به گزارش دفاع پرس، به همین مناسبت بد نیست در کتابخانه و کتابفروشیها به سراغ کتابهایی در زمینه دفاعمقدس برویم و درباره دلایل و چگونگی شروع جنگ مطالعاتی داشته باشیم. دوران هشت ساله دفاع مقدس بخشی مهم و جدانشدنی از تاریخ معاصر کشور است که نباید به راحتی و بدون مطالعه و تحقیق از کنار آن عبور کنیم. ریز شدن درباره بسیاری از مسائل و اتفاقات آن روزها میتواند به آینده کشور کمک کند و گرهگشا باشد.
انتشارات روایت فتح در همین زمینه به کوشش مرتضی قاضی و سیدحسین یحیوی کتابی درباره روزهای نخستین جنگ منتشر کرده که در آن عبدالله صالحی و محمدرضا ابراهیمدخت از مشاهدات و تجربیاتشان در اولین روزهای جنگ گفتهاند. در ادامه بخشهایی از این کتاب را با عنوان «اولین روزهای مقاومت» که شامل روایت دو تکاور از شهر خرمشهر است را مرور میکنیم.
عبدالله صالحی در زمستان 48، زمانی که 22 سال بیشتر نداشت در آزمون ورودی ارتش شرکت میکند و قبول میشود. بعد از قبولی ازدواج میکند و در خانه سازمانی کنار پادگان دژ مستقر میشود. اولین تحرکات عراقیها قبل از شروع رسمی از اردیبهشت 59 شروع میشود. آنها تعداد زیادی گاو و خر را در تاریکی شب از مرز رد کرده بودند تا ببینند در مرز میدان مین وجود دارد یا نه. بهار و تابستان همان سال عراقیها پشت مرز در رفت و آمد بودند و بلدوزرهایشان سنگر و سکو درست میکرد و واحدهای زرهیشان هم به صف به پشت مرز میآمدند. نیروهای مرزنشین هر روز اتفاقات را به فرماندهی گزارش میکردند اما اتفاق خاصی نمیافتاد.
«از مردادماه پشت مرز شلوغ شد. چند لشکر زرهی و پیاده عراقی به آنجا رسیده و منتظر دستور حمله بودند... نزدیک شهریور بود که عراقیها از مرز رد شدند و به پاسگاه مؤمنی حمله کردند که ژاندارمری هم جوابشان را داد... این طرف مرز ستون پنجم دشمن فعال بود و بدشان نمیآمد عراقیها زودتر بیایند. عراق مسیر آب را تغییر داده بود و با پمپهای بزرگ، آب هورالعظیم را انداخته بودند سمت دشت که چون ارتفاع کمی هم داشتند، آب گرفته بود و جاده اتصال دژها رفت زیر آب. خاک خوزستان رمل است و با این حجم آب، تبدیل به باتلاقی از گل شد؛ نه کسی میتوانست بیاید و نه کسی میتوانست برود...»
20شهریور ارتشیها چند سرباز عراقی را اسیر میکنند و چشمبسته به عقب میآورند. شب 25 شهریور ارتش عراق شبیخون میزند و پاسگاههای مرزی کشور را تصرف میکنند: «سربازهای ژاندارمری بودند که سینهخیز فرار کرده بودند. دستهایشان خونی بود و از ترس میلرزیدند. گریه میکردند و میگفتند که عراقیها همه را کشتند. رفقایشان را سر بریدند...»
در روز 27 شهریور هواپیماهای ایرانی به تانکها و نفربرهای عراقی لب مرز حمله میکنند و خودی نشان میدهند. 30 شهریور تانکها به پاسگاه فرماندهی حمله میکنند و به نوعی کلید رسمی جنگ را شروع میکنند...
در بخش بعدی کتاب حرفهای محمدرضا ابراهیمدخت از آن روزها را میخوانیم. او درجهدار گردان دژ خرمشهر بود و وقتی از رادیو خبر حمله عراق به خرمشهر را میشنود به هیچ عنوان باورش نمیشود: «... همه تحرکات عراق را میدیدیم و مرتب به بالا گزارش میدادیم ولی ترتیب اثر نمیدادند. میگفتند چیزی نیست، دارند مانور میدند. حرصم گرفته بود. آنقدر پشت گوش انداختند و سرسری گرفتند تا اینکه عراق حمله کرد.» او به خرمشهر میرود و شهری غرق در خاک و خون و آتش را میبیند.
مبارزه او در شهر و برخوردش با بنیصدر خواندنی است که به رزمندگان قول حمایت نیروهای زرهی را داده و هیچوقت خبری از این حمایت نشده است. برخورد بچههای سپاه با ارتشیها در روزهای اول جنگ هم بسیار جالب بوده: «بچههای سپاه خرمشهر مدام گله میکردند و به هرکس میرسیدند، میگفتند که ارتش کلی اسلحه دارد و همه را توی گریس خوابانده و به ما نمیدهند، ولی من که اسلحهدار گردان دژ بودم، خبر داشتم که چیزی نداشتیم غیر از ژ3...»
منبع:جوان