به گزارش خبرنگار دفاع پرس از ساری، پنجمین جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاباسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۶۷) توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران در سال ۱۳۹۶ به چاپ رسید.
خاطره پیش رو، روایت «زهرا کشاورزیان» از زنان ایثارگر شهرستان بهشهر است که پژوهش آن توسط «حدیثه صالحی» انجام شد.
زمانی که در کردستان بودیم، به خاطر رعایت مسائل امنیتی ما را مسلح کردند اما نه مسلح به تفنگ؛ مسلح به نارنجک. نارنجک را هم از ضامن کشیده بودند و برای اینکه عمل نکند، تیغی روی آن گذاشته بودند و بعد چسبی روی آن کشیدند و بعد نارنجک را دادند به ما و گفتند: «وقتی دارید می روید مدرسه یا جایی، اگر احساس کردید در دام کوموله دموکرات افتادید، بلافاصله این نارنجک را به طرف آنها پرت کنید تا آنها را از بین ببرید» چسب هم برای سرعت عمل ما بود تا با در آوردن آن، در کوتاهترین زمان ممکن، نارنجک منفجر شود.
هر وقت که به محیط کار میرفتیم، نارنجک، همراه من و همکارهای من بود. درست بود که نارنجک ها برای امنیت، تحویل ما شده بودند اما کار ما را هم سخت کرده بود. گاهی وقتی در محیط کلاس بودم، دانش آموزها دورم حلقه می زدند، من هم مدام نگران بودم که یک وقت دستشان ناخواسته به جیب سمت راستم نرود و نارنجک منفجر شود؛ برای همین کلی تقلا میکردم تا دانش آموزها از سمت راست من به طرف چپم بروند.
4 - 5 ماهی از مسلح شدنمان به نارنجک گذشته بود که یک شب در خوابگاه، بحثی راه افتاد. بحث از این قرار بود که یکی از بچه ها گفت: «به نظر من، داشتن نارنجک و استفاده از آن در وقت ضرورت، یک خودکشی به حساب می آید؛ چون زمانی که نارنجک عمل می کند؛ هم دشمن از بین می رود و هم خود ما!»
یکی دیگر گفت: «برای اینکه خیالمان راحت شود، به دفتر امام خمینی زنگ بزنیم و از ایشان استفتاء کنیم.» تا اینکه تماس گرفتیم و دفتر امام، ما را از این کار منع کرد.
این را که از دفتر امام شنیدیم، خیالمان راحت شد؛ بلافاصله سینی بزرگی آوردیم و همه بچه ها، نارنجک های خودشان را داخل سینی گذاشتند.
بچهها، برای آخرین وداع با نارنجک هایی که چند ماهی با ما بودند، عکس گرفتند و بچه ها در حالی که هر کدام، حالت پرتاب نارنجک به خودشان گرفته بودند، عکس یادگاری گرفتند.
اتفاقاً از فردای روزی که نارنجک های مان را تحویل دادیم، احساس امنیت بیشتری داشتیم و از اینکه در مدرسه یا خیابان رفت و آمد میکردیم، احساس نگرانی نداشتیم.
آن وقتهایی که در سقز بودیم، به خاطر ایام محرم، بچه های سپاه، دسته های عزاداری برپا می کردند. یکی از روزهای حضور در سقز که مصادف با مُحرم شده بود، زمستان بود و برف سختی میبارید. بعضی از افرادی که وابستگی به کوموله و دموکرات داشتند؛ ما را با حرفها و نیشخندهای شان مسخره و اذیت می کردند؛ همان روز بعد از مراسم عزاداری، به تنهایی مسیری را میرفتم؛ پسرهای نوجوان درِ خانههایشان را باز کردند و با گلوله های سنگین برف از من پذیرایی کردند. یکی از همان گلولههایی را که به طرف من پرت کردند، خیلی دردم آمد. کمرم از شدت ضربه برف، حسابی درد گرفته بود. بی اراده اشکم درآمد. در حال گریه، کوچه خیابان ها را تا رسیدن به مقصد طی کردم. در همین حین یاد یکی از داستانهای پیامبر (ص) افتادم که در هنگام تبلیغ دین و رسالتش، مردم جاهلِ اعراب در حقّ او روا می داشتند. یاد فرازی از آن ماجرایی که با رودههای سگ یا حیوانی دیگر به پیامبر (ص) جسارت می کردند، افتادم. همینطور که داستان را با خودم مرور میکردم، بلند بلند گریه هم میکردم اما وقتی به خود گفتم: «پیامبر (ص) آن همه سختیها و جسارتها را برای تبلیغ دین خدا تحمل کرد، آن وقت من از بابت پرت شدن گلولههای برف، اینطور شکوه و گلایه میکنم.»
همان لحظه اشکِ چشم هایم خشک شد و در حالی که پوتین پایم بود، با اقتدار راهم را ادامه دادم.
یا یکی از آن روزها که به طرف محل کارم می رفتم، روی جاده برفی، پایم لغزید و سُر خوردم؛ چند جوان که سر کوچه ایستاده بودند، برای تحقیر من، بلند گفتند: «تکبیر!» و بقیه دوستانش در جوابش فریاد زدند: «الله اکبر - الله اکبر.»
آنها فکر می کردند با این حرفشان، از کوره در میروم اما محکم از جایم بلند شدم و در حالی که لبخند بر لب داشتم، به سراغ مدارک داخل کیفم که به این طرف و آن طرف پخش شده بود، رفتم و آنها را داخل کیفم قرار دادم.
انتهای پیام/