گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: شهید «سید وحید خجستهپور» سال ۱۳۳۸ در تهران چشم به جهان گشود. وی عضو رسمی سپاه پاسداران بود و به گفته امام (ره) برای نبرد با متجاوزان بعثی در جبهه حق علیه باطل حضور یافت. شهید خجسته در جبهه جنگ به شکارچی تانکها معروف بود. وی ۱۶ بهمن ۱۳۶۰ ازدواج کرد و سرانجام ۱۸ بهمن ۱۳۶۵ طی عملیات کربلای ۵ در شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
برای آشنایی بیشتر با شهید وحید خجسته به گفتوگو با همسر این شهید بزرگوار پرداختیم که در ادامه میخوانید.
«مریم روسفید» همسر شهید خجسته صحبتهای خود را اینگونه آغاز کرد: سال ۱۳۶۰ خانواده وحید به خواستگاریام آمدند، آن زمان وحید عضو رسمی سپاه پاسداران بود و با لباس سپاه به مجلس خواستگاری آمد.
همسرم همراه خود یک نامه آورده بود. زمان رفتن آن نامه را به من داد که در آن نوشته بود: «پپس از عرض سلام و غرض از مزاحمت، سوالاتی جهت توافق فکری و اخلاقی دارم که خدای ناکرده، بعدها با اشکال مواجه نشویم. آن روز که با شما صحبت کردم مسئلهای را مطرح کردید که در جواب گفتم اصل، رسیدن توافق طرفین از لحاظ جهتهایی که در آخر ذکر شده است و چون ما طبق قوانین اسلامی حرکت میکنیم و گوش به احکام اسلام میباشیم، از این جهت مسئله توافق را در اولویت قرار میدهیم و مسئله سن را جزء فرع میدانیم که پیغمبر اکرم (ص) با خدیجهی ۴۰ ساله ازدواج میکند در صورتی که ایشان ۲۵ ساله بوده است و این ازدواج خیلی خوش یمن برای اسلام بوده است و ما هم، چون پیرو چنین اشخاصی میباشیم و آنها را الگو و سرمشق زندگی خود قرار میدهیم و از آن سنتهای قدیم و طاغوتی که اذهان جوانان را همچون خون بلعیده بود و از ازدواج غولی ساخته بود که جوان وحشت داشتند نام آن را برزبان آورند، پیروی نمیکنیم و به برکت انقلاب اسلامی تمام این مسائل سهل و آسان گشته و در چهارچوب اسلامی پیش میرود، اگر چه بعضی خانوادهها هنوز دارای بعضی از افکار سابق میباشند، ولی باید امثال من و شما که حقیقت را دریافتهایم جلوگیری کنیم، پس به خاطر شناخت کامل هم با اجازهتان سوالاتی را مطرح میکنم که لطف کرده جوابهای آن را از ته دل بنویسید و سعی کنید موافق میل باطنی خود باشید. متشکرم
۱. اگر ته دلتان نارضایتی به این ازدواج دارید و تحت فشار خانوادگی اقدام به این عمل میکنید توضیح دهید.
۲. من جوانی هستم که بعد از انقلاب تمام زندگیم را وقف انقلاب کرده و از همه مهمتر جان بیارزشم را که شرمندهام از اینکه تابحال نفس میکشم.
۳. زندگی مادی را به حد افراط قبول ندارم و فقط به آیه لامعاش له لامعاد له عمل مینمایم که تمام برنامههای دور شدن از خداوند و انحرافات دیگر از مادیات سرچشمه میگیرد یعنی در یک کلمه بگویم انسان نباید دلبستگی به زندگی و مادیات داشته باشد.
۴. بعد از ازدواج حقوقم به ۳۰ هزار ریال افزایش مییابد حال کمی و بیش یا کم نمیدانم و از نظرم اشکالی ندارد که همسرم در یکی از ارگانهای انقلابی فعالیت داشته باشد نه برای تامین زندگی بلکه بخاطر کمک به انقلاب و یاری و ثمر رسیدن به انقلاب.
۵. هر آن جانم در خطر میباشد خود هم شهادت را اگر خداوند پذیرا باشد با آغوش باز میپذیرم.
۶. تقاضا دارم که اگر موافق باشید عقد و مراسم را ساده برگزار کنیم، چون در موقعیتی قرار داریم که هر خانواده حداقل یک شهید و در هر کوچه و خیابان حجلهای به چشم میخورد.»
وحید از لحاظ دینی، اخلاقی، ایمانی و رفتار یک شخص کامل و بینظیر بود. ۱۶ بهمن ۱۳۶۰ ازدواج کرده و زندگی مشترک خود را شروع کردیم، پنج سال با هم زندگی کردیم و ثمره این ازدواج ۲ فرزند به نام مهدی و مرتضی است.
همسر شهید ادامه داد: وحید سال ۱۳۶۰ قبل از ازدواج در عملیات بازی دراز از ناحیه پا مجروح شده بود. همسرم در حفاظت کار میکرد، محافظ اشخاص بود. زمانی برنامه ترور را از منافقین گرفته بودند که اسم وحید هم در لیست ترورها بود از حفاظت با ما تماس گرفتند و گفتند که مواظب خود و فرزندتان باشید، سال ۱۳۶۵ بود که وحید از حفاظت بیرون آمد و به گفته امام (ره) که فرموده بودند جبههها به نیرو نیازمند هستند، حکم رفتن خود را گرفت و به جبهه رفت.
روسفید خاطرنشان کرد: زمانی که همسرم آماده رفتن به جبهه بود از وی خواستم که پیش ما بماند، چون نزدیک به دنیا آمدن فرزند دوممان بود، از وحید خواسته بودم که بخاطر بچه هم که شده نرود و پیش ما بماند، ولی همسرم گفت: «شما باید برای رفتن به جبهه به من روحیه بدهید نه اینکه روحیه من را تضعیف کنید. با رفتن من خدا سرپرست شما میشود. درست است که خانواده از هر لحاظ برای انسان مهمتر است؛ ولی جبهه به نیرو نیاز دارد، ما هم باید برویم تا اسلام زنده بماند.»
۱۳ روز از به دنیا آمدن پسرم مرتضی گذشته بود که وحید از جبهه آمد، وقتی مرتضی را دید اشک شوق از چشمانش جاری شد، با وجود مهدی و مرتضی رفتن دوباره به جبهه برای همسرم سخت بود.
وی از آخرین دیدار خود و همسرش گفت: آخرینبار زمانی که مرتضی شش ماهه بود همسرم از جبهه آمد؛ ولی وحید از نظر اخلاق و رفتار خیلی تغییر کرده بود. همسرم به مهدی خیلی وابسته بود، ولی با وجود این همه وابستگی هیچ توجهی به مهدی و مرتضی نمیکرد. هر چه به همسرم گفتم که مرتضی را بغل بگیرد تا عکس بگیرم قبول نکرد، همسرم سعی میکرد به ما نزدیک نشود، میترسید که وابستگیاش به ما بیشتر شود و این وابستگی مانع رفتنش به جبهه شود، همسرم خود را آماده دل کندن از ما کرده بود، یک نورانیت خاصی در صورت وحید بود مثل یک فرشته که میخواست بال بزند و برود. این آخرین باری بود که وحید به دیدن ما آمد.
زمان رفتن فرا رسیده بود، با ماشین سپاه به دنبالش آمده بودند. سعی کردم با اشک همسرم را بدرقه نکنم. مهدی پشت سر پدرش گریه میکرد؛ ولی وحید برنگشت که پسرش را ببیند و آرامش کند. همسرم از منزل یکی از دوستانش با ما تماس گرفت و حال مهدی را جویا شد. میدانستم که این رفتن برگشتی ندارد، دوشنبه شب بود که وحید از پیش ما رفت و شنبه صبح شهید شد.
همسر شهید به خوابی که دیده بود اشاره کرد و گفت: «شب شهادت همسرم جمعه بود که خواب دیدم مرتضای شش ماهه شروع به حرف زدن کرد و گفت: «مامان پاشو برویم بابا وحید پا برهنه از جبهه دارد میآید باید به استقبالش برویم.» من این خواب را نتوانستم برای کسی تعریف کنم، فردای آن روز (شنبه صبح ۱۸ بهمن ۱۳۶۵) در یک پاتک سنگین طی عملیات کربلای ۵ در شلمچه همسرم به شهادت رسید.
وحید طی آن عملیات فرمانده بود و در جبهه به شکارچی تانکها معروف بود. ماموریت وحید شش ماه بود و زمان ماموریتش به پایان رسیده بود؛ ولی چون امام (ره) فرموده بودند هرکس در عملیات کربلای ۵ مسئولیتی برعهده دارد باید تا آخر عملیات در جبهه بماند و چون همسرم از فداییان امام بود، در جبهه ماند تا اینکه به شهادت رسید.
آقای شعبانی یکی از همرزمان همسرم گفته بودند که ترکش از پشت سر به گردن وحید خورده بود. زمان شهادت وحید صبح بود، ولی چون پاتک سنگین بود صبح همانند سیاهی شب تاریک بود. وحید زمان شهادت فقط یا زهرا (س) را به زبان آورده بود.
خبر شهادت وحید را سه روز بعد از شهید شدنش به ما دادند. یکی از همرزمان همسرم با پدرم تماس گرفت و خبر شهادت وحید را داد. هنوز به من خبر نداده بودند، رفت و آمدها در خانه پدرم خیلی زیاد شده بود. من شک کردم و از پدر دلیل این رفت و آمدها را پرسیدم، وی گفت: «وحید مجروح شده است»، من گفتم: «اگر در حد مجروحیت است پس این همه مهمان و رفت و آمدها برای چیست؟ پدر وحید شهید شده است؟»، پدرم دیگر نتوانست چیزی بگوید. احساس کردم دستی روی سینهام گذاشته شد خدا آن لحظه به من صبری داد که الان خودم تعجب میکنم که چگونه من این غم را تحمل کردم. ۲۳ بهمن ۱۳۶۵ بود که وحید را برای تشییع جنازه آوردند.
روسفید از خاطرهای که شهید خجسته از زمان جنگ برای وی تعریف کرده بود گفت و افزود: «فرمانده تیپ به وحید گفته بود، خجسته تو خیلی ازخودگذشتگی میکنی فرمانده نباید اینطور باشد. وحید گفت: نه اگر من ازخودگذشتگی از خودم نشان ندهم نیروهای من تضعیف میشوند. من باید پیش اینها باشم که روحیه داشته باشند.»
وی در پایان با اشاره به سختیهایی که در آن دوران کشیده بود، خاطرنشان کرد: «در دوران کودکی مهدی و مرتضی من خیلی سختی کشیدم. زمانی که مرتضی به مدرسه میرفت معلمانش میگفتند که پسر شما همیشه در رویا سیر میکند.
یکبار معلم مرتضی به پسرم گفته بود فردا با پدرت به مدرسه بیا، یکی از همکلاسیهای مرتضی گفت: «پدر مرتضی شهید شده است.»، ولی این معلم روی حرف خود تاکید کرد که فردا خجسته باید با پدرش به مدرسه بیاید. وقتی مرتضی به خانه آمد چیزی به من نگفت همان لحظه سریال خانه سبز را تلویزیون نشان میداد که بازیگر آن فیلم هم از طرف مدرسه پدرش را خواسته بودند، پدر و مادر آن بچه طلاق گرفته بودند، پسرم وقتی این صحنه را دید بغض کرد، از وی پرسیدم چه شده، گفت: «معلممان گفته فردا باید با پدرت به مدرسه بیایی» آن حرف برای من خیلی سخت بود، زمانی که پدر بالای سر بچه نباشد مسئولیت برای یک مادر خیلی سختتر میشود، پدر جایگاهی برای خودش دارد که شاید من یا یک مادر دیگر نتوانیم آن جایگاه را برای بچه پر کنیم.
مهدی پسر بزرگم غرور زیادی داشت و دارد، هفته اولی بود که از شهید شدن وحید میگذشت، سرسفره بودیم که مهدی پرسید: «بابا وحید کی برمیگردد»، بهش گفتم معلوم نیست، تا چند وقت دیگر برمیگردد. مهدی دیگر درباره پدرش چیزی نپرسید و سراغش را هم نگرفت تا زمانی که اسراء سال ۱۳۶۹ آزاد شدند، مهدی به یکی از دوستانش گفته بود ای کاش پدر من هم اسیر بود و الان به خانه برمیگشت.
چند سال پیش مهدی گفته بود پدر یک خلاء هست که جایش با هیچ چیز پر نمیشود.
انتهای پیام/ 181