به گزارش خبرنگار دفاع پرس از مشهد، زمستان سال ۱۳۵۷ همه مردم متحد شدند تا انقلاب پیروز شد. خیلیها نبودند تا آن روزهای تاریخی را ببینند، خیلیها حوادث آن لحظات را حس نکردند و تنها چیزی که از انقلاب میدانند، عکسها و فیلمها و کتابها و حتی خاطرههایی است که از آن دوران به یادگار مانده است. در آن دوران، یکی دانش آموز بود و دیگری معلم، یکی پرستار بود و دیگری ارتشی و...، اما در این میان تنها نکتهای که حرف اول را میزد، اتحاد بود و اتحاد، اتحادی که میتوان آن را در سرتاسر حقیقت انقلاب دید.
به مناسبت فرارسیدن سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، به خاطراتی از آن روزها اشاره خواهیم کرد.
جوجه را آخر پاییز میشمارند
سید محمد عطایی
کامیون داشتم و برای آوردن بار به خیلی جاها سر میزدم، یعنی هرجا بار به من میخورد میرفتم. برای همین، در جریان شلوغیها و انقلاب بودم. وقتی به روستاهای اطراف مشهد یا سایر شهرها میرفتم که باری بیاورم یا ببرم، فرصت را غنیمت میشمردم و برای اهالی آنجا که در عالم بیخبری به سر میبردند، کلی از این اتفاقها صحبت میکردم. مردم مشتاقانه به حرفهایم گوش میدادند، ولی اربابها اصلاً خوششان نمیآمد. این، باعث درگیری آنها با من میشد. آخرش هم کلی خط و نشان میکشیدند: «جوجه را آخر پاییز میشمارند، وقتی این غائله خوابید، تازه میفهمی چی به چیه و چه بلایی بر سرت میآورند»
قرار است فردا با هم زندگی کنید
خلیل عاصی
هنوز مدتی از فعالیتهای گروهمان نگذشته بود که پای «ساواک» به ماجرا باز شد. در یکی از روزهایی که برای راهپیمایی و تظاهرات رفته بودیم و در حال پخش اعلامیه بین مردم بودیم که ساواکیها ریختند. هر کسی به طرفی فرار کرد. حدود هشتاد نفر از ما را در مدرسه «کریم خان زند» واقع در منطقه «ساختمان» گرفتند. سربازها شروع به زدن بچهها کردند که در همین حین سرهنگی وارد شد و رو به سربازها گفت: «احمقها چرا میزنید؟ اینها برادرانتان هستند. قرار است فردا با همینها زندگی کنید». بنده خدا در حین انتقال بچهها، تعدادی را فراری داد و تنها دو سه نفری را که خیلی به سربازها گیر داده بودند بُرد. آنها را هم چند روز بعد آزاد کردند.
نان رضوی بخور قوی شو، دشمن پهلوی شو!
مهدی صبوری
قبل از انقلاب، کنار بیمارستان امام رضا (ع) کارخانه نان رضوی بود. موقع راهپیماییها، صبح بدون صبحانه از خانه میزدیم بیرون. برای همین خیلی وقتها به جای صبحانه و ناهار، کیک و کلوچه میخریدیم و میخوردیم و بین تظاهرکنندهها هم پخش میکردیم. یادش به خیر، آن موقعها سر پرشوری داشتم و برای پخش کیک و کلوچه هم شعار درست کرده بودم و داد میزدم: «نان رضوی بخور قوی شو، دشمن پهلوی شو!»
یک روز دولت، یک روز هم ملت
عباسعلی شاهتقی
روزهای انقلاب، کسی کار و کاسبی نداشت. مردم یا سخنرانی بودند یا راهپیمایی. روزهایی هم بود که دولت نمایش راه میانداخت. مثلاً یک روز اعلام کردند قرار است فردا ارتش در حمایت از شاه راهپیمایی کند. خوب به یاد دارم، آنقدر هوا سرد شد که هیچ کس از خانه بیرون نیامد. ارتشیهایی هم که آمده بودند، تعدادشان خیلی کم بود. ولی روز بعد که مردم قرار راهپیمایی داشتند، چنان هوا گرم شد که حتی یک نفر هم در خانه نماند.
سرهنگ افشین
عبدالله ذکاوتیپور
ماه مبارک بود که شنیدیم جلوی خانه آیتالله «شیرازی» شلوغ شده و عدهای را دستگیر کردهاند. بعد هم خبر آوردند دستگیر شدهها که همه روزهدار بودهاند را کلی اذیت کردهاند و مسئول آن اتفاق هم سرهنگ «افشین» بود. این موضوع باعث شد «محمد وطنی» که بعدها در عملیات «فتح المبین» شهید شد، با گروهی از رزمی کارها که برای کارهای مهم آموزش دیده و ورزیده شده بودند، روز و شب دنبال سرهنگ «افشین» بگردند. یک روز نزدیک چهارراه زرینه روبهروی یک قصابی با موتور میپیچند جلوی ماشین سرهنگ «افشین» و با یوزی به رگبار میبندندش، ولی به رانندهاش کاری نداشتند و میگذارند برود. مردم بیخبر از ماجرا هم وقتی میفهمند که سرهنگ «افشین» است، می ریزند سر جنازه و همه دقدلیهایشان را سرش خالی میکنند. خبرش مثل توپ توی مشهد پیچید.
انتهای پیام/