتو کف آسایشگاه خوابیده درحالیکه تختها خالی بود. برایم سوال پیش آمد که، چرا این بنده خدا نرفته روی یکی از این تختها بخوابد؟ خوب که نگاه کردم او را شناختم. خودش بود. حسین قجهای. از او خواستم بیاید و روی تخت بخوابد. در جوابم گفت، «من جایم خوب است، شما برو بخواب! وقتی اصرار کردم، گفت، «یک پاسدار انقلاب به غیر از مواقعی که میخواهد نماز بخواند، نباید پوتین هایش را از پا در بیاورد و همیشه و در همه لحظات باید آماده رزم باشد.»
فرماندهای که برای انجام هرکاری ابتدا خودش داوطلب میشد
آن روز صبح وقتی در «علی گره زد» مستقر شدیم، حسین به جای آنکه به بچهها دستور دهد، «سنگر بکنند!» بلافاصله پیراهن خودش را درآورد و با یک بیل انفرادی شروع به کندن سنگر کرد.
بچهها تا او را در آن وضع دیدند؛ گفتند، «برادر قجهای! این چه کاری است که شما میکنید؟ شما بیل میزنید و ما تماشا کنیم؟ مگر ما مردهایم؟»
او همانطور که خیس عرق بود و داشت به کارش ادامه میداد، گفت، «دشمنتان بمیرد! این چه حرفی است که میزنید؟ الان وقت آن است که هرکس برای خودش یک سنگر بکند.»
واقعا برادر قجهای مصداق عینی حدیث امام صادق (ع) است، «مردم را با غیر زبانهایتان، یعنی با عمل خودتان به حق و نیکی دعوت کنید!»
شما را به خدا به جوانی خودتان رحم کنید
چند روزی از شهادت حسین قجهای گذشته بود که نزدیک گلزار شهدای زرینشهر دیدم مردی تا چشمش به تصاویر حسین افتاد، بغضش ترکید و گریه کرد. علت را که پرسیدم؛ گفت، «خاطرهای از او دارم که هروقت به یادم میآورم، جگرم آتش میگیرد.» وی ادامه داد، «یک شب با چند تا از دوستانم کنار زاینده رود بساط عیش و نوش، مسکرات و موادمخدر راه انداخته بودیم که یکدفعه صدای پایی به گوشمان خورد و پاسداری را در تاریکی دیدیم. تا آمدیم وسایل را جمع کنیم آن سپاهی مرا به نام صدا زد و خیلی خونسرد گفت، «راحت باشید.» جلوتر که آمدم، دیدم حسین قجهای است. زیاد از او شنیده بودم. خیلی ترسیدم. دوستانم هم همینطور. از خجالت و ترس سرمان را پایین انداخته بودیم. ولی او برادرانه گفت، «بنشینید و به کارتان ادامه دهید.» مانده بودیم چه کار کنیم. آمد نشست کنارمان. یک سیخ کباب برداشت و شروع کرد به خوردن، درحالیکه به تک تک ما اشاره میکرد، گفت، «من کباب میخورم و شما مشغول شرب خمر و اعتیاد خود باشید تا ببینیم که کداممان عاقبت به خیر میشویم؟» بعد هم اسلحه و حکم خود را به ما نشان داد و گفت، «اگر بخواهم دستگیرتان کنم، برایم کاری ندارد. خودتان هم میدانید که از عهدهاش برمیآیم ولی شما را به خدا قسم میدهم که به جوانی خودتان رحم کنید و دست از این کارها بکشید. دنیا و آخرت خودتان را خراب نکنید! سعی کنید باعث افتخار جامعه باشید، نه این که سربار جامعه شوید. بگذارید دیگران ما را سرمشق قرار دهند نه این که اعمال ما را ملامت کنند.» واقعا شرمندهاش شدیم.
همه وسایل معصیت، حرام خوارگی را با دست خود از بین بردیم.
تعاریفش که تمام شد، خداحافظی کرد و رفت.
راوی: یکی از نزدیکان شهید
سربازهای کوچک حضرت امام (ره)
نیروهای گردان سلمان فارسی پس از عملیات فتحالمبین همگی بسیجیهای اعزامی از سپاه شهرستان کرج بودند. عمدتا بچه محصل کم سن و سال و خیلی ریز نقش.
«حسن باقری» در این رابطه به حاج احمد گفت، «سال ۴۲ که حضرت امام را گرفتند؛ مامورین رژیم شاه به او گفتند: «آقای خمینی، دیدی چقدر راحت تو را گرفتیم؟ طرفدارهایت کجا هستند؟» امام به آنها جواب داد: «سربازهای من دارند توی گهواره شیر میخورند!» حالا شما میگویید چه کار کنم؟ بروم از دانشگاه جنگ «وست پوینت» آمریکا برایتان کلاه سبزهای گردن کلفت بیاورم؟ بابا! من سربازهای آن روز حضرت امام خمینی (ره) را به شما دادم. میگویید ریزه میزه و کم بنیه هستند؟ عوضاش این بسیجیها؛ بنیه ایمانشان قوی است. همینها پدر صدام و چکمه پوشهای سیبیل کلفت او را درآوردهاند.»
راوی: شهید حسین همدانی
جبهه جبهه است. هرکجا باشی، فرقی نمیکند!
اواخر فروردین ۱۳۶۱ من جزو نیروهای تیپ ۱۴ امام حسین بودم که در ضلع جنوبی پادگان دوکوهه مستقر بود. میدانستم حسین ما هم در همین پادگان فرمانده یکی از گردانهای تیپ ۲۷ محمد (ص) است.
یکروز رفتم ضلع شمالی پادگان دوکوهه تا او را ببینم. به حسین که رسیدم، گفتم، «داداش! من خیلی دلم برای تو تنگ شده، از طرفی هم نگرانت هستم! اگر اجازه بدهی میخواهم بیایم گردان سلمان فارسی و این عملیات را کنار خودت باشم!»
مهربانانه در آغوشم گرفت. دستی به سر و رویم کشید و گفت، «داداشم! جبهه جبهه است. هرکجا باشی، فرقی نمیکند! اینجا و آنجا هم ندارد. حتما که نباید پیش هم باشیم! بالاخره یک روز باید از یکدیگر دل بکنیم.»
این حرف را که زد، اشک در چشمهایم جمع شد. کاش میدانستم آن روز...
راوی: ولیالله قجهای
انتهای پیام/ ۷۱۱