به گزارش دفاع پرس از کرمان، «حسین تاجیک»، فرزند «رمضان» در اول فروردینماه سال ۱۳۴۲ در یکی از روستاهای شهرستان «کهنوج» به دنیا آمد. دوره ابتدایی را در روستا و دوره راهنمایی را در شهرستان «جیرفت» و دوره دبیرستان را در «سیرجان» سپری کرد و موفق به اخذ دیپلم شد. روزهای نوجوانی و تحصیل او با روزهای انقلاب همراه بود. برای پیروزی انقلاب، از هیچ تلاشی فروگذار نکرد.
زمان انقلاب، فعالیتهای انقلابی چشمگیری داشت. به دلیل توزیع اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) توسط مأموران ژاندارمری دستگیر شد و به دادگاه جیرفت رفت و سپس آزاد شد.
بعد از پیروزی انقلاب و با تشکیل سپاه، عضو سپاه شهرستان «سیرجان» شد. با شروع جنگ تحمیلی به منطقه «پیرانشهر» اعزام شد. در عملیات «بدر»، «خیبر»، «میمک»، «والفجر یک»، «والفجر ۴» و «والفجر ۸»، «کربلای ۴» و «کربلای ۵» شرکت کرد و سرانجام در عملیات کربلای ۵ درسال ۱۳۶۵ در منطقه «شلمچه» به شهادت رسید.
روایت همسر شهید «حسین تاجیک» از آخرین روزهای زندگی با این شهید والامقام:
پدرم هم حس میکرد حسین رفتنی است
«عذرا عدنانی» گفت: از ارومیه خبر رسید که مادرم مریض است. حسین از پدرش خواست که مرا به ارومیه ببرد. در تبریز از رادیو خبر آغاز عملیات «کربلای ۵» را شنیدم. به شدت منقلب شدم و از آمدنم به ارومیه پشیمان شدم. حال مادرم بهتر شده بود. من هم طاقت ماندن را نداشتم. این بود که بعد از سه روز عازم تهران شدم. اگر چه حال خودم هم خوب نبود، مادرم زیاد اصرار میکرد من در آنجا بمانم، اما پدرم گفت: «برود که بعداً پشیمانی فایدهای ندارد». آن موقع به معنی حرف پدرم توجه نداشتم. بعداً فهمیدم که او هم حس میکرد حسین رفتنی است.
محل استقرارمان را عراق بمباران کرده بود
در تهران حالم بدتر شد و چون باردار بودم دکتر دو هفته استراحت مطلق به من داد. اما من همان روز با اتوبوس به سمت اهواز حرکت کردم. در اهواز، به هتل «فجر» که محل استقرارمان بود رفتم. دیدم در و پنجره اتاقمان از شدت موج انفجار بمباران عراق شکسته سریع به قرارگاه تلفن زدم و برای حسین پیغام گذاشتم. محل استقرارمان را عراق بمباران کرده است.
حسین که آمد، گفت: «باید به جای دیگر برویم». روز بعد به محل استقرارمان آمد تا هر کاری دارم انجام دهد. اذان صبح روز بعد که بیدار شدم، دیدم روی سجاده نشسته و گریه میکند. گفتم: «حسین تو را به خدا بگو چرا این قدر ناراحتی؟» گفت: «همه دوستانم رفتند، «حاج یونس»، «مغفوری» و «حاج مهدی». فقط من ماندهام. تو را به خدا این قدر برای زنده ماندن من التماس نکن». با گریه گفتم: «حسین جان! مگر همه باید شهید شوند».
او حتی فرزندش را نبوسید
صبح پنجم بهمنماه سال ۱۳۶۵ که میخواست به جبهه برود، اصلاً به صورت من و پسرش نگاه نکرد. سرش را پایین انداخته بود. در راه رفتن به او گفتم: «حتماً مرا از سلامتی خودت باخبر کن». گفت: «در کارها به ائمه اطهار (علیهم السلام) متوسل شوید. از زینب (س) پیروی کنید و صبور باشید». او حتی فرزندش محمدحسین را نبوسید. گفت: «میترسم وسوسه شوم. فقط مواظبش باش».
هشتم بهمن رضا (برادر حسین) از بیمارستان اهواز به من تلفن کرد و گفت: «من مجروح شدم» و چون قرار بود او را به مشهد منتقل کنند، به مقداری پول نیاز داشت. از او در مورد حسین سؤال کردم، گفت: «تا دیشب که من مجروح شدم حالش خوب بود. دیگر اطلاعی ندارم». با فرزندم محمدحسین به بیمارستان رفتیم و در بین اسامی مجروحان، نام «رضا تاجیک» را ندیدم، اما اسم حسین تاجیک بود. از مسئول مربوطه مشخصات حسین را پرسیدم متوجه شدم حسین خودمان است. به آنها گفتم میخواهم او را ببینم کجا و کی مجروح شده است. آنها گفتند: «دیروز، در شلمچه مجروح شده است». بعد آن فرد به جایی تلفن زد و صحبت کرد که ناگهان گوشی از دستش افتاد. آن فرد گفت: «حسین به شهر دیگری منتقل شده است» بعد نگاهی به محمدحسین کرد و گفت: «این فرزند حسین است؟»
او با چنان حالتی محمدحسین را بغل کرد که به خود لرزیدم. پرسیدم از چه ناحیهای مجروح شده است؟ گفت: ترکش به سرش خورده. بعدازظهر همان روز پدر همسرم به محل استقرمان آمد و گفت: «باید به کرمان برویم». گفتم: «حسین مجروح شده میخواهم به بیمارستان بروم». گفت: «حسین شهید شده است». روز دوازدهم بهمن به سپاه «کهنوج» رفتیم تا مراسم تشییع صورت گیرد.
ترکش به گردن و گوشش اصابت کرده بود و در اثر اصابت ترکش آخری خون زیادی از وی خارج میشد.
همرزمش، درباره نحوه شهادت حسین میگوید:
رشیدی فرمانده گردان ۴۱۱ کنار حسین بود. فاصله آنها تا دشمن کمتر از ۲۰۰ متر بود. حسین تاجیک در سنگر بود که چند ترکش به گردن و گوشش اصابت کرده بود و در اثر اصابت ترکش آخری خون زیادی از او خارج میشد. فوراً با چفیه خونها را پاک کردم. هر چه او را صدا کردم، جواب نداد و در همان جا او شهید شد. پیکر پاکش بعد از تشییع، در شهرستان «فاریاب» کهنوج به خاک سپرده شد.
بخشی از وصیتنامه شهید «حسین تاجیک»:
نگذاریم که متجاوزان به مملکت اسلامی ما تجاوز کنند. برادران، با نفس خود جهاد کنید و او (دشمن) را شکست دهید. نفس شیطان بزرگی است که انسان را نابود میکند، پس برای پیشگیری از این مصائب، توکل بر خدا کنید و از ولی فقیه پشتیبانی نمایید و به دستورات او عمل کنید. وحدت را حفظ کنید تا متفرق نشوید. امت حزبالله! از امام عزیز اطاعت کنید. روحانیت مبارز را تقویت کنید.
پدر و مادر گرامی که با رنجها و زحمتهای فراوان سالها مرا مواظبت کردید تا به اینجا رسیدم. والدین من! اگر چه به لحاظ مادی هیچ استفادهای از من نبردید، ولی به این امر خوشحال باشید و خدا را شکر کنید که یک خدمتگذاری به اسلام تحویل دادهاید.
از شما میخواهم که در مرگم گریه نکنید، تقوا داشته باشید. در موقع مرگم روز عاشورا را در نظر بگیرید و حال زینب (س) و فرزندانش و اهل بیت (ع) را به خاطر آورید، که بر آنها چه گذشت. خواهرانم! زینبوار زندگی کنید.
همسرم! زندگی حضرت زینب (س) را الگو قرار دهید، مقاوم و صابر باشید. در هر کاری خدا را در نظر داشته باشید، همیشه به یاد مرگ باشید و دست از مبارزه برندارید.
انتهای پیام/