به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، کتاب «عبور از رمل» به قلم «محمد مهدی عبدالله زاده» به رشته تحریر در آمده و توسط ادارهکل حفظ اثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سمنان منتشر شده است.
این کتاب شامل خاطرات حاج «ابوالفضل حسن بیکی» فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) جهادسازندگی است. وی به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان کرده است.
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه در خصوص عملیات «کربلای ۵» است.
جاده شلمچه
گردانهای «رسول اکرم (ص)» دامغان، «امام حسین (ع)» شاهرود، اراک، قم، یکی از گردانهای خراسان و یکی از گردانهای اصفهان پای کار بودند. آقای «نبی زاده» هم جانشین من در قرارگاه عملیاتی بود.
بیشترین حساسیت آقای «عزیز جعفری» فرمانده قرارگاه نجف این بود که جاده احداث و به عقبه وصل شود. مأموریت قرارگاه کربلا این بود که به داخل جزایر «بوارین»، «ماهی» و «امالرصاص» برود. تجربهای هم از عملیات «والفجر ۸» داشتیم که با بستن نهر «خیِّن»، میتوان جادهای هم از آن طرف باز کرد.
دشمن بیش از گذشته روی جاده شلمچه تمرکز کرده بود. میدانست اگر این جاده ساخته نشود، حتی اگر نیروهای رزمنده ما تا کنار بصره هم بروند، نمیتوانند از عقبه محکمی برخوردار باشند و باید برگردند، زیرا در برابر فشارهای بعدی، نمیتوانند منطقه تصرفی را نگه دارند. در صورتی که راه نباشد، لودرها و بولدوزر نمیتوانند بروند و خاکریز بزنند. تانک هم نمیتوانست عبور کند. البته از روی دژ عراقیها یک راه کوچکی هم باز شده بود. باید تعداد زیادی لوله میبردیم و آن منطقه را که عراقیها بریده بودند، از طرف دژ خودمان به سمت دژ عراقیها، یک پل لولهای میزدیم. البته در صورتی که راه باز نمیشد، این هم امکانپذیر نبود. مسیر طولانی بود و ارتش عراق نزدیک بود و با تانک میزد.
فکر کردیم برای اینکه آب زودتر پر شود، لوله بیاندازیم و روی لوله خاک بریزیم تا حجم کمتری خاک مصرف شود. در نهایت هم از پلهای خیبری استفاده کردند تا خودروهای سبک عبور کنند. خلاصه تمام ذهنها روی این جاده متمرکز بود. از خود آقای «محسن رضایی» که در قرارگاه بود گرفته، تا آقای «هاشمی رفسنجانی» و لشکرها و یگانها، همواره منتظر بودند که این جاده ساخته شود. این جاده، جاده حیاتی بود. دشمن هم این قضیه را میدانست، به همین دلیل تا قبل از اینکه جزیره «بوارین» سقوط کند، با تانک جاده را میزد و جلوی کار را میگرفت. پتروشیمی عراق مسلط به جاده بود. دیدهبانهای ارتش عراق از بالای پتروشیمی آنجا را میدیدند و از آن طریق آتش سنگین توپخانه روی جاده بود. هواپیماهای عراق هم این منطقه را به شدت بمباران میکردند. بعد هم شیمیایی زدند.
پس از شروع عملیات، دو سه گردانی که برای اینجا گذاشته بودیم، خیلی زود همه امکاناتشان را به کار گرفتند. لشکرها باز تمام توانشان را روی این جاده گذاشتند. هلیکوپترهای ارتش عراق میآمد و از نزدیک منطقه را میزد. البته جاده در تیررس آنها نبود که بتواند دقیق بزند، ولی حجم آتش، موجب اذیت و آزار میشد. بعداً از بچههای گردانهای استان خراسان و اصفهان هم کمک گرفتیم. آنها هم تقریباً همین حالت را داشتند و در مدت بسیار کوتاه با تلفات زیادی مواجه شدند. در نهایت گردان دامغان را مأمور کردیم. از قرارگاه خواستیم تا مأموریت گردان دامغان را که باید به سمت بصره میرفت و پشت دجله خاکریز میزد، لغو کند تا از آنها در اینجا استفاده کنیم. وقتی شرایط را گفتیم آنها نیز پذیرفتند. وقتی این پیشنهاد را دادیم، نگرانی قرارگاه این بود که: «این گردان مجهز را گذاشتیم تا در نزدیکی بصره خاکریز بزند؛ ولی شما دارید اینجا خرجش میکنید». اسمش را خرج کردن گذاشتند! گفتیم: «بالاخره این جاده میماند و هیچ کس دیگر هم نیست که این کار را بکند». حاج «حبیب مجد» فرمانده گردان دامغان، به منطقه توجیه بود. قبل از ورود به عملیات میدانست که هر گردانی برای زدن این جاده برود، از بین میرود.
وقتی بچههای خط اول و دوم به پیروزی رسیدند، عراقیها از دژ مرکزی، دو و نیم تا سه کیلومتر عقب رفتند. آنجا غذا و امکانات نبود. همه نان و خرما میخوردند. یکی از سنگرهای عراقی که رویش را با الوار درست کرده بودند، ضدگلوله بود. درب آن هم به طرف قرارگاه دشمن باز میشد. سنگر فرماندهیشان بود. در آنجا مستقر شدیم تا دو مرتبه سنگر درست نکنیم. البته رو به عراقیها بود.
روز دوم عملیات، کنار دژ عراقیها داخل کانال ایستاده و آقای «نبیزاده» را توجیه میکردم. منطقه را نگاه میکردیم. پنج شش نفر هم بالای کانال ایستاده بودند. دیدم یک تانک شلیک کرد. آتش تانک را دقیقاًً دیدم. گفتم: «بخوابید». هیچ کس نخوابید. گلوله به بغل دژ خورد و همهشان شهید شدند. تیکه پاره شدند. نمیدانم چطور شد که به پایم ترکش خورد. فقط کمی از نرمی پشت پایم ماند. پایم شل شد و افتاد. بلوکهای سنگر رویم ریخت. من را از زیر بلوکها در آوردند و کشیدند داخل سنگر. احساس کردم پایم قطع شده است. وقتی پوتینم را باز کردند، گفتند پایت قطع نشده و از پشت ترکش خورده است. پایم را نگاه کردم و دیدم وضعش خیلی خراب نیست. داخل کفش پر از خون شده بود. پرستار و دکتر و این چیزها هم نبود. یک امدادگر آمد و بست و کنارش یک تخته گذاشت. جلوی پایم حس داشت، امّا پشت پایم نه. جلوی خون را گرفتند. نمیشد منطقه را تخلیه کرد. باید میبودیم و میماندیم.
دیگر نمیتوانستم بروم و به منطقه سر بزنم. اصلاً نمیتوانستم راه بروم. درد شدیدی داشتم. آقای «بوغیری»، آقای «مجد» و حاج «علی رشیدی» را میفرستادم. کارها را آقای «نبیزاده» و آقای «شهیدی» انجام میدادند و من در قرارگاه جهاد مستقر شدم. روز سوم یا چهارم، [شهید] بابایی فرمانده گردان اراک، با یکی دو تا از نیروهایش آمد که: «حاجی ما دیگر هیچی نیرو نداریم. همه نیروهایمان مجروح و شهید شدهاند. تعداد زیادی هم شیمیایی شدهاند». بچههای گردان اراک، شش یا هفت ساعت بیشتر طاقت نیاوردند. بمباران شدید، اکثر نیروهایشان را مجروح کرده و تعداد زیادی هم شهید شده بودند. تعداد زیادی از نیروهایشان هم شیمیایی شده بودند. گفتیم بچههای دامغان بیایند. به آنها گفتم جهاد دامغان را به کار بگیرید. فرمانده قرارگاه نجف سختش بود که از این نیروها استفاده شود. این نیرو باید جلو میرفت. آنها را خواستم و گفتم که مأموریت شما آنجا بود، ولی حالا تغییر کرده است. گفتم بچههای اراک، اصفهان و خراسان که تمام شدند و نیروی بسیار محدودی دارند که باید در عقب از آنها استفاده کرد. لودرها و بولدوزرهایشان همه ترکش خورده است.
حاج «حبیب مجد» همه سیستم فکریاش درباره پشت بصره بود. همه را هم توجیه کرده بود که در پشت بصره چهکار باید بکنند. گفتم: «تا راه را باز نکنید که نمیتوانید بروید. کسی هم نیست که راه را باز کند. مأموریت شما تغییر کرد». مجد گفت: «سخت میتوان بچهها را توجیه کرد. حاج «عقیل» و حاج «حسین حسن بیکی» هم آمده بودند. گفتم: «داری میروی جایی که خیلی سخت است، سفت بایستید. عراقیها ایستادهاند و با تانک، توپ، هواپیما و هلیکوپتر جاده را میزنند. آقای حاج عقیل! احتمال دارد ۵۰ تا شهید بدهید». حاج عقیل نگاه معناداری به من کرد. مفهومش این بود که ۵۰ تا شهید یعنی همه رفته باشند. کل گروهانش باید رفته باشند. باید گروهان بعدی بیاید. گفت: «باشد. ما حرفی نداریم. ما آماده هستیم». نگاهی به حاج حبیب کرد. حاج حبیب به او گفت: «باشد برویم».
حین عملیات فشار سنگین شد. به «اسماعیلی» (جهاد شاهرود) گفتم کمک کند، چون، بچههای دامغان فرمانده دسته و گروهان و گردان بیشتری داشتند. برایشان از شاهرود، نیروی مردمی زیادی آمده بود. گفتم: «با من کار نداشته باشید. کارم زیاد است و سرم شلوغ است. خودتان بروید و با هم هماهنگ کنید».
با آنکه گردان حاج حبیب، تقریباً کار سخت جاده را تمام کرده و قسمت باتلاقی را پر کرده بود، «احمد کاظمی» آمد و گفت: «جاده را تمام کن. اگر کمک و نیرو میخواهی بگو». گفتم: «نه من نیروهایم را دارم». میخواست به من دلداری و دلگرمی بدهد. بحث او این بود که همه کارت را ول کن و فقط جاده را بچسب. به احمد گفتم: «دو روز است که مجروح شدهام. پایم درد میکند. شب و روز دارم از این قرصها میخورم. بیحال شدهام. حساسیت منطقه را میدانم. همه نیروهایم را به کار گرفتهام. همه تلاشمان را میکنیم. از این بیشتر دیگر جا و ظرفیت ندارد».
چند توپخانه را هم مأمور کردند که دائم سر پتروشیمی عراق آتش بریزند تا نتوانند ما را زیر دید و تیر داشته باشند. بیشتر هم فسفری میزدند تا دیدشان محدود شود. تمام لشکرها فشار میآوردند. «مرتضی قربانی»، «حسین خرازی»، «عزیز جعفری» و «محمدباقر قالیباف» هم آمدند.
یک شب «حاج حبیب» با «احمدعلی رشیدی» به قرارگاه آمدند که گردان ما را عوض کنید. من هم نهایت بی حالیام بود. دائم پانسمانم میکردند. به آنها گفتم: «دیگر هیچ کس نیست. شما کار را به آخر برسانید تا گردان دیگر را مأمور کنند». حاج حبیب میخواست گروهانهایش را نگه دارد تا در کنار بصره خاکریز بزند. من میدانستم که چند تا گروهان و چقدر نیرو دارد. گفتم: «چند نفر شهید شدند؟» تند تند گفت. گفتم: «چند نفر مجروح شدند؟» چندین نفر را نام برد. از افراد شیمیایی شده پرسیدم. تعدادی را نام برد. گفتم: «۴۰۰ نفر نیرو داشتی، تازه نصف شده است. هنوز هم از یک گردان دیگر قویتری». حاج حبیب به گریه افتاد. آن شب دلش خیلی تنگ بود. گفتم: «ما همه آمدیم تا به آن طرف برویم. قرار نیست بمانیم». آقای رشیدی نفس عمیقی کشید و رفت. رشیدی آمده بود تا به حاج حبیب کمک کند و مرا متقاعد کند. حاج حبیب گفت: «باشد. به من یک کار بده تا بروم جلو و سر پلی بگیرم». حاج حبیب یک چیزی آهسته گفت. گفتم: «بلند بگو من هم بشنوم». حاج حبیب گفت: «آنجا همهشان شهید میشوند و فایده ندارد آنجا بیایند». گفتم: «مگر خونشان از بچههای گردان رنگینتره! از خدا میخواهند. برای همین آمدهاند اینجا». گفت: «آنجا یک نفر باشد کافی است».
دو مرتبه حاج حبیب پیش من آمد و گفت: «جاده تنگ است. همه واحدها هم روی این جاده آمدهاند». گفتم: «همه واحدها میآیند روی این جاده. جاده دیگری نیست. جاده را کمکم عریض کنید». گفت: «نمیشود. آن قدر تانک و نفربر میرود که اصلاً کمپرسیهای ما را دارند داخل آب میاندازند. این طوری میگویند که بروید کنار تا ما برویم. نفرات پیادهشان جلویند و چون راه باز شده میخواهند واحدهای زرهیشان را هم جلو ببرند تا از آنها حمایت کنند». گفتم: «وقتی جاده خلوت شد، این کار را خودتان انجام بدهید. یک واحد برای این کار بگذار». حاج حبیب دو سه تا فحش به صدام داد. گفتم: «چرا فحش میدهی؟» گفت: «الان که کار که تمام شد دیگر یک گلوله هم نمیآید. دیگر یک هواپیما نمیآید. همهمان را نفله کرد. صد و خوردهای از بچههای ما در این عملیات شیمیایی شدند». روز دهم یا یازدهم، آقای حجازی گفت: «برو تهران!» گفتم: «برای چی به تهران برم؟» گفت: «خودت رو نگاه کن ببین. دیگر چیزی ازت نمانده». قرص والیوم ۵ میخوردم. غذا نمیتوانستم بخورم. حتی بیسکویت هم نمیتوانستم بخورم.
انتهای پیام/