شهید «عمار محتشمی» در کلام مادر؛

این خانه لیاقت داشتن شهید را ندارد؟!

آخرین باری که از جبهه برگشت، ساکش را خالی کرد و همه وسایل و کتاب‌هایش را ریخت وسط. برادرانش گفتند: «نترس تو چیزیت نمی‌شه، قرار نیست شهید شوی...» با مشت به دیوار زد و گفت: «یعنی این خانه لیاقت داشتن شهید را ندارد؟». سفر هفتمی که رفت جبهه دیگه برنگشت.
کد خبر: ۲۸۱۶۴۴
تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۷ - ۱۷:۴۵ - 31March 2018

این خانه لیاقت داشتن شهید را ندارد؟!به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، شهید «عمار محتشمی» آبان‌ماه سال ۱۳۴۷ در کشور «عراق» متولد شد. دانشجوی دوره کارشناسی رشته الکترونیک بود که در جبهه حضور پیدا کرد و ۹ خرداد‌ماه ۱۳۶۷ در «شلمچه» به دیدار حق شتافت.

خصوصیات اخلاقی این شهید را در مصاحبه خبرنگار دفاع پرس با مادرش مرور می‌کنیم:

از نظر اخلاقی واقعاً قبولش داشتم. عمار من قبل از شروع سن تکلیف نماز می‌خواند و در ادای تکالیف دینی جدی بود، همیشه اهل نماز اول وقت و جماعت بود. منتظر صدای اذان بود. قبولش داشتم، چون نسبت به غیبت کردن فوق‌العاده حساس بود و ناراحت می‌شد.

پسرم بسیار متواضع بود. با خانواده، دوستان و آشنایان به خوبی و شایستگی برخورد می‌کرد. دوستانش نقل می‌کنند: «با اینکه مسئول گروه بود، خیلی وقت‌ها سنگر را جارو می‌کرد. خیلی وقت‌ها غذا توزیع می‌کرد»، حتی دوستانش هم می‌گویند: «گاهی همه از او می‌خواستند به عنوان امام جماعت جلو بایستد و نماز بخواند».

آرامش روحی عجیبی داشت، واقعاً‌ خوش‌برخورد و خوش‌اخلاق بود. هرگاه از جبهه می‌آمد حتماً باید دستم را می‌بوسید.

تا روز سیزده نوروز با هم بودیم. بعد از تعطیلات ایشان رفت دانشگاه، ۲ روز بعد برگشت. گفتم: «چی شد، چرا برگشتی؟» گفت: «مگه نشنیدید؛ امام فرمودند: «جبهه‌ها را خالی نگذارید.» پس برای من این دانشگاه (جبهه) واجب‌تر است، باید بروم.» ۷ مرتبه به جبهه رفت، ۳ بار مجروح شد و نهایتاً پرواز کرد.

معنویت پسرم، با وجود اینکه سن جوانی را طی می‌کرد برایم خیلی مهم بود. شب‌های جمعه می‌رفت توی یک اتاق، فانوسی کنارش می‌گذاشت و دعای کمیل می‌خواند و با چه حال خوشی اشک می‌ریخت. این دعای کمیل خواندنش برایم عجیب خاطره خوشیه!

هربار به جبهه می‌رفت، باخودش کتاب می‌برد تا در مواقع بیکاری درس بخواند. آخرین باری که برگشت. به راهرو که رسید، ساکش را خالی کرد و همه وسایل و کتاب‌هایش را ریخت وسط و گفت: «هرچی داشتم با خودم آوردم.» گفتم: چرا؟ گفت: «به خاطر اینکه بعداً دیگران به زحمت نیافتند!» برادرانش گفتند: «نترس تو چیزیت نمی‌شه، قرار نیست شهید شوی...» با مشت به دیوار زد و گفت: «یعنی این خانه لیاقت داشتن شهید را ندارد؟» سفر هفتمی که رفت جبهه دیگه برنگشت.

باور کنید، بار‌ها شده که در امور خانه یا تصمیماتم، وجود عمار را کاملاً احساس کردم. حتی پسر بزرگم بعد از مراسم روضه‌خوانی، عمار را دیده بود که به شکل یک پرنده به خانه‌مان آمده بود و وقتی به من رسیده، دستم را بوسیده و دوباره پرواز کرده...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها